Thursday, June 30, 2005
يه درخت هست همين دور و برا ... از اون درختا که فکر می کنی هزار ساله اينجاست ... از اون درختا که هميشه ساکت نگات می کنه ، بازی هاتو تماشا می کنه ، شيطونی هاتو ، بداخلاقی هاتو ، خنده هاتو ، گريه هاتو ... هر وقت دلت بگيره می تونی بری بشينی زير سايه ش ، غُر غُر کنی ، بد اخلاقی کنی ، حرف بزنی ، حرف نزنی ... خيالت راحته که هميشه هست تا حرفاتو گوش بده ، که بفهمه ... نگران نيستی که اشتباه بفهمتت ، که اشتباه تعبير کنه ، اشتباه برداشت کنه ... کافيه چشماتو ببندی ، تکيه بدی و خودتو رها کنی قاطی نسيم خنکی که مياد و حس آرومی که جريان داره ... حالا چه تو باغ سنگی ، چه هر جای ديگه ... می دونم که گاهی وقتا درخت بودن سخته ... گاهی سخته فقط يه بيننده باشی و هيچی نگی ... سخته بخوای بگی ، اما نگی ... سخته همه چی رو از اون بالا ببينی و بازم مثل هميشه باشی ... می دونم ... اما خوب ، کار هر کسی هم نيست ... درخت بودن يه هنره
Wednesday, June 29, 2005
هووووم ... خوب آره ، درسته ، گفتن اين حرفا به درد هيچکس نمی خوره . فايده ای هم نداره . کسی هم ازشون سر در نمی ياره . بيشترشم شعرای آدمای ديگه ست که بلد بودن قشنگ تر احساساتشون رو بريزن تو قالب کلمه ها . همهء اينا درست . ولی خوب ، اينهمه وبلاگ مفيد هست با حرفای جالب و خوندنی و به درد بخور . می شه رفت فقط اونا رو خوند
اينجا می دونين چه خبره ؟ يه آدمی که بلد نبوده آن لاين حرف بزنه ، اومده اينجا ، همش آف لاين می ذاره . تازه می دونه که يه عالمه از آفلاين هاش حتی به دست گيرنده هم نمی رسن . اينجا حرفايی نوشته می شه که بايد گفته می شد . که بايد شنيده می شد . و هنوز هم بلد نيست همه شو بگه . ديره ؟ آره خوب ، ديره . اما ممکنه کم کم ياد بگيره . فعلا داره تمرين می کنه . اينجا خبری نيست جز يه عالمه نقطه چين . يه عالمه ش قديمی ، يه خورده ش جديد . برای اونايی که می خونن و نمی خونن . اينجا رو دوست داره . براش يه دريچه ست واسه نفس کشيدن ، بدون اينکه بوی فاضلاب روزمره به مشامش برسه . اينجا رو دوست داره ، چون وقتی اينجا حرف می زنه ، نمی تونن چشم هاشو نگاه کنن و بقيهء ناگفته هاشو بخونن . اينجا کاری به کارش ندارن . دهانش رو نمی بويند ، مبادا گفته باشد " دوستت دارم " . اينجا می شه بلند بلند فکر کرد . می شه بلند بلند خنديد ، بلند بلند گريه کرد . می شه دوباره بارون رو ديد ، برف رو ، خورشيد رو ، ستاره رو ، رنگين کمون رو . می شه همه شون رو بغل کرد ، بو کرد . می شه همه رو رها کرد ، به باد سپرد . حتی می شه يه نفس عميق کشيد ، چشم ها رو بست ، و تو ابرا گم شد . اينجا می شه دوست داشت ، دوست ديد ، دوست بود ، دوست شد
Monday, June 27, 2005
دوروز مانده به پايان جهان، تازه فهميد که هيچ زندگی نکرده است. تقويمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود. پريشان شد و آشفته و عصبانی. نزد خدا رفت تا روزهای بيشتری از خدا بگيرد. داد زد و بد و بيراه گفت،خدا سکوت کرد. آسمان و زمين را به هم ريخت، خدا سکوت کرد. جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت،خدا سکوت کرد. به پر و پای فرشته و انسان پيچيد،خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گريست و به سجاده افتاد، خدا سکوتش را شکست و گفت :عزيزم اما يک روز ديگر هم رفت. تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادی. تنها يک روز ديگر باقيست. بيا و لااقل اين يک روز را زندگی کن. لابه لای هق هقش گفت: اما با يک روز... با يک روز چه کار می توان کرد... خدا گفت:آن کس که لذت يک روز زيستن را تجربه کند ، گويی که هزارسال زيسته است و آنکه امروزش را درنمی يابد، هزار سال هم به کارش نمی آيد. و آن گاه سهم يک روز زندگی را در دستانش ريخت و گفت: حالا برو و زندگی کن. او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می درخشيد. اما می ترسيد حرکت کند، می ترسيد راه برود، می ترسيد زندگی از لای انگشتانش بريزد. قدری ايستاد... بعد با خودش گفت: وقتی فردايی ندارم، نگه داشتن اين زندگی چه فايده ای دارد، بگذار اين يک مشت زندگی را مصرف کنم. آن وقت شروع به دويدن کرد. زندگی را به سر و رويش پاشيد، زندگی را نوشيد و زندگی را بوييد و چنان به وجد آمد که ديد می تواند تا ته دنيا بدود، می تواند بال بزند، می تواند پا روی خورشيد بگذارد.می تواند... او در آن يک روز آسمان خراشی بنا نکرد، زمينی را مالک نشد، مقامی را به دست نياورد اما... اما در همان يک روز دست بر پوست درخت کشيد. روی چمن خوابيد. کفش دوزکی را تماشا کرد. سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايی که نمی شناختندش سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد. او در همان يک روز آشتی کرد و خنديد و سبک شد، لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد. او همان يک روز زندگی کرد اما فرشته ها در تقويم خدا نوشتند، امروز او در گذشت، کسی که هزار سال زيسته بود..
Saturday, June 25, 2005
س مثل سرخ
سرخ مثل خون
س مثل سرد
سرد مثل پولاد
س مثل سياه
سياه مثل مرگ
س مثل سراب
سراب مثل درد
س مثل سايه
س مثل سرد
س مثل سرگشته
س مثل سوخته
سوخته مثل دل من
Thursday, June 23, 2005
راستی ! نگفتی عروس قصه‌های کودکانه ! این‌ها همان گوشوارهایند که آن مسافر رازهای بچگی ، همان که تا آخرین کوچه‌های بن‌بست دلت را هم گشته بود ، از آن سفر آخر بازنیامدن برایت سوغات آورد ؟ همان‌ها که برقشان خورشید نگاه دختران این دیار را سوزاند ؟ همان‌هایند ؟ حق داری کنار جاده بنشینی پس ... اما نه ! آن انگشتر بود که یعنی میآیم ... گوشوار یعنی فقط عزیزی ... یعنی آنقدر عزیزی که بگویم نمی‌آیم تا کنار جاده خاک نخوری
پس بلند شو ! بتکان لباس‌هایت را از خاک و برو ... برو به همان سمت نگاه مسافر ... مسافر که به جایی خیره بماند ، یعنی دلش هوای آنجا را دارد ... مسافر اگر باشد ، روزگاری هرچند دور از همین حوالی امروز و فردا ، سری می‌زند به آنجا ... برو و تا برسد هی برایش از باران ترانه بخر
********************
دگيمون بين دو دسته ارتباط ، تقسيم شده . دنيای حقيقی و دنيای مجازی . همه مون دنيای حقيقی مون رو داريم ، با همهء فراز و فرود هاش ، و همهء ما که اينجا هستيم ، ارتباط های خاص مجازی مون رو هم داريم . شايد خيلی هامون از چت شروع کرديم ، ياهو ، پوچ بودنش که بهمون ثابت شد ، کم کم رفتيم سراغ پال تاک . بهتر بود ، منسجم تر بود ، ولی باز هم همون بود ، فقط گروه بندی و يار کشی قوی تری داشت . الان اينجا هستيم ، سال ديگه رو نمی دونم . ولی يه چيزی هست . اونم اينه که يه ارتباط حقيقی توی دنيای حقيقی ، از سطح شروع می شه . تحت تاثير پارامترهای ابتدايی و رايج . قيافه ، نوع لباس پوشيدن ، بوی عطر ، لحن صدا ، و خيلی موقعيت های ديگه . بعد اگه اون پارامترهای اوليه ، ok باشن ، کم کم اون ارتباط شکل می گيره ، لايه می بنده ، و به عمق می رسه . اما تو اين دنيای سايبر ، به خصوص وبلاگ ، ارتباط ها به نوعی از عمق شروع می شن . توی اين دنيا ، تو با يه شخصيت طرفی و بس ، فارغ از معادل های مادی که می تونه داشته باشه . اين ارتباط از لحاظ حسی قوی تره . چون از عمق شروع شده ، نه از سطح . يه وقتايی ازمون می خوان که اين عمق رو ببريم به سطح . بعضی وقتا اشکالی نداره . اما يه جاهايی ممکنه اون سطح ، باعث موج دار شدن آرامش عمق بشه . ممکنه اگه بخواهيم دوباره از سطح برگرديم به عمق ، اون نوسان ها اذيتمون کنه . ممکنه وقتی بر می گرديم ، ديگه عمقی در کار نباشه . همهء اينا زياد مهم نيستن . اما بعضی ارتباط ها برای آدم مهمن ، مهم و با ارزش ، به سطح بردنشون يه ريسک محسوب می شه . اين جوروقتا ، نبايد برنامه ريزی کرد . نبايد پافشاری کرد . بايد مهمون "زمان" شد . بايد گذاشت تا خودش اتفاق بيفته . اون پوسته ای که در دنيای واقعی دور آدما رو گرفته ، اينجا وجود نداره . يا اگه داشته باشه نازک تره .من دوست دارم آدما رو همين جوری ببينم . فارغ از هر معادله ای . فارغ از هر محاسبه ای . اينجا می خوام از رياضی و منطق فرار کنم . می خوام همه جا مه باشه و بوی بارون ، با بوی گلهايی که دوسشون دارم . به من چه که چه رنگی هستن ، به من چه که ارتفاعشون از سطح زمين چه قدره . به من چه که بخوام بدونم خار دارن يا نه . همين قدر که می دونم گل هستن ، برام کافيه . مهم اينه که از بوشون مست می شم ، لذت می برم . چه اجباريه که بخوام بذارمشون تو گلدون پشت پنجره که فقط مال خودم باشن . منم يه رهگذرم . بذار لذت ببرم و رد شم . خدا رو چه ديدی . شايد يه روزی دست تقدير ما رو با هم توی يه باغچه بکاره
********************
دست خودم نيست ، من منتظر غير منتظره ام . منتظر چه چيز ديگری می توانم باشم . من به آن چه اميد بستنی نيست اميدوارم .
********************
كسي گل ِ سياه را دوست نداشت ... همه ؛ خسته از سياهي ... خسته از سياهي دلهايشان ... گلهاي رنگي ميخواستند ... كسي گل بودن ِ گل سياه را نميديد ... گل سياه ميان جمعيت له شد ... جمعيت سياهي كه از سياهي فرار ميكردند ...
********************
همین
Wednesday, June 22, 2005
دو نفرند. دو دوست. جانم براي هر دو در مي رود
يكي را امروز عمل مي كنند و يكي را فردا.براي هر دو هم ريسك سرطان هست. عجب اسمي دارد اين لعنتي. نوشتنش سخت است. گفتنش كه مصيبت
اوليبیست پنج ساله است, دومي بست شش ساله.با هر دو امشب حرف زدم. تلفني. حرفهاي دوزاري زدم تا بخواهي. آي خنديدند. مي داني كه بلدم لودگي كنم.عوضش ناخنهايم را در پوست دستم فرو كردم كه اشك نريزم. هي صدايم را صاف كردم و هي وراجي كردم تا بخندند. به قهقهه
تا پژواك صدايشان در گوشي تلفن بپيچد و نالهُ واماندهُ بيخ حلق من را نشوند. نشنيدند به گمانم.حالا دلم كلمه مي خواهد. دلم مي خواهد هر چه قامت الف در جهان هست را بشكنم و هي حرف بسازم و از حرفها واژه بسازم و هي بنويسم تا يادم برود كه از زور بغض سينه ام گرفته است.نه اصلآ دلم مي خواهد بخوابم و خواب نبينم و بيدار هم نشوم و اگر بيدار شدم براي دوباره خوابيدن هي كتاب نخوانم و بيشتر نخوانم و جلوترش را نخوانم تا صبح شود و باز خوابم نبرد.اين دو تا خود زندگي هستند. مي فهمي؟
من دلم نمي خواهد هيچ چاقويي بر هيچ جاي تنشان هيچ خطي بكشد.نمي خواهم منتظر چاقوهايي باشم كه فرو مي روند و مي برند تا به زندگي اعلان جنگ بدهند. من دلم مي خواهد بروم دم پنجره و هوا را ببلعم تا زودتر فردا شود و جمعه شود و همه چيز را بخيه بزنند
من از اين ذكر احوال چندشم مي شود. از نام و نشاني بيمارستان هيچ, از هر چه مريض خانه و شفاخانه در جهان است بدم مي آيد
از اين قضاي الهي و قسمت و سرنوشت لجم مي گيرد. تلفن زدم و گفتم من اين حرفها حاليم نمي شود. هرچه خدا و پيغمبر و ائمه دم دستتان داريد ذله كنيد. بگوييد اين را كه مي شناسيد, حرف حساب حاليش نمي شود
پيغام بدهيد بس است. كافي ست. شوخي هم اگر باشد حد و حساب دارد. برويد سراغ يكي ديگر. نشاني بدهم؟
اين دو تا خود خود زندگي هستند. به من گوش مي دهي؟
من دلم مي خواهد اينها عاشقي كنند. بخندند. گريه كنند. زندگي كنند
گفتم به جهنم كه طبيبتان چه نسخه اي پيچيده است.قرار شنبه سرجايش مي ماند
اما وقتي به گلو و سينهُ شكافته فكر مي كنم, خودم از خودم لجم مي گيرد.دلم مي خواهد دو تا تكه پنبه در گوشهايم بچپانم و بروم توي حياط فرياد بكشم و روز شنبه را صدا كنم تا زودتر بيايد و مرا خلاص كند
دلم مي خواهد تقويم را از روي ميز كارم بردارم و تندي ورقش بزنم و بگويم كه پنجره باز بوده و يكي در را پيش نكرده است و حالا تقويم ورق خورده و روزها زودي گذشته اند
مي بيني چه شنبهُ دلنشيني ست؟دلم مي خواهد براي هر دوشان از اين آينه هاي دردار چوبي كار اصفهان بخرم.بگويم با دل سير در آينه نگاه كنند تا نگاهشان ته آينه بماند. بعد من درهاي آينه ها را ببندم و بروم
دلم...
دلم مي خواهد شنبه بي پيشوند باشد و من هيچ كلمه اي را جابجا نكنم..
Tuesday, June 21, 2005
لحظه های خوب ، کم نيستن اين روزها ... آدم های خوب هم ... قصه های خوب هم ... بودن اينجا رو به خاطر همين تيکه های کوچيک و قشنگ لحظه هاش دوست دارم ... به خاطر موج شيرينی که يه لحظه تو فضا جاری می شه و حسش تا مدت ها باقی می مونه ... به خاطر صميميتی که تو رو در دقايقش غرق می کنه ... حالا هر قدر کوتاه ، هر قدر گذرا ... قطعه های زيبای زندگی با همين لحظه ها ساخته می شه ... با همين در لحظه زندگی کردن ... با فراغت از آينده ... رهايی از اين ترس که ممکنه چی بشه ، چی پيش بياد ... بی ترس از اينکه در معرض قضاوت قرار بگيری ، در معرض همون قضاوت هايی که هميشه محکومت می کنه ... اما يه چيزی هست که هميشه آزارم می ده ... اينکه همهء راه ها ، همهء همهء راه ها به همون ميانهء راه منتهی می شه ، به همون دو راهی ، همون که سال هاست متوقفم کرده ... بارها شده تا يک قدمی ِ زدن به آب وسوسه شدم ، اما هر بار فرمان ايست قوی تر از وسوسه بوده ... و خوب ، اين روزها مقاومتم در برابر اين وسوسه کم شده ، خيلی کم ... شايد به کوچکترين تلنگری بند باشه ... و سايهء اون انتظار لعنتی ، به شدت روی لحظه هام سنگينی می کنه ... از ضرر نمی ترسم ، اما از باخت چرا
.کاش تکليفم لااقل با خودم يه سره بود
*********************
بعضی از اتفاقات زندگی اجتناب نا پذيرن . و بدترين ها و موندگار ترين هاشون هم معمولا تاوان حماقت های خود آدمن . يادمه قبلنا چقدر شعارهای صد من يه غاز می دادم ، ولی الان در عمل می بينم چقدر با حرف هام فاصله دارم . می بينم وقتی آدم در کوران اتفاق ها قرار می گيره ، هرگز نمی تونه به همون راحتی که يه عمر شعار می داده ، عمل کنه
از اين همه انعطاف خودم در شگفتم . هر لحظه فکر می کنم که به زودی منفجر خواهم شد ، اما باز هم همه چی ادامه پيدا می کنه . نمی دونم دليلم دقيقا کدومه ؟
تن دادن به جبری که اگرچه گريزناپذير نيست ، اما رهايی ازش بهای گزافی داره
حساب گری يا منطق خطی دو دو تا چهارتايی
. ترس از ريسک کردن
يا ترس از اينکه اونور پل خبری نباشه، گيرم که زدی به آب و گيرم که به سلامت رسيدی اونور، اگه هيچ کدوم از روياهات اونجا نبود چی ؟ حاضری رو وضع فعليت قمار کنی ؟
و خوب تر که فکر می کنم ، می بينم تن به آب نمی دم چون مرزهای نا ممکن زيادی سر راهمه . اونقدر ناممکن که شانس موفقيت رو بی رحمانه به سمت صفر سوق می ده
اينجوری می شه که هر بار از لب مرز برمی گردم . هر بار سُربی تر از قبل . و وقتی برمی گردم ، حتی جای قبلی خودم رو هم گم می کنم . بودنم به شدت اضافی می شه ، انگار که شيئی تزئينی باشی بالا سر شومينه و ديگران مجبور باشن بر حسب وظيفه گردگيريت کنن
بعد از اين همه سال هنوز نتونستم دلم رو راضی کنم که زندگی رو - که زندگيم رو - از زاويه ء سوم شخص مفرد نگاه نکنه . و راستش مدت هاست که از اين " هميشه - سوم شخص - بينی " ِ خودم خسته م
کاش لااقل دلم راضی می شد
********************
بی وقفه تقويت می شی تا توان درد کشيدن رو داشته باشی . بی وقفه درد می کشی تا تقويت بشی . عجب دور احمقانه ای !
*********************
بعضی وقتا بدجوری پررنگ می شه . همون حس کذايی رو می گم . همون وسوسهء کهنهء هميشگی . پاره کردن بندها و نفس کشيدن ، حالا به هر قيمتی . اما بازم اون ترسه نمی ذاره . همون که کبک وارانه اسمشو می ذارم احساس مسئوليت . اما ته دلم می دونم که اين نيست . فقط ترسه . ترس از اينکه پشيمون بشم . ترس از اينکه اونور خط ، اون چيزی نباشه که تصورش رو می کردم . ترس از اينکه راه برگشت نداشته باشم . نه ، راه برگشت نه ، اصلا به راه برگشت فکر نمی کنم . گم شدن بهتر از برگشتنه . اما شايد ترس از اين که راه رسيدن نداشته باشم . که کم بيارم . که کَم تر از اينی بشم که الان هستم
سيگنال ها بهم می گن که اگه حواستو فقط يه بار جمع کرده بودی ، الان اينجا نبودی ... هووووم ، اما ببينم ، دوست داشتی الان اينجا نبودی ؟ خدائيش دوست داشتی ؟ ... همينه ديگه ... درست که فکر کنی ، می بينی فقط دوست داری اونجاهايی که دستت خط خورده رو پاک کنی . وگرنه عاشق اينجايی . هی يادت ميره که اگه اون خط خوردگی نبود ، هيچ وقت برای پاک کردنش اين همه راه نمی رفتی . اين همه اتفاقات های عجيب غريب رو تجربه نمی کردی . جدی جدی کدومی ؟ کجايی ؟ چی می خوای ؟
يکی نيست بهم بگه : بچه جان ، بيا پايين . اسم اونجا ، بالای ابراست . اما اونجا پات رو زمين نيست ، همه چی رو هواست ... تو فعلا مجبوری رو زمين باشی ، نه ؟ ... مجبوری زمينی باشی ، نه ؟ ... پس چشماتو ببند ، روياهات رو بسپار به ابرا و برگرد سر خونه زندگيت ... برگرد تو همون تک اتاق ، همون کنج سه گوش زير ميز ... هنوز اينا رو داری . هنوز کسی اين يه خورده رو ازت نگرفته . حواست به اين باشه . خيلی هم باشه
فقط يه چيز کوچيک ديگه هم بهت بگم و برم : معجزه درست زمانی اتفاق ميفته که همه جا تاريک تاريکه . تاريک تر از هميشه . معجزه اتفاق ميفته . فقط يادت باشه مؤمن بمونی . مؤمن بمون بچه جان
Sunday, June 19, 2005
چند نوشته پراکنده
********************
گرگ :
يادمه يه روز بهت دروغ گفتم. بعد از خودم خيلي بدم اومد،‌ اصلا دلم نمي خواست تو بهم بگي دروغگو. بعد براي اينکه نفهمي که بهت دروغ گفتم يه دروغ ديگه هم بهت گفتم. روزي که همش رو با هم فهميدي بهت قول دادم که ديگه بهت دروغ نگم. نمي دونم دروغ اون روز بزرگتر بود يا چند روز
بعدش، که دلم نمي خواست ناراحتت کنم
ديدن گرگ ترسناک نيست. نديدنش ترسناکه
يادمه بهم فرصت دادي. گفتي بهم اعتماد مي کني. يادمه انقدر خوشحال شدم که تصميم گرفتم هيچ کدوم از کارهاي قبليم رو بهت نگم...مي ترسيدم اگه بفهمي ديگه هيچ وقت بهم اعتماد نکني
هر وقت هيچي نمي بيني بترس، شايد همون گرگي باشه که ديده نميشه
بار اول خيلي سخت بود. من بيشتر از تو ناراحت بودم. بار دوم بازم سخت بود ولي يکم کمتر...تو خيلي بيشتر از من ناراحت شدي. و حالا...از خودم مي پرسم کدوم کمتر بود : تعجب تو يا ناراحتي من
براي نترسيدن يک فقط راه هست : هميشه گرگ رو ببين...نه به صداي گرمش اعتماد کن، نه به پوست نرمش عادت کن...ببين! گرگ رو ببين
********************
در باب منطق
من منطقي فکر مي کنم
منطق ، مثل يک نقاشي است؛ رنگ و روغن ، روي پوست.زير آن بزرگ نوشته اند،که علم بهتر است يا ثروت.و در آن مي بيني که علم هميشه بهتر است، براي ثروتمندان ؛و واضح است که ثروت هميشه بهتر است، براي دانشمندان.اگر چند قدمي دور شوي مي بيني ُ،که خوشبختي نه علم است نه مال.خوشبختي هنر است.هنر مرد، به زدولت اوست
منظق ، مثل يک بازي کودکانه است.سنگ ، قيچي را مي شکند ؛ولي در کاغذ مي ميرد.کاغذي که هزار بار سنگ را خورد، باز هم از قيچي مي ترسد ، مي گريزد ، شکست را مي پذيرد.و اين بازي هر روز - تا ابد - ادامه دارد؛و من که روزي کاغذم و روزي سنگ ،بين تيغه هاي بي رحم قيچيِ اين زندگي ،که به کوتاهي يک خواب است، و به زيباييِ يک افسانه ء جاودانه است.
منطق ، مثل يک علم رياضي است.استاد جبر است ، براي مهد کودک؛به کودکاني که جدول ضرب نمي دانند،توانِ صفر را ياد مي دهد ، که هر عددي را به يک مي رساند ، که تنهاست ، و بي مانند.و کودکان نمي فهمند ،و مي خندند ، و فکر مي کنند اين هم يک بازي است
منطق ، مثل يک ترازوست‌ ،که شاهينش شکسته است.و در آن عدالت هيچ وقت برابري نيست.گاهي طرفِ خالي سنگين تر است و پايينتر نشسته است؛و زندگي صاحب جنس است و من يک مشتري ؛و در برابر چشمانم به من دروغ مي گويد،و من دوستش دارم ، و مي دانم که دروغگو نيست ، فقط حساب نمي داند ، ترازويش شکسته است، و خسته است؛ما با هم دوست هستيم،و همه مان مي دانيم ، هر چه از دوست رسد نيکوست!
من منطقي فکر مي کنم.من خدا را مي پرستم ،زيبايي هاي زندگي را مي بينم ،.من منطقي فکر مي کنم ، تنهايم ، مي خندم ، و از هيچ کسي گلايه اي نمي کنم
********************
داستان یک جاده:
ديدي امروز يه کم ديگه هم رفتيم؟
من مطمئنم که ميشه...مطمئنم...خيلي ها ميگن نميشه...ولي من مي دونم که ميشه
عشق فاصله نميشناسه...ما همديگه رو خيلي دوست داريم...و فاصله مون هم چند متر بيشتر نيست. من شنيدم آدمها مي تونن از چند هزار کيلومتري عاشق هم باشن...حالا درسته ما جاده ها آدم نيستيم...ولي من و تو سالهاست که در چند متري هم دراز کشيديم و عاشق هم هستيم...
مي دونم خيلي ها ميگن من و تو موازي هستيم...و جاده هاي موازي هيچ وقت به هم نميرسن...ولي مي دوني چيه...من شنيدم که اگر تا بينهايت بريم مي خوريم به هم...فکرش رو بکن...به هم مي رسيم...من مطمئنم که تو بي نهايت همه جاده ها ي موازي به هم مي رسن...پس من و تو هم مي تونيم...
تنها چيزي که نگرانم مي کنه جهتمونه...آخه هر چي باشه من و تو درسته موازي هستيم...ولي جهت هامون فرق مي کنه...تو به طرف شرق هستي و من به طرف غرب. خورشيد از جلوي تو راه مي افته و تا مي رسه جلوي من مي افته پايين...نکنه بي نهايت من و تو با هم فرق کنه؟ نکنه تو به مثبت بي نهايت برسي و من به منفي بي نهايت؟
کاشکي هم جهت بوديم...من خيلي سختمه اونوري شم...مثبت شم...تو اونوري شو...منفي شو...بعد وقتي به هم رسيديم در هم مثبت مي شيم...هر دومون...حتما مي گي خيلي خودخواهم...حتما مي گي چرا من اونوري نشم...
باشه. جاده ها وقتي عاشق مي شن همه کار مي کنن...سعي مي کنم از فردا به سمت مخالف برم...براي اينکه با تو هم جهت بشم تمام کسايي که از روي من رد ميشن رو بر عکس مي کنم...همه شون گم ميشن...اصلا اونها هم بايد بفهمن که جهتشون غلطه
اصلا مي دوني چيه...جهت مهم نيست. چه مثبت چه منفي...مهم اينه که به بي نهايت بريم تا به هم برسيم. مگه نميگن زمين گرده...پس حتما بي نهايت ها ي من و تو بغل همديگه هستن...فقط نايست...فقط حرکت کن...به هر طرفي که مي توني
من مطمئنم که در بي نهايت به هم مي رسيم...
********************
یک نوشته قدیمی الان یادم افتاد نوشتمش اینجا
يادته .. قرار بود تمرينامو شروع کنم .. گفتی اولين تمرين ، سخت ترينشه .. اگه از عهده ش بر بيای ، بقيه ش ديگه به صورت طبيعی در درونت جاری می شه .. اون موقع سخت برام معنی نداشت ، قبول کردم .. گفتی : برای قدم اول ، از من استفاده نکن .. جملات و کلامت رو از من خالی کن .. هر وقت موفق شدی که من رو به زبون نياری ، بيا برای درس دوم ..
و من ، بعد از هزار روز هنوز پر از منم .. تمام گفتار و رفتارم پره از من .. می دونم چی باعث تشديدش شد ، خوب می دونم .. برای فراموشی حال ، به جايی فرار کردم که ذره ذره تخريبم کرد .. و حالا که خيلی از بی راهه ها رو رفته م ، خيلی از مرزها رو شکسته م ، و ميوه ی ممنوعه رو بارها و بارها مزه مزه کردم ، به اين جا رسيدم که هيچ کدوم اون لذت پايدار رو بهم نمی دن .. اون آرامش اساطيری رو .. اون آرامش ته دنيا رو
حالا ديگه چيز جديدی برای تجربه نمونده ، چيز جذابی که بخوام به خاطرش مرز نوردی کنم ، چيزی که ارزش نفی زندگی روزمره رو داشته باشه
حالا دلم فقط همون آرامش عميق رو می خواد .. چيزی که از درون بجوشه و ذوبم کنه .. که بتونم به بقيه ببخشم بی اون که تموم بشم .. فرصت زيادی هم نمونده .. يک سال و اندی ، ها ؟ .. مهم نيست که تا کجا بتونم موفق بشم .. حداقلش اينه که تلاش می کنم فضا رو آماده کنم ، انتهاش مهم نيست .. يادم هست که : معجزه برای قلبی اتفاق می افتد که آرام و خاموش آن را پذيرا شود .. بايد خودم رو دچار آرامش کنم .. آروم آروم
***********************
این یکیم دلیل دارم برا دوباره نوشتنش
هنر بدكاره گي
نمي دانم بيش از لغزش انگشتانم بر پوستت ، بيش از گردش لبانم در دهانت ، و بيش از انحناي اندامم در آغوشت ، باز هم چيزي هست كه بخواهي ؟
نه كه محكومت كنم ، نه كه آزرده باشم ، نه .. اما هر چه گشتم ، نشاني از دوستت دارم نبود
مي داني .. انگار غريبه ايم و سرگردان .. تنها با هميم تا فراموش كنيم تنهاييم ، تنها چند لحظه ي كوتاه
تو عاشق بودي و زخم داري هنوز ، من هم .. تو مي داني اين بازي بي سرانجامست ، من هم .. من اما نمي دانم براي چه اين جايي .. تو چه ؟ مي داني ؟
گاهي دوست دارم بي پروا باشم و ذهنم را خالي كنم از هر چه بود و لذت ببرم از آن چه هست .. اما مرزي هست كه درونم را مي خراشد و سردم مي كند و توده خميري مي شوم مملو از حس بدكاره گي .. بد حسي ست ، بد ..
مي داني .. براي بدكاره بودن بايد هنرمند بود .. بايد قوي و با اراده بود .. بايد فريفت و اغوا كرد .. سخت است اما ، سخت .. هر قدر هم مست بوسه هاي سنگين باشي ، يا غرق رخوت نوازش دستاني جستجوگر و خواهنده ، باز بايد چيزي را انكار كني .. نگاهت را .. آن گاه يادم ماند كه ، هرگز بدكاره ي خوبي نخواهم شد
**********************
همین
پیش نوشت: نوشته خوشم اومد گذاشتمش...... حرف دلم را زد
« بد بخت كسي است كه از خطر كردن ميترسد. او هرگز سرخورده نميشود نا اميد نميشود و مانند كسي كه در جستجوي تحقق روياهايش زندگي ميكند رنج نخواهد كشيد. اما هنگامي كه به گذشته نگاه ميكند( چون ما همواره به جايي ميرسيم كه به گذشته نگاه كنيم) قلبش به او خواهد گفت: « با معجزه هايي كه خداوند در مسير تو قرار داده بود چه كردي؟ با استعدادهايي كه خداوند در درون تو به وديعه گذاشته بود چه كردي؟ آنها را در اعماق چاله اي به خاك سپردي چون مي ترسيدي از دستشان بدهي؟ و حالا آنچه برايت باقي مانده اين است: اطمينان به اينكه زندگيت را از دست داده اي.»
بيچاره كسي كه اين كلمات را از قلبش بشنود. آن وقت به معجزه ايمان خواهد آورد. اما لحظات جادويي او ديگر سپري شده اند.
در ساحل رودخانه پيدرا - پائولو كوئيلو- ترجمه دل آرا قهرمان
پس نوشت :ازاین به بعد پیین هر نوشته یه جایی برای نظر دادن هست به اسم commens..دوست داشتی نظرت رو بده خوشحالم می کنی عزیز جان
Friday, June 17, 2005
ای حلزون! تو هم بايد رای بدهی تا دنيا را عوض کنی، آرام آرام.
زمين می لرزد و زمان می گذرد. خانم رابينسون مُرد و آقای جکسون تبرئه شد. بالاخره جنگ ستارگان تمام شد و بَتمن آغاز شده است، خوب به سلامتی. پينک فلويد در يک اقدام بی سابقه يک کنسرت مجانی در لندن برگزار می کند و بدين وسيله همه می فهمند که بچه ها در آفريقا گرسنه اند. شعار هر روز مشخص است، روزی سه بار و هر بار هفت تکرار : من برمی گردم؛ اين را هر روز صبح به آينه اعلام می کنم و در راستای يک برمانهء رشد فردی و اجتماعی بيست و پنج ساله به استثمار جهانی خدمت می کنم. حلزونهای محترم؛ بشتابيد، اينجا آخرِ دنياست، و اين روزها آخرالزمان
مرگ هم برای ما پلنگ شده است : کمين می نشيند و شکار می کند و به گور می برد؛ گاهی چشم سفيدش در تاريکی مطلق برق می زند، پدرسگ قرار نبود به اين زودی به ما برسد. ما هم که گورخر، مثل الاغ می دويم و خودمان هم نمی دانيم بالاخره سفيد هستيم با راه راه سياه يا برعکس. ما مکتب رفته ايم و مدارک عالی گرفته ايم. ما مثبت می بينيم، ما به تنهايی با تنهايی می جنگيم و افسرده نمی شويم. ما اعلاميه صادر می کنيم : ما بدينوسيله تاسيس باشگاه گورخران فراری را به اطلاع مخلوقات جهان می رسانيم
باشگاه گورخران فراری محلی است مجازی واقع در تقاطع تمام خطوط موازی. تنها شرط لازم برای عضويت نداشتن هويت است و ضعف شخصيت. ارزشهای اصولی اين باشگاه عبارتند از گمراهی، بی تفاوتی و نقض کليهء اصول اخلاقی. ما به هيچ کدام از اصولی که قبول داريم عمل نمی کنيم و هيچ کدام از کارهايی را که انجام می دهيم قبول نداريم. ما گورخران فراری هر گونه تطابق بين رفتار و گفتار را شديدا تکذيب کرده و هر گونه بدبينی، خرده گيری، ژاژ خايی و پيش داوری را به شدت تشويق می کنيم. ما بسيار روشنفکريم و هيچ کس را قبول نداريم. ما وقت نداريم بايستيم و فکر کنيم، و به همين دليل ما هيچ ايده ای از اينکه از چه چيزی فرار می کنيم نداريم، ولی از ترس اينکه از کسانی که نمی شناسيم عقب نمانيم مثل سگ می دويم و مثل قاطر از کوه بالا می رويم
ای حلزون! ما گورخران فراری امروز رای می دهيم. تو هم امروز گورخر باش. کوهستان فيجی جايی نمی رود، فردا به راهت ادامه می دهی. آخرالزمان هم می گذرد
Tuesday, June 14, 2005
پیش نوشت:
من حالم خوب است. نگراني ندارد. اين ها يادداشت هاي لحظه هايي ست كه همه چيز زيادي مي شود. عليرضا راست مي گويد. مي گويد آدم گاهي ذله مي شود. اين ها مال وقت هايي ست كه ذله مي شوم. بيشتر از همه از دست خودم
من خوبم. كار مي كنم. ورزش می کنم. موهايم كوتاه و ناخن هايم کوتاه تر است. تازه هم الان دارم لبخند هم مي زنم.نگراني ندارد. اين بار را باور كن
********************
من می گويم هميشه همان لحظه اتفاق می افتد که فکر می کنی، همان دم که فکر می کنی اتفاقی نيست، اتفاق خود را بهتو می رساند و تو دربست در اختيارش خواهی بود، من مدام به جبری می انديشم که فراری از آن متصور نيست.
به حرشع گفتم باران که ببارد عادت خواهی کرد به گريستن در باران و اشک های تو بارانی خواهد شد هم چون تمام باران ها، خنديد؛ او عادت را نمی فهميد.
و چه بلند است اين "ر" ميان حرشع که مرا به حقارت تكرار وا می دارد.
تکرار
دارم گم می شوم.
دوباره در هزارتويی که از آن من نيست. از آن هيچ هم نيست. هزارتويی که پيچ در پيچ هم نيست، اين بار.گم می شوم. پيدايی که هيچ وقت نبوده، گاهی اما هشياری نبوده که بدانم کجای گم شدنم و حالا می بينم که سرآغاز گم شدن روبه روی من است
********************
کجا قايم شدی؟
من ديگه خسته شدم. بازی بسه, خودت گفتی يک کم قايم موشک بازی می کنيم, الان هم که اين همه وقته رفتی قايم شدی, من هم خسته شدم اِنقدر که دنبالت گشتم.
صدامو می شنوی؟ بيا بيرون, بازی تموم شد. من اين جا تنها نشستم و حوصله ام سررفته. اصلا بيا يه بازی ديگه بکنيم, مثلا نون بيار کباب ببر, يا هر چی تو بگی فقط قايم موشک نه.
زود باش بيا."
********************
ماه از تنهايی دلش گرفته بود. ماه از اين که اون بالا هميشه تک و تنها باشه, ديگه عُق می زد, از اين که همه فکر می کردن اون تنهايی همه کاری می تونه بکنه, با اين که تنهاس ولی خوب هيچ مشکلی نداره, حرص می خورد ولی نمی تونست چيزی بگه, چون کسی گوش نمی کرد. شايد هم انقدر دور بود که صداش نمی رسيد. تا اين که يه روز آرزو کرد کاش يه نردبون پيدا بشه که انقدر بلند باشه که برای اين که بتونه وايسه به ماه تکيه کنه, نردبونی که ماه هم بتونه روی يکی از پله های بالاييش بشينه و يه نفس راحت بکشه و بعد انقدر حرف بزنه تا کلهء نردبون بره
فکر کنم ديشب ماه به آرزوش رسيد, از اين پايين که نيگا می کردم به نظر می اومد يه کسی داره با ماه حرف می زنه و دو تايی به هم تکيه کردن.
شما دی شب ماه رو ديدين يا نردبونی که از زمين کشيده شده بود تا وسط آسمون, تا ماه؟
********************
نشستن برايم سخت شده, پاهايم نيست, قطع اش کرده اند, بريده اند پاها را از بالای زانو, راه رفتن, با دست هايی که نيست, دست هايی که نبوده اند هيچ وقت, خودکار را با دستی که نيست روی کاغذ می لغزانم. چشمانم را با دست مالی سفيد بسته اند, رنگش را از کجا می دانم؟ از آن جا که پشت چشمان بسته ام سياهی است, سياهی تيرهء قيراندود و اين فقط از دست مالی سفيد برمی آيد
سعی می کنم راه بروم با پاهايی که نيست و بنويسم با دست هايی که نيست و ببينم با چشم هايی که نيست, می خواهم حرف بزنم ولی می دانم به جای دهان خطی است, خطی خاکستری, بدون شکافی برای حرف زدن."
********************
جاده-خط
گيجم,سرم درد می کند, مثل اين است که خط کشی می کنند. خط می کشند از اين طرف به آن طرف. از پايين شروع می شود خط ها و تا اين بالا ادامه دارد
ادامه دارد خط کشيدن ها تا درون چشم ها, گاهی می زند بيرون و آن وقت است که خط می کشند از چشم ها تا تاريکی دور دست, تاريکی که فقط يک خط سفيد در آن پيداست, ديده می شود خط سفيد با نورهايی که از جلو تابيده در آن.خط کشی شروع شده از کاسهء سر تا جاده ای که پيدا نيست تا کجاست
********************
بيدار که شد دست هايش نبودند. جای دست هايش دو شمع گريان بود, دو شمع روشن, دو شمع سفيد روشن!چشم هايش حالا تيک تاک ساعتی بود که انتظار می کشيد رسيدن را, بودن را, آدم بودن را
********************
مهم نيست,
اولين جمله ای که به ذهنت رسيد همين بود, الان هم که اين جا نشستی, فقط بلدی بگی مهم نيست, نمی دونم آخه يعنی چی؟
کاکتوس ها رو گذاشتی جلوی پنجره, بعد انقدر بهشون آب دادی که شدن شمعدونی, حالا می گی مگه می شه کاکتوس شمعدونی بشه؟. ولی آره می شه, مهم نيست که چی چی می شه, فقط اين مهمه که تو بشينی و بگی مهم نيست, فقط همين, حتی فقط اگه باشی و بگی مهم نيست
********************
گم کرده ای.چون رشته ای تسبيح که درشبی تاريک, در کوچه ای تاريک تر, پاره می شود
********************
آن کس که می آيد, شايد بماند و شايد نه, آن کس که می ماند, شايد برود ولی هميشه خواهد ماند
********************
پس نوشت:
من حالم خوب است. تو حالت بهتر است. از همیشه بهتر. بهتر صفت برتر خوب است نه؟ بعد می شود بهترین
حالا خوبم. یعنی حالم خوب است. راستی کاش این حال خوب را همه باور بکنند اما تو...
من حالم خوب است اما تو یکی باور نکن.........................
Monday, June 13, 2005
شاید اشتباه از آنجا آغاز شد................... چرا بگوییم اشتباه؟ بعضی چیزها باید اتفاق بیفتند، باید اتفاق بیفتند تا بدانیم چگونه قدر بدانیم
زندگی از دست دادن ها و به دست آوردن های دوباره است. به زندگی و به انسانها و به خودمان باید فرصت بدهیم. شاید ماهها و یا سالها بعد آنچه که از دست رفته امروزش می نامیم، چونان قوی باز گردد که حتی باورش نیز سخت بنماید.
دوست خوبم، امروز با هم کلی حرف زدیم. حال تنها می خواهم به تو بگویم که چه برایم مانده از تمامی آن کلمات و بحثها. آنچه که اتفاق افتاده و یا ما تصمیم گرفته ایم که اتفاق بیفتد، بر اساس شناخت و با تمامی حالات و روحیات و شاید به قولی انتظاراتی بوده که به نوعی از خودمان داشته ایم. من، تو، و تمامی آنهایی که دوستشان داریم، در این شرایط بوده اند. مهمترین چیز در این میان، باقی ماندن حرمتهاست. حرمت به هر آنچه که بوده و هست. انسانها همگی از دست داده اند و دوباره به دست آورده اند. اما آنچه که به یادگار مانده حرمتها و عشقهای جاوید بوده. تو نیز نگران مباش. تو نیز محکم و قوی بمان. اما تنها توصیه ای که برایت دارم این است. به خودت و احساست فرصت آرام شدن بده. بزور و با اجبار سعی مکن که احساس عشق و دوست داشتنت را از بین ببری یا بخواهی دوباره سامانش بدهی. به خودت و احساست فرصت بده. بگذار راهش را پیدا کند به دور از هر گونه تلاش برای کشتن هر احساس و عاطفه ای. اگر ماندگار نباشد، همان به که از بین برود و اگر ماندگار باشد، راهش را می یابد
با خودت مهربان تر باش. و بدان که قدر و منزلت تو با چگونگی رفتار تو با خودت معنا می یابد. تا می توانی دوست بدار. همه آدمیان را دوست بدار. انسانها می آیند و می روند. آنچه در خاطره ها می ماند دوست داشتنهای خالص است. دوست بدار تا احساس عشق در تو زنده بماند. دوست بدار و دوست بدار. بخاطر هیچ کس دوستانت را طرد نکن. به تک تک آدمها مستقل نگاه کن و نه وابسته به کس دیگری. برای دیگران و روابطشان تصمیم نگیر. خودت باش و تنها خودت باش
من و دیگران تنها و تنها شاهدانی هستیم که از دور بر این جریان نگاه می کنیم. نه در عشق ورزیهای شما بوده ایم و نه در سختیهایتان. فکر نکن تنها تو بوده ای. من نیز چنان تجربیاتی دارم و همه آنها که می شناسیشان. به کلام و گفتار هم آسان است. بسیار آسان. اما در عمل سخت می نماید. یادت باشد. هیچ وقت عشقت را از دست نده. هیچ وقت. هیچ وقت هم در عشق و عاشقی فکر نکن که غرورت را می شکنی. اما اگر مشکلاتی بر سر راه دوست داشتنت ایجاد شده، به آن زمان بده و فرصت.
Saturday, June 11, 2005
زندگي، واقعيتي است براي تجربه کردن، و نه مشکلي براي حل کردن
زندگي مبارزه نيست. زندگي مسابقه هم نيست. زندگي معاشقه ايست بين خداي عز و جل، و آفريده اش،‌ انسان، که خود جرئي از بي نهايت وجود آفريدگار است
زندگي، دريچه ايست بسوي ابديتي که روزي بدان مي پيونديم. مجموعه ايست از تمامي نمونه هاي فاني يک واقعيت مطلق. پس همه چيز را بايد تجربه کرد، تلخ يا شيرين، از هر دو مي توان به يک اندازه لذت برد
زندگي، کامل است! اصلاح، براي ناقص مصداق پيدا مي کند! پس زندگي را نمي توان اصلاح کرد! اصلا هدف اصلاح نبوده و نيست! هدف، بهره از لذائذ و مداراي با دردهاست
زندگي دوست داشتني است! زندگي، همان کاري است که من انجام مي دهم! زندگي، مرا دنبال خود نمي کشد، من آنرا مي سازم. من نمي فهمم، چرا کسي زندگي خودش را طوري بسازد که دوستش نداشته زندگي زيباست! ظرافت زندگي هميشه زيباست! اتفاق، معني ندارد! تمام وقايع حاصل توالي اتفاقات قبلي و باعث اتفاقات بعدي هستند! پس تقصير، معني ندارد! هيچ کس نمي توانسته از اتفاقي که افتاده است جلوگيري کند! اصلا اگر اتفاقي افتاده، حتما قرار بوده است که بيفتد، و فقط مي توان آنرا پذيرفت!
باشد؟
من مي خواهم به شکرگزاري نعمتي که آفريدگار به من داده است، تمام لذائذ زندگي را تجربه کنم، و با تمام دردهايش مدارا کنم. من براي تمام آنچه بر من گذشته شکرگزارم، و به تمام آنچه پيش مي آيد اميد وار. حرکت، نمي تواند به بيراهه بود. ساکن، محکوم به فناست. من مي دانم، که عشق وجود دارد، و به من همانقدر مي رسد که بردارم. پس تا زماني که جا دارم،‌بر مي دارم
Thursday, June 09, 2005
ههيس .... ساكت باش ...حتما مي شنوي , ساكت كه باشي آنچه در دلت مي گذرد را مي شنوي ...لازم نيست چيزهاي عجيب و خارق العاده از دلت بگذرد , عبور يك دوست هم كافيست تا دلت را شاد كند.
ا توام , جز تو كه كس ديگري نمي تواند ته دلت را ببيند , مگر اينكه خودت درش را براي ديگري باز كني...
مي داني , فكر مي كنم تو بي توجه شدي , به خودت و زندگي , يادت رفته كه 10 سال پيش چه عاشقانه و بچگانه زندگي را دوست داشتي , يادت رفته كه مدرسه رفتن , با همه خوبي ها و بديها , خود زندگي بود....
مي داني تو تلاش كردن را از ياد برده اي , تو به آنچه داري چسبيده اي , شايد هم از روي قصد و غرض , من كه از ته دلت خبر ندارم!تو خودت را به كري زده اي , بي يرده بگويم , تنبل شده اي
قدمي بر نمي داري و اين نشستن را به گردن ديگران انداخته اي
مي داني , دور سر خودت مي چرخي , واويلا سر داده اي و نشسته اي تا معجزه اي , چيزي از راه برسد و تو , يك شبه , خوشبخت شوي!خودت را لوس نكن , اين لجبازي راهت را به جايي باز نمي كند , فقط تو را به چاهي مي اندازد كه سر سي سالگي كاسه چه كنم دستت بگيري...
بلند شو ؛ فكر كن كه فردا روز ديگري است , بيا انگيزه هايت را پيدا كنيم , آنها كه باشند قدم برداشتن راحت تر مي شود , يادت باشد اصلا قرار نيست كه قدم هاي بزرگ برداري , كه در آسمان پرواز كني , بيا روي زمين , پيش همه ما , ناا ميد نباش , نترس , يعني سعي بكن , بيا قرار بگذاريم كه خودت را ناراحت نكني , هر وقت كه حالت خوب نبود ياد يك بعدازظهر پاييزي شنبه بيفت , ياد دو ساعت وقت آزادي كه داري , چه مي دانم حتما اگر خوب دقت كني روزهاي هفته ات از اين زمانها زياد دارد , چشمانت را ببند و فكر كن كه در آن لحظه اي , انرژي و سرخوشي خودش مي آيد , باور كن , به تو دروغ نمي گويم
بيا قرار بگذاريم از اين به بعد هر چه ازت پرسيدند جواب درست بدهي …ديگر نگو نمي دانم …نمي دانم يعني من نمي خواهم به مسئله فكر كنم , يعني من دوست دارم با اين مشكل ناشناس همزيستي كنم , تو كه اين را نمي خواهي؟
مي دانم كه نمي خواهي , آخر كدام آدم سالمي دوست دارد ناراحت باشد
اينها را هزار بار برايت گفته ام , اما باز هم مي گويم , تا وقتي كه حالت خوب شود , آخر دوستت دارم ... از دستت دلخور هم هستم , كه حرفهايم را مي شنوي اما قدمي بر نمي داري ...مي دانم كه سخت است , بعد از چندسال نشستن , ايستادن و راه رفتن مشكل است , اما تو بلند شو , نگذار كه رخوت اين چند سال به تو چيره شود , نگذار كه زندگيت به دست خودت خراب شود , آهسته و پيوسته هم كه بروي قبول است ... هر روشي كه فكر مي كني براي رفتن كمكت مي كند را امتحان كن , تو تلاشت را بكن , اينكه به كجا برسي فعلا زياد مهم نيست , الان , از هر چيزي مهم تر , ايستادن و رفتن توست
Tuesday, June 07, 2005
كوتاه ها كم سوادند. چاقها خرفتند. مشهورها بيسوادند. بيرون گودي ها درخشانند. زيبارويان باهوشند. خوشگلها ناجي بشريتند. غذاي خوب بهترين است. آشپزي با مدرنيته نمي خواند. گوشت را بايد به دندان كشيد. قهوه بعد از چاي خوب است. چاي پيش از سيگار. زير سيگاري پُر نشانهُ روشنفكري
است.
سور وسات و سياهي و سنگ و ستاره و ساز و سوزش و سرما و سرما و سرما.
آي سردم است.
حكم صادر كنيم خوب است. دعوا كنيم عالي است. نمدمالي بهترين است. پيغمبري كرده است. خدايي بهتراست.بهترين از آن ماست.
قد بلندش را ديدي؟ گيس كمندش را ديدي؟ لب لعلش را چشيدي؟ زيبا كه باشي دنيا دار مراد است. مي گي نه نگاه كن
دود و دست و داستان و دندان و دمار و داد و دل و دين و ديوار
آي درد دارم.
رفته است كه برود. گور مرگش. مي آيد هم بيايد. اصلاً كي به كي است. يك هيچ به نفع ماست وفتي هيچ كس رقيب نيست.رفيق چه صيغه اي است.
صيغهُ مبالغه بلدي؟ مثل من. عربي بد است. فارسي بهتر است. اما فرنگي ها از ما بهترانند
ماست و مور و مرد و ماندن و مرگ و موش و موذي و ميرا.
آي مانده ام
فاصله پشت فاصله. فاصله را حفظ كن. حفظ كردن خوب است. فاصله را از بر كن. حالا از اول به آخر. بعد از آخر به اول.فاصله پشت فاصله. فاصله داشته باش. فاصله شرط احتياط است. احتياط راز بقاي بشريت است.
بشريت با تو فاصله دارد.فاصله فصل را مي سازد. فصل با تو فاصله دارد.
ف و فتح و فرداو فندك و فايزخواني و فيض و فاش و فشارخون.
آي فداي نامت اي عشق
آي فداي نامت اي عشق كه با سرما و درد مانده ام
آی سردم است !
آی درد دارم !
آی مانده ام - آی مانده ام . آی مانده ام !!!
آی فدای نامت عشق . به عشق تو مانده ام
مانده ام برای عشق ورزيدن . عشق ورزيدن را که می شناسی
مگر کاری مانده است جز عشق ورزيدن برای من که کناری نشسته ام و زندگی را تماشا می کنم
Monday, June 06, 2005
د مثل دوست
ر مثل رای
د مثل دشمن
د... ر... د...
بیست و اندی ساله است. به گمانم می خواهد به کاپیتان قالیباف یا پروفسور لاریجانی رای بدهد. پاشنه ی دهانش را ور می کشد و هر چه بلد است نثار ایرانیان خارج از کشور می کند. نه فکر کنی فحش ناموسی ها... نه بابا.دوره ی این حرف ها گذشته است. حالا با پنبه که هیچ با گاز استریل هم می شود سر برید. او هم چنان دشنام می دهد و من هر چه فکر می کنم یادم نمی آید آن طور که او می گوید تمام عمر در کافه نشسته باشند و شراب سرخ سر کشیده باشتد و حکم صادر کرده باشند
...
سی و چند ساله است. حرف که می زند فکر می کنی داری روزنامه های آخر دهه ی پنجاه خورشیدی را مرور می کنی. یک چیزی در هوا موج می زند مثل بوی نا, بوی مانده گی. یک جور کپک که نامش را بلد نیستم. می گوید هر کس رای بدهد مزدور, جیره خوار و خائن است, دستش هم به خون شهدا آلوده می باشد. به می باشد فکر می کنم که نادرست است و به دست هایم که رنگ کم خونی اند.
...
چهل ساله است. یک زن دارد و دو بچه. محرم و صفر که می شود نجسی و صیغه حرام است. باقی سال حلال. می خندد و می گوید هر کی در شد چی؟ ما دالونشیم. هر کی خر شد چی؟ ما پالونشیم
.زنگ تلفن همراهش ترانه ای از افشین در لوس آنجلس است و صدای زنگ آیفون تصویری خانه اشان طنین ناله های مغموم مردی که مدح علی می خواند.می گوید حاج آقا کارش خیلی درسته.
من تمام مدت توی خط بهره آن هم از نوع ماندنی اش هستم و به ظرف پسته ی کنار توطی آبجوی ترک خیره شده ام.
...
در آستانه ی سی ساله گی و دانشجوی دکتراست. موافق حمله ی نظامی به آمریکاست و تصمیم هم دارد به احمدی نژاد رای بدهد. خلایق را لایق بیش از این نمی داند. می گوید نخبه گان عمدتآ خارج شده اند, آن ها که مانده اند بود و نبودشان توفیری نمی کند. من رفته ام توی فکر که این فرار مغزها که می گویند مغزهای تهی را هم در برمی گیرد؟
...
یکی دو سال دیگر پنجاه ساله می شود. بچه ها را راهی فرنگ کرده است. خودش و همسرش هم مهاجرت گرفته اند. پای حرف که باشد ناجی افسانه ای است, پای عمل که برسد حکایت آرد بیخته و الک آویخته را نشخوار می کند. می گوید باید انتخابات را تحریم کرد و جوان ترها باید بریزند توی خیابان و فریاد بزنند... وسط حرف هایش نرخ خرید آپارتمان درشهر را می پرسد و من با خودم فکر می کنم خیلی چیزها غیر از میگرن حالت تهوع می آورد.
...
می گوید درست افتاده است وسط امتحاناتم. منظورش انتخابات ریاست جمهوری ست. لبخند می زنم. برایم آرام و شمرده توضیح می دهد که تحریم در شرایط امروزی کارآیی ندارد. تاکید می کند که باید واقع بین بود و بازی دمکراسی را ساده نگرفت. من باز لبخند می زنم و با خود می اندیشم نگاه روشن با موهای تیره ترکیب دلنشینی ست.
...
فرزندش دو اسمی ست. یک اسم فرنگی و یک اسم سنگ قبری آریایی. خودش هم یک فروهر کت و کلفت و یک نقشه ی ایران به گردن دارد. با زنجیر پهنی که از چاک سینه ی پرمویش بیرون زده است. به رضا پهلوی می گوید اعلیحضرت جوان. فحش های آب نکشیده ای به بازرگان و خاتمی و یزدی می دهد و بعد می گوید: این مملکت بدون پادشاه یعنی هیچی! یه رضاشاه دیگه بیاد کار تمومه...ایرونی جماعت باس زور بالا سرش باشه... من نگاهش می کنم. با این اوصاف می خواهد رای سفید بدهد که شناسنامه اش مهر بخورد. برای روز مبادا. می گوید راستی ما این سفر خیلی اضافه بار داریم, فکر می کنی دم انتخابات بپریم سخت نگیرند؟ رویم را برمی گردانم. کاری که همیشه وقتی چندشم می شود می کنم.
...
می گوید من با این که سه سال است از ایران موو کرده ام ولی همه چیز را فالو می کنم. به خصوص آن لاین. این مدت که توی استیت بودم چند بار ترای کردم این چلنج ها را برات توضیح بدم. اسپشیالی بک گراند انتخاباتو... یو نو؟ من کانسپت خودم را دنبال می کنم. فکرم اینه که ایرانین سوسایتی باید یک پرزیدنت....
باقیش را گوش نمی دهم. فکر می کنم حکیم ابوالقاسم در گور توسی خود بیشتر می لرزد یا من در گرما و شرجی بعدازظهرشهر؟
...
دال مثل دوست
ر مثل رای
دال مثل دشمن..
.رای دوست.
رای دشمن.
درد دوست. درد دشمن
...درد
Sunday, June 05, 2005
من و تو قصه اي داريم. قصه ما هم مثل خيلي از قصه ها دو تا عاشق دارد و يك ديو خبيث.
ديو قصه ما همين جا با ما زندگي مي كند. با من و تو. بين من و تو. مدام شكل عوض مي كند، مدام رنگ عوض مي كند. سياه و سهمگين و موذي مي شود، بازيمان مي دهد و ما هم بازي مي خوريم.
گاهي خودش را به شكل گذشته درمي آورد، اينطور وقتهاست كه بغض راه گلويمان را مي بندد و نفس كشيدن مشكل مي شود.
گاهي خودش را به شكل آدمها درمي آورد، اينطور وقتهاست كه چهره هايمان در هم مي رود ومي ترسيم
گاهي خودش را به شكل سفر درمي آورد، به شكل رفتن. اينطور وقتهاست كه چشمانمان را مي بنديم و سعي مي كنيم به آخرراه فكر نكنيم.
گاهي شكل ندانم كاريهاي من مي شود، گاهي شكل عصبانيتهاي تو مي شود.
به هر شكلي كه بشود، من بين هزار ديو ديگر تشخيصش مي دهم؛ چون ديو قصه ما يك نشانه دارد. وقتي كه من و تو مي خنديم، كوچك ميشود. ترسان و لرزان به گوشه اي مي خزد. جوري پناه مي گيرد كه انگار از اول نبوده است.
مي دانم كه يك روز، يك جايي وسط خنده هايمان شيشه عمر اين ديو را پيدا مي كنيم.شيشه را به زمين مي زنيم و مي شكنيم. دود كه شد و رفت به هوا، آخرقصه ديو است؛ اول قصه ما.
بادبادك يا بادكنك؟ بادبادكي با دنباله هاي فرفري و قرمز يا بادكنكي سرخ با نخي سبز در دستهايي سفيد؟ هر چه هست بگذار برود و تا آخر آسمان بدود. آخر دارد آسمان مگر؟ بگذار آخر نداشته باشد بگذار نقطه را حذف كنيم...
در اين وسعت بي نقطه با تو مانده ام و شب را به ضيافت نور مهمان كرده ام شايد فالم درست در مي آمد و شهزاده خواب تو مي ماندم و شايد زمان را گم نمي كردم كه ندانم كجا هستم و اين روز امروز است يا ديروز يا فردا كه باد به بالهام افتاده و مي برد من را تا جايي كه نقطه ندارد و در آن وسعت بي نقطه كه نمي دانم اين است يا آن با تو مانده ام كه شهزاده خواب تو باشم و خواب را به خواب مهمان مي كنم در اين وسعت بي نقطه كه باد به بالهام افتاده و براي تو گل مريم مي آورم كه نمي دانم مريم دوست داري و باد مي بردم آنجا كه دوست داشته باشي اين مريم ها را و دستهام را بلند مي كشم تا آنجا كه تا ندارد و به آن الهه باد كه نمي دانم اين است يا آن التماس مي كنم كه نباشد كه نوزد و نيفتد ميان بالهام كه بمانم در اين وسعت بي نقطه و هرچه نقطه دار است به من بخندند كه بي نقطه قرصهاش را نخورد و بايد يك تخت برايش دست و پا كنيم و چند سرنگ و نمي دانند كه با هرچه سرنگ هم تا باد بوزد و بيفتد توي بالهام رها نمي كنم اين وسعت بي نقطه را
Saturday, June 04, 2005
هنر برتر از گوهر آمد پديد
غوص کافي در اين معقول همانا آشکار مي کند که نه علم بهتر است و نه ثروت؛ و اما هنر، بستن هر دو چشم است به مستي، در تمام شبهاي تاريک و باز کردن به موقع است به هوشياري و قبل از طلوع، تا قبل از آنکه عامه بيدار شوند با نخستين شعاع نور راه را ببيني و حرکت کني. و اين همه يعني تغلاي مذبوحانه براي يافتن راه در شب همانقدر بد است که خوابيدن در هنگام طلوع.
پس مرد هنرمند، آزاده اي است بي خيالِ حقيقت، که با تمام وجودش واقعيت را لمس مي کند و تمام ذره هايش را با پوست و گوشت و جان و قلبش مي پذيرد. هيچ شبي را بدون مستي نمي گذراند و هر روز قبل از طلوع دو قدم به سمت خورشيد بر مي دارد. مسير عامه را مي بيند و حرفهايشان را مي شنود و حتی گاهی هم گوش می کند. به درستي هيچ چيزي اعتقاد ندارد،مگر همان که قلبش از طريق حواس پنجگانه از محيط دريافت مي کند، و چون مي داند که احساس قطعيت ندارد، هيچ چيزي را نيز نادرست نمي پندارد، و بنابراين مرد هنر مند در اصل فقط و فقط يک هنر دارد و بس، و آن اينکه خواستنِ هيچ چيزي دراقليم دنيای او ممنوع نيست، ولي هر چيزي زماني دارد، و او در تمام عمرش مي کوشد تا همينطور که در هر زماني که هست به واسطهء هر کاري که مي کند نهايت لذت جسمي و روحي را تجربه کند، هيچگاه دريچهء قلبش را به روي احساسات واقعي خودش نبندد، و به حقيقت بسنده نکند. او تا زماني که خودش را در حرکت مي پندارد، هماره خوشبخت است و هيچ چيزي کم ندارد.
به رضا براي قلبش كه تير مي كشيد و صدايش كه مي لرزيد وقتي تمام شب با من در جستجوي رد پرواز كلاغ سياه بود.
به شيرين, ليلا, آذر, خورشيد و حسين كه با من تمام شب به دنبال كسري مي گشتند كه ديگر نبود.
خواب مي ديدم. خواب مي ديدم كه بيدارم و به تماشاي بازي كودكانهُ چهاربچه شيطان و بازيگوش نشسته ام.
چقدر آشنا بودند اين چهاربچه كه كودك شده بودند.صداي خنده هايشان تا آسمان مي رسيد
ليلا و شورين و آذر ومن گرد هم روي زمين نشسته بودیم و يك قل دو قل بازي مي كردیم. بازي مي كردیم و مي خنديدیم
.شورين موهايش را كوتاه كوتاه كرده بود و آذر هم ديگر دستش در گچ نبود. ليلا به شروین غر مي زد كه موقع بازي نبايد سيگار بكشد. من بي توجه به او سنگها را تند و تند از روي زمين جمع مي كردم
.چقدر صداي خنده هاشان بلند بود. انگار هيچ صداي ديگري در جهان نبود به جز اين خنده ها. پژواكش تا آسمان مي رسيد
آذر گفت حالا اين سنگهاي گرد و صيقلي را از كجا آورده اي؟
من جواب دادم: س مثل سوسك است. س مثل سليطه . س مثل سرحال. همه را از يك سوسك سليطهُ سرحال كش رفته ام.
شورين قهقه زد كه س مثل صيقلي است. من شدم نوزده.
ليلا گفت: س اول سادگي است.من خنده زدم كه س اول سرآهو هم هست. سرآهو هم آخر سادگي است
.آذر مبهوت مانده بود.گفت: مگر زده به سرتان ؟ س اول سفر است. س اول ساز.
من خنديدم و گفتم: س اول سراب است, سراب هم آخر سوتي. سوتي هم سور و سات ماست
ليلا نگاه كرد و لبخند زد س اول سبز است. س اول سرودن.
شورين برخاست و گفت: س هاي هفت سين سيصد سال آينده سلسلهُ آهوان مهيا شد.خنده. خنده . خنده
يك لكهُ نور در وسط آسمان تابيد و درخشيد و رفت تا ته افق.
سكوت.
سكوت.
سكوت.
سرد شد.
يك خط سياه سرد ساكت از وسط آسمان كشيده شد و رفت تا ته افق.
سكوت.
سكوت.
سكوت.
سردتر شد.
من گفتم: س اول سردرد است. بجنبيد يك بازي ديگر پيدا كنيم.
شورين و آذر و ليلا به چشمان من خيره شدند.
سياه بازي بود... اين را من گفتم و همه زدند زير خنده.
حالا چه كنيم؟
در دوردست, ته افق, يك جاي دور صداي پرنده اي آمد.
سرد سرد سرد شد.
همه انگشت اشاره بر زمين گذاشتند.من گفتم: س اول سه كردن است.
بچه های عزیز ! ميز و ليلي و آينه و سامان كه نمي پرند
يك بازي ديگر بكنيم...
تازه كلاغ پر مال كلاغ هاست.
كلاغ ها مي پرند.
...
كسي چهار بچه را صدا زد.
گفت آهاااااااااااي ملت! كلاغ پريد.
من گفتم ديديد گفتم. ما كه نمي توانيم بپريم.
س اول سوختن است.
كلاغ برد. ما سوختيم.
امشب رو بر من ببخش .... ميدوني ، همش تقصير خودته .... حالا هم فقط يك چيز بهت بگم و بعد برو به كارت برس ، به چرخيدن . كافر باش اما مرتد نباش . كافر ميتونه ايمان بياره ، اما مرتد همهء پلهاي پشت سرش رو خراب ميكنه و اين در مذهب دل ما يعني ، موندن ، گنديدن ! .... شك بي شك . شايد اين اسب عصاري تا آخر دنيا هم نفهمه كه رفتن فقط چرخيدن نيست ، هان ؟؟؟
هیچ وقت این احساس عجیب را تجربه نکرده بودم. می توانی چشمانت را ببندی و تنها اعتماد کنی بر دستانی که تو را هدایت می کنند. خودت را رها کنی و اعتماد کنی. لازم نیست آن دستان را محکم نگاه داری تا فرار نکنند. دستانی بخشنده که تو را هدایت می کنند حتی وقتی که "نبینی". خود را رها کنی. رهای رها و فراموش کنی چقدر احساس آرامش را فراموش کرده ای. اما وقتی چشمانت را باز می کنی باید چشم در چشمش بدوزی. فراری در کار نیست. باید اعتماد کنی و به ذاتت رجوع. کافی ست رها کنی. آن دستان تو را هادی خواهند شد. تنها به او اعتماد کن. اعتماد کن و خودت را رها کن. آرامش خویش را در جای جای ذهن و روحت جا خواهد داد.
با تو؛ نه به تو، و نه برای تو :
به من سلام نکن. من سالهاست که با تو هستم. به من سلام نکن ؛ با من به آنچه می خواهی و نداری و نمی جويی سلام کن
به من نخند.بيا اينجا کنارم بنشين.از اينجا خورشيد معلوم است. از اينجا می فهمی که چرا خورشيد هميشه دور است ؛هيچ کس تحمل گرمای پاکش را ندارد ، اگر نزديک بود می سوختيم !از اينجا می فهمی که هر کسی می گويد نور نيست حتما کور است.به من نخند ، بيا اينجا و کنارم بنشين و پاکی آفتاب را ببين و با من به تمام غمها بخند.
به من نگو.به من نگو من نمی فهمم و من خوشبختم و من مشکلی ندارم.به من نگو هيچ کس تو را نمی فهمد ؛ اين جمله را دوست ندارم.ببين ! من و تو و او - در پشت صورتهايمان - هر يک دريايی از نا ديده ها و نا گفته ها و نا کرده ها داريم ؛می دانی ، من هم به دنبال همان ساحلی هستم که تو به دنبالش می گردی.من هم آن فيلم را ديده ام، من هم آنجا بوده ام ، من هم پشيمانم به خاطر همان کارهايی که کردی.به من نگو تنهايی ؛ بيا اينجا و رودها را ببين که دريا ها را يکی می کنند. به من نگو نمی شود، با من بگو می شود و بخواه و برخيز و سدها را بشکن.به من نگو او نمی خواهد. به او هم همينها را بگو.
به من اعتماد نکن.حرف مرا هم مثل همه بشنو و باور نکن.بدان که من فقط هر چه برای خودم می خواهم را می گويم. بدان که من هم همانقدر نمی دانم که تو نمی دانی، من فقط روياهای خودم را می جويم.به من اعتماد نکن، ولی بيا اينجا وآدمها را ببين وحرفهايشان را بشنو و فقط به هر چه خودت می خواهی اعتماد کن.به من اعتماد نکن، با من به خودت اعتماد کن.
به من پشت نکن.پشتت از جای زخمهای دوستانت خونی است.من که دوستت نيستم...پشتت برای زخمهای من جای خوبی نيست.می دانی ، اگر به کسی پشت نمی کردی کسی هم پشتت را زخمی نمی کرد.می دانی ، اگر همه به سينه هم خنجر می زديم ديگر دوست و دشمن فرقی نمی کرد.به من پشت نکن. بيا اينجا کنارم بنشين و رو در روی آفتاب قرار بگير.به من پشت نکن، با من به تمام روزهای تاريک گذشته ات پشت کن. به من پشت نکن ، اگر فردا را روشن می خواهی به آفتاب پشت نکن.
به من دروغ نگو.می دانم که می خواهی. می دانم که خسته ای از بس که منتظر نشسته ای.می دانی ، نمی آيد! به من دروغ نگو، بيا اينجا و با من به هر که می گويد خودش می آيد بگو دروغگو!به من دروغ نگو، تو هم می دانی که نمی آيد.
بايد رفت، يافتش، گرفتش و نگاهش داشت. به من کمک نکن. لازم نيست. با من به خودت کمک کن. به من نگو تا بعد....با تو تا بعد ها هستم، تا ساحل...در راه می بينمت...
همین
هي مي گردم و مي گردم و مي گردم. مگر مي شود كه همگي رفته باشند؟هي چرخ مي زنم...يكي سفر بي بازگشت رفته, يكي رفته كه برگردد و نيست شده, يكي جوانه نزده درو شده, يكي شاخهُ ترشكه نه, ريشهُ در خاكش سوخته...يكي پنج سال است كه رفته. ديگري شش سال و آن خوشهُ سبز هم سه سال...هي مي گردم...دو سال و سه ماه و يازده روز است كه هي چرخ مي زنم...مگر مي شود كه با بهار بيايي و با تابستان خزان كني و با پاييز يخ بزني؟مگر مي شود كه روز و ماه و فصل و سال هم در هم چرخ بزنند؟هي چرخ مي زنم...خسته ام بس كه گشته ام, بس كه پرسيده ام .يكي نيست كه بگويد مگر مي شود كه همگي رفته باشند؟تا من ديگر هي چرخ نزنم و هي دنبالشان نگردم...خسته ام از اين روزگار "اي واي" و اين لحظات "داد از اين بيداد"خسته ام.حالا مي نشينم. ديگر چرخ نمي زنم. ديگر نمي گردم.دور و برم را نگاه مي كنم.همهُ اين سالها همين جا بوده ام.اين گردباد, اين تندباد, در من چرخيده است.و من گمان برده ام كه هي مي گردم و مي گردم و مي گردم...
Friday, June 03, 2005
اسباب کشی کردم اومدم اینجا.......