Monday, October 31, 2005
من دور شده ام ... حـس و حـال نفس کشيدن در ساحت قدس از من دريغ شده يا خود از خود دريغ کرده ام. يک زمانی در لحظه ها
برايم چيزی بود که دوستشان داشتم. غروب ها يک بويی می آمد که آدم می فهميد خدا از همه چيز راضی است. چيزی جريان داشت در تو و بيرون از تو. غروب که می شد، آوای « اذان» را که می شنيدی، دلت بی تاب می شد. کجا رفت آن بی تابی ها؟ کجا رفت آن به آسمان نگاه کردن ها و سرخی غروب را دلتنگ شدن ها... آن شب زنده داری ها. چشمهای سرخ و بی خوابی و صداهای گرفته ؛ که دعا می خوانديم و خدا نزديک ِ نزديک مان بود . چه دعاهای قشنگی زمزمه می کرديم پر از اسامی مقدس. اسم های « هو » . هزار هزار اسم او که تنها يک اسم دارد و همه ی اسم هاست. او...معشوق... حالا من کجا و او کجا. نيستم. گم شده ام. شرمنده ام رفيق، شايد فکر کنی دارم ريا می کنم و می خواهم قربی که به حق دارم پنهان بماند. اما نه. باور کن وقتی می گويم نيستم يعنی نيستم. لذت نمی برم. نه از نمازی اگر باشد و نه از روزه ای اگر دست دهد. انگار از من دريغ شده است. تلخ است اما همين طور است. تلخ است اين روزها ی من. از من مخواه که تو را دعا کنم. من بر درگاه او نيستم...من بر هيچ درگاهی نيستم. من اینروزها عجیب گم شده ام... دعایم مکن
********************
پی نوشت: این و تو ساعت افطار نوشتم ..
Thursday, October 27, 2005
افسوس
من با تمام خاطره هایم
از خون، که جز حماسه خونین نمی سرود
و از غرور، غروری که هیچ گاه
خود را چنین حقیر نمی زیست
در انتهای فرصت خود ایستاده ام
و گوش می کنم : نه صدایی
و خیره می شوم : نه ز یک برگ جنبشی
و نام من که نفس آن همه پاکی بود
دیگر غبار مقبره ها را هم
برهم نمی زند*
* فروغ فرخ زاد
.
.
پی نوشت اول: غروری که هیچ گاه، خود را چنین حقیر نمی زیست
.
.
پی نوشت دوم: دلم می خواهد سرم را به سوی آسمان بگیرم، فریاد بزنم و بگویم: چیزی که این روزها دارد از من، از درون من به یغما می رود، نیروی جوانی و سرزندگی است. نیرویی که هرگز بازنخواهد گشت
دستی که همه این اتفاقات را خواسته و نوشته برای من، مرا رویین تن یا سیمرغ پنداشته.
من رویین تن نیستم.
من سیمرغ نیستم. از خاکستر وجودم چیزی دوباره سر بر نخواهد آورد
.به خودت قسم چیزی سر بر نخواهد آورد
من پسرک کوچکی هستم که تا دنیا دنیا است دلش می خواهد تلاش کند تا یک روز هم که شده آن طور که دوست دارد زندگی کند.
من از این جدال های پنهانی و بیرونی خسته ام.
از این همه دویدن و به هیچ نرسیدن.
از این همه فرسوده گی برای به دست آوردن چیزهایی که خودمان هم هنوز درست نمی دانیم چه هستند خسته ام.
زود بود، زود است.همه این بازی ها زود است برای ما.
من به خودت قسم خسته و دل مرده و شکسته ام.
.
.
پی نوشت سوم: احمقانه است گفتن همه این ها در وبلاگ.چرا گفتم؟ معتقدم صدای من به گوش اش نمی رسد. .
اگر هنوز خدایی هست!
Saturday, October 22, 2005
امروز را با من همراه باشید
صبح زود, خاموش کردن زنگ ساعت,لباس پوشیدن ,مسواک زدن, صبحانه خوردن,سوار ماشین شدن وبا یه دست استارت زدن و با یه دست صورت وضعیت چک کردن.....همه اینا تو کمتر از یه ربع اتفاق می فته میری بیرون...
چیزی که اینجا زیاده حرف برا گفتن .. وقت نمیکنی حرف همه رو گوش کنی اصلی ها رو گوش میدی و برا بقیه به علامت شنیدن سر تکون میدی
کنتور اصلی سر کار میترکه...تا ماشین انشعابات برسه آب همه جارو میگیره..با دو نفر می پری تو چاله د درست کن لوله... بست لوله در میره و آب با فشار می پاشه تو صورتت... از سینت که جلو فشار آب سپر شده خندت میگیره...اون دوتام وقتی میبینن تو می خندی .. یه لخندی به نشانه رضایت میزنن... کارو تموم می کنی ما مور انشعابات برا ترکیدن لوله یه کم جریمت می کنه.. زیر لب یه فحش میدی .. چند نفر کناریت از فحشت خندشون میگره پقی میزنن زیر خنده.....
سریع بر میگردی خونه لباساتو عوض میکنی که برسی به سمینار ... وسط خیابون یهویی یه چیزی یادت میفته ,میزنی کنار بدو به سمت مطب دکتر...برا بار سوم وقت دندون پزشکی و یادت رفته...یه لبخندی به چم غرهای منشی می زنی میگی این بار دیگه بار
آخره
می شینی مجله ورق زدن تو سمینار..بحث همیشگی مقاوم سازی زلزله... یه کم این پا اون پا میکنی و... لیست حظار رو امضا میکنی ود در رو .......
سر چراغ قرمز .. ماشین بقلی هی چپ چپ نگات میکنه... هی خودتو نگا میکنی چیز عجیبی پیدا نمی کنی.. یو هویی چشت میفته به نبکه شیرینی تو دستت .. میگی نکنه اونم دلش هوس کرده... با لخند شیرینی و میگیری ترفش میگی بفرما...میگه روزم... میگی خب نگه دار برا افطارت.یه کوچولو عقب ماشینش نشسته میگی تومیخوری؟ بدون جواب میاد جلو یکی بر میداره میذاره دهنش.جفتتون می خندین..را ننده با اکراه سرشو بر میگردونه...مگه تا حالا کافر ندیده؟؟؟؟؟؟؟
وقتی که روزه نیستی لازم نیست افطار چیزی بخوری چون از صبح جای 3 نفر خوردی...دم افطار بی توجه می شینی دفتر به کارات میرسی... فکر می کنی خدا که از گرسنه موندن من نفی نمیبره ..بقیشم که چه روزه باشم چه نباشم انجام میدم گناشم پا خودم ...
وکیله جالب حرف می زنه ...ولی وقتی دود سیگارشو میده بیرون حرفاش یادت میره, دنبال ادامه دود میگردی .دود منحنی های یی درست میکنه که خوشت میاد...دست آخرم به تفاهم نمی رسین .. یه کم حرف میزنین... یه کم بحث یه کم گفتمان... تموم
درا ز می کشی کف اتاقت ... سقف نیگا میکنی .. فکر میکنی اگه تو ام الان سیگاری بودی...یه پک به سیگارت میزدی ,بعد دود شو می فرستادی سمت سقف.. یا اصلن حلقه حلقش کنی....از این فکر که دودو حلقه حلقه کنی خندت میگیره
یکی زنگ میزنه پیشنهاد شام میده که برین بیرون..
پیش نهاد شام کنسل می شه چون دوست دختر تازش یه مهمونی دعوته , باید یرسونش.....
قرارا هی پیشنهاد داده می شه خودشم کنسل می شه..... محل نمیدی تا آخر سر یکی زنگ میزنه بریم قدم بزنیم... میگی بریم...از محله های جدید شهر گذرتون میفته به محله های قدیمی ... آدما رو که نگا میکنی سعی میکنی حدس بزنی هر کدوم به چی فکر میکنن.....خوب که تحلیل کنی میبینی که هر کدوم یه زندگی متفاوت با بقیه داره با داستان کاملا متفاوت... چقدر تفاوت.!!!!!!!!
برنامه فردات و مرور میکنی .. با امروزت متفاوت , تکراریم نیست
.
.
امروز هیچ کدام از شما با من نبود , امروز من تهنای ,تنها....امروز حتی خدا هم با من نبود
Monday, October 17, 2005
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود
.
.
.
معنای سمر را می دانی؟
سمر یعنی افسانه ای که در شب گفته می شود.
چه خوب می بود اگر نام من هم سمر بود.
شک های شبانه ام معنی می یافت شاید...
...
من به این دور زدن ها عادت کرده ام.
به این تلخی های مقطعی که بی دلیل می آیند و بی دلیل می روند.
به عاصی شدن از دست خودم.
به سکوتی سیاه...
کارم از خسته گی گذشته است.
به بی چاره گی رسیده
و نفرت...
کار دیگری از دستم بر نمی آید.
می دانی؟ از این که چندی است مجبورم دردهای این چنینی ام را در قالبی منطقی بگنجانم، برای شان دلیل پیدا کنم خیلی بیشتر متنفرم
از صبوری هم می ترسم.
می ترسم خسته ام کند.
.
.
.
تا هنگامی که این معجزات آبی رنگ هست، تا هنگامی که درد به جسم می آید و در جسم می نشیند، هراس ات نباشد.
من از زمانی می ترسم که درد به روح بیاید، در روح بنشیند و نتوان آن را نوشت.
من از زمانی می ترسم که درد در روح ته نشین شود و تیره گی آورد.
...
می گویند زنده گی همین است. هفت بار پایین، هشت بار بالا
...
حافظ وظیفه تو دعا کردن است و بس
در بند آن مباش که نشنید یا شنید
.
.
.
حال و روزم بهتر می بود اگر تا همیشه این بیت را به خاطر می سپردم.
بهتر می بود . . .
.
Sunday, October 09, 2005

ما اشتباه مي كنيم
كه از چراغ ، انتظار شكستن داريم
شب ... سرانجام خودش مي شكند .
ما اشتباه مي كنيم
ما اشتباه مي كنيم
ما ا ش ت ب ا ه مي كنيم
...
تو اشتباه مي كني
********************
صبح ها شكلي از رفتنيم
عصر ها خستگاني كه باز مي آيند :
رؤيا باخته ، بي اميد ، اندكي معترض
خسته ام ؛ خسته !
خسته ايي كه يادش رفته برگرده ...
خسته ايي كه اينجا ،
اين گوشه دنيا تنها مونده ،
خسته ايي كه سردش ِ
خسته ايي كه يه كوچولو مي ترسه
خسته ايي كه يه گنده دلش گرفته ...
خسته ايي ...
رؤيا باخته ؛
بي اميد ؛
اندكي معترض
...
********************
به جائي تعلق نداشتن ، حس خيلي خوبيه اما هيچ حسي بهتر از به جائي تعلق داشتن نيست !
********************

ماه هم آمده بود نزديك زمين
فايده ايي نداشت
درست حس مي كردم همه چيز از دست رفته
و فرصتي هم براي جبران باقي نيست
...
بي فايده
ماه هم آمد سرك كشيد
نتوانست كاري كند
خسته شد
رفت پي كار خودش
دورغكي نور پاشيد ...
********************

تمرين مي كنم كه احساسم را بر پايه منطق رياضيات ، كم كنم !
مصلحت ها را جمع زنم ...
آدمها را تقسيم كنم ...
تمام ِ ارزش ها را در صفر ضرب كنم .
********************

آقاهه از آنهاست كـه مي خواهد بگويد " من انسـان متواضعي هستم . " ؛ امـا هي يادش مي رود ...
********************

زنداني ، كه زنداني ست ؛
حالا گيرم
زندانش به وسعت آسمان باشد
و
زندان بانش به مهرباني ماه
چه توفيري مي كند ؟ ‌-
زنداني كه زنداني ست ...
********************
حسرت مي خورم به حال سهراب ،
وقتي چنين قاطع مي گويد :
اهل كاشانم !
********************

نشسته ام اينجا آهنگهايي گوش مي دهم كه خيلي هايشان طعم درد را مي آورد زير دندانهاي نفرتم مي جود ...
شايد بشود گفت نه واقعا دلتنگم ، نه واقعا تنها
تنها گاهي دلم بي قراري مي كند .
********************
می دونی؟.... هیچکس نمی دونه!
دنیا شاید یک روزی برسد به انتهایش ,دورترازجایی که من گم شده ام...دورتر از شما,دورتر ازمن ,دورتر از جایی که روحم را به بند کشیدند , دورترازجایی که فراموش شده ام ,دورتر از جایی که اعتماد مرا از ریسمانی سست آویخته اند....دورتر ازتمام این روزها وشبها,ستاره ها....
اما به هر حال دنیا یک روزی به انتهایش میرسد... می دانی اصلا فرقی ندارد که به انتهایش برسم یا نه...ولی یه روزی دوباره از زمین خواهم برخواست...یه روزی مثل همین روزها
*******************
پی نوشت: یه مدت نیستم....
شاید برگشتم شاید نه
Saturday, October 08, 2005
بيستهايي که ما ميدهيم...
همين آخريها درسي داشتيم با يک استاد ، آخر خفن: هم درس و هم استاد. بحث جديد بود و فرمولها هم ، هرکدامي يک کيلو. بعدتر فهميدم همه آن کلاس، يعني هم دانشجوها و هم استاد در يک نکته مشترک بودند: خريت مطلق نسبت به موضوع درس. هر جلسه يک نفر ارائه اي بحث نيم ساعته داشت. بسيار سنگين و قلمبه. فرمول اين بود: هيچ کس خودش نمي فهميد چه ميگويد، ديگران هم نميفهميدند او چه ميگويد. و چون نفهمي دو طرفه بود همه چيز برادرانه و در کمال خوشي و آسودگي پيش ميرفت، نه کسي گير ميداد نه ارائه دهنده اي ضايع ميشد.
نوبت رسيد به من. به دلايلي، آن ترم اعتماد به نفس عجيب و غريبي داشتم. گفتم وسط اين خريت خوشايند، حالي هم بکنم. اين شد که به جاي آنکه مثل بچه آدم مقاله مربوطه را بي دردسر براي بقيه ارائه دهم ، رفتم آن جلو و از اساس اصل مطلب را زير سئوال بردم، که نميدانم فلان جايش جواب نميدهد در فلان شرايط و تست نشده اينجايش و الخ و صد البته که بيشرمانه کم واژه ايست براي کاري که من کردم. جنايتي بود در حق آن مقاله.
چشمهاي استاد درس ورقلمبيده بود، بقيه هم چرتشان پاره شده بود. طفلي استاد مانده بود چه بگويد. احتمالا نگاهي انداخته به نام نويسندگان مقاله و رفرنسهايشان . کور خوانده بود، پيشتر چک کرده بودم. نويسندگان مقاله يک مشتي کره اي بودند که از هر سه تايي دوتايشان کيم اند حالا گيريم سونگ يا فنگ و با اين وضعيت عمرا مشهور بوده باشند با اين اسامي نافرمشان. شايد هم بعدتر نگاهي انداخته بود ببيند ژورنال مقاله معتبر است يا نه تا با آن مرا بکوبد. زکي! اين را همان اول نگاه کرده بودم، پروسيدينگز يک کنفرانسي بود در دورقوز تپه اسکاتلند.
گير افتاده بود، اگر به من گير ميداد که پرت ميگويم، بايد دليل مي آورد و بحث ميکرد، که نميتوانست، هيچ دستاويز ديگري هم نداشت. اگر هم مثل بقيه با من رفتار ميکرد و همان نمره را ميداد و ساده ميگذشت که صدبرابر ضايع بود، همه ميفهميدند که نفهميده چه ميگويم. همان شد که فکر ميکردم: از روي صندلي نيم خيز شد با قيافه اي که انگار به شدت تحت تاثير قرار گرفته. خواستم بنشينم ، نگذاشت، آمد جلو و رو به کلاس برگشت که: فلاني مرا سرافراز کرد!(مرا ميگفت) ارائه مطلب فني يعني همين، يعني تست، نتيجه گيري منطقي و درنهايت بيان قوي مطلب و همين خزعبلات را قريب به يک ربعي گفت ، دست آخر هم يک بيست اساسي تحويلم داد و تمام. دم در اما نگاهي به من انداخت که يعني : خودتي!، هنوز پايان ترم مانده!
بگذرم، راستش اينهمه را گفتم تا بگويم که زندگي بعدتر مرا در موقعيت همان استاد قرار داد: پرداخت هزينه خريت خودم به بهاي دادن بيست، به يک مشت شارلاتان... بي آنکه ديگر پايان ترمي در کار باشد براي انتقام...
Friday, October 07, 2005
عشق و تنهایی و...
دل‌تنگی‌های آدمی را آغاز و انجامی نيست. انسان تنها به دنيا می‌آيد و تنها می‌ميرد. انسان تنها موجودی است که با مادر خود، طبيعت، بيگانه است. تمام موجوداتی که بقا پيدا کرده‌اند و به "نوع" تبديل شده‌اند در دامن مادر خود، طبيعت، بقا پيدا می‌کنند. طبيعت با گشاده دستی، تمام عوامل بقا را در اختيار موجودات گذاشته است اما انسان مانند کودکی رانده شده بيگانه با طبيعت به دنيا می‌آيد. بدن‌اش پشم ندارد تا از سرما حفاظت‌اش کند و پاهای‌اش آنقدر قوی نيست که بتواند با دويدن از خطر بگريزد، حتا حنجره‌یی برای نعره کشدن هم ندارد... انسان فقط با کمک انسان‌های ديگر می‌تواند بقا پيدا کند.
انسان هيچ عضوی برای بقا در طبيعت ندارد اما دارای سيستم عصبی پيچيده و رشد يافته است که توسط "مخ" کنترل می‌شود. اين ارگانيسم به او ويژه‌گی داده است تا بتواند بر بيگانه‌گی‌اش از طبيعت تا حدود زيادی غلبه کند. اما انسان هم‌چنان تنها ست. سيستم اجتماعی کنونی انسان را از خودبيگانه و رها کرده است و او با چنگ زدن به بيگانه‌سازهایی مانند "خدا" می‌خواهد بر سرنوشت محتوم تنهايی خود غلبه کند.
عشق و تنها عشق می‌تواند انسان را به انسانی ديگر پيوند زند. عشق و تنها عشق می‌تواند "بيگانه‌گی" و "تنهايی" انسان را پايان دهد. اما عشق در اين نظام اجتماعی نه يک قاعده که يک استثنا ست. استثنايی که معمولا بدفرجام است و تمام سيستم اجتماعی بر عليه‌اش قد اعلم می‌کند.
انسان از نظر "عقلی" و "خردورزی" بسيار پيشرفت کرده است. اما از نظر "احساسی" با "اجداد" غارنشين‌اش تفاوت چندانی ندارد. روزی که "عقل" و "احساس" پيوند بخورد و نيم‌کره‌ی راست و چپ مغز به وحدت برسد بی‌گمان اين "زنده‌گی" سراسر ملال‌آور و بيگانه‌ساز را رها خواهد کرد و دنيای نويی خواهد ساخت. دنيایی که "انسان" به "انسان" بازخواهد گشت و "عشق" فرمانروايی می‌کند. به اميد آن روز و روزگار حتا اگر ما فقط در روياهای‌مان ترسيم‌اش کنيم و "بقای" خود را برای رسيدن به آن "فنا" کنيم.
Wednesday, October 05, 2005

هميشه همينطور آغاز مي شود. هميشه همينطور به پايان مي رسد. خبری مي رسد و تکاني مي خوريم و فراموش مي کنيم . خبری مي رسد و تکاني مي خوريم و از کنار هم مي گذريم. حرفي مي زنيم و کله ای تکان مي دهيم و فراموش مي کنيم. کسي به پنجره مي کوبد؟کسي مي خواند؟ کسي مي گريد؟ نگاهي مي کنيم و مکثي مي کنيم و به راه خود مي رويم.
********************

کسی را می شناسم که ریسک بیماری بالایی دارد.خبرش دیروز تکانم داد و امروز گیج.....دوستی راست می گفت .:وقتی میبینی که کاری از دستت بر نمی آید برایش دعا کن...بی منت
نمی خواهم فراموش کنی .نمی خواهم سری تکان دهی رد شوی فقط برایش دعا کن

هر شب

یادت نرود برایش دعاکنی

یادت باشد از تو خواستم که دعا کنی

Saturday, October 01, 2005
اعتقاده که غيرت مياره ...اگه به چيزي اعتقاد داشته باشي و مورد تعرض قرار بگيره , غيرتي مي شي ...سر کارم , قراره هفته پرکاري باشه ... قراره حواسمو جمع کنم به کارم ...نمي شه آدم تو دنياي مدرن زندگي کنه ولي سنتي فکر کنه ...بايد حجم آرماتور و قالب و بتن ماه قبل رو حساب کنم , با دقت که اشتباه نشه ...اگه آدم تو زندگيش اشتباه کنه چي ميشه؟ ...اصلا اجازه داره که اشتباه کنه يا نه؟ يا اصلا اين مسئله قابل اجازه دادن هست يا نه؟ يا اينکه اين حق منه که بتونم تو زندگيم اشتباه کنم؟ ... عدد ها با هم نمي خونه , گزارش روزانه با هقتگي با پيش بيني تناقض داره , کدومش درست تره؟ ... آدم وقتي ميفته تو تناقض چي کار بايد بکنه؟ کدومو انتخاب کنه؟ اصلا قراره که آدم همش انتخاب کنه؟ آخرش از کجا معلوم ميشه که کدومش درست بوده؟ ... عکس ها رو نگاه مي کنم ... مال سايته , بعضي هاش معلومه مال کجاست بعضي ها نه , ديدمشون ولي انقدر شبيه هم هستند که تشخيصش مشکله , بايد زير نويس بذارم براشون .... خاطره ها هم مثل عکسن ..بعضي هاشون واضحه , معلومه ...يه سري رو مي شناسم ولي زياد يادم نمياد...بد نيست واسه خاطراتم زير نويس بذارم ... برنامه زمانبندي بايد آپديت بشه ... گرچه هيچ وقت مورد استفاده قرار نمي گيره ...زده به سرم يه برنامه زمانبندي واسه خودم بنويسم ...يه تقويم بامزه گرفتم که جون مي ده واسه اين چيزا , ولي خوب چي توش بنويسم؟ .. دوست دارم واسه خودم عشقي زندگي کنم ... از اون طرف هم هر کاري که ميکنم 10 بار تو ذهنم انجامش مي دم ...با بچه ها حرف مي زنيم و مي خنديم...سر سوتي يکي از دوستا , حرصش گرفته , مي زنتم ...کلي مي خنديم ... مي شه به سوتي هاي زندگيم هم بخندم؟ چرا نمي شه! ...اصلا خداييش وقتي آدم مي خنده همه چي از ياد آدم مي ره , اينکه مثلا نگراني , کارت زياده نمي رسي , دوستتو نديدي يا هر چيز ديگه , ميشه به همه سوتي ها خنديد اونم از ته دل ... خيلي از کارام هول هولکيه ..همش مي ترسم وقت نشه , تمومش نکنم ...ولي خوب ظاهرا وقت هميشه هست , حالا اين کار تموم بشه يکي ديگه ضروع ميشه , اين همه عجله واسه چي ؟
دارم پرينت مي گيرم ...صفحه رنگي با کيفيت بالا يه کمي طول ميکشه , به پرينت ها نگاه نمي کنم , تموم که ميشه مي بينم خراب شده , جوهر پس داده...جو هره قديمي بوده کثافت زده به پرينتر ...خوب ديگه بعضي وقتها اينجوري ميشه , اون وسطها يه چيزي پيدا مي شه که پس بده و گند بزنه به همه چي ... ولي خوب ميشه جوهره رو عوض کرد...يا اصلا ميشه پرينت رو با پرينتر ديگه گرفت , کار راحتيه ...گزارش اين ماه هم تموم ميشه ..حالا امروز يا فردا ...رفت تا ماه بعد و گزارش بعدي.. اين ماه زندگي من هم گذشت ...تا ماه بعد و گزارش بعدي ...گزارشي که روزهاي زندگيمه , حتي اگه يه صفحه هاييش هم جوهر پس بده ...