Thursday, October 27, 2005
افسوس
من با تمام خاطره هایم
از خون، که جز حماسه خونین نمی سرود
و از غرور، غروری که هیچ گاه
خود را چنین حقیر نمی زیست
در انتهای فرصت خود ایستاده ام
و گوش می کنم : نه صدایی
و خیره می شوم : نه ز یک برگ جنبشی
و نام من که نفس آن همه پاکی بود
دیگر غبار مقبره ها را هم
برهم نمی زند*
* فروغ فرخ زاد
.
.
پی نوشت اول: غروری که هیچ گاه، خود را چنین حقیر نمی زیست
.
.
پی نوشت دوم: دلم می خواهد سرم را به سوی آسمان بگیرم، فریاد بزنم و بگویم: چیزی که این روزها دارد از من، از درون من به یغما می رود، نیروی جوانی و سرزندگی است. نیرویی که هرگز بازنخواهد گشت
دستی که همه این اتفاقات را خواسته و نوشته برای من، مرا رویین تن یا سیمرغ پنداشته.
من رویین تن نیستم.
من سیمرغ نیستم. از خاکستر وجودم چیزی دوباره سر بر نخواهد آورد
.به خودت قسم چیزی سر بر نخواهد آورد
من پسرک کوچکی هستم که تا دنیا دنیا است دلش می خواهد تلاش کند تا یک روز هم که شده آن طور که دوست دارد زندگی کند.
من از این جدال های پنهانی و بیرونی خسته ام.
از این همه دویدن و به هیچ نرسیدن.
از این همه فرسوده گی برای به دست آوردن چیزهایی که خودمان هم هنوز درست نمی دانیم چه هستند خسته ام.
زود بود، زود است.همه این بازی ها زود است برای ما.
من به خودت قسم خسته و دل مرده و شکسته ام.
.
.
پی نوشت سوم: احمقانه است گفتن همه این ها در وبلاگ.چرا گفتم؟ معتقدم صدای من به گوش اش نمی رسد. .
اگر هنوز خدایی هست!