Saturday, September 23, 2006
پايان شهريور ماه هزار و سيصد و هشتاد و پنج:
.
.
.
احساس آرامش ميكنم .آرامشي كه در 6 ماهه دوم سال خودش را نشان داده است.
اينكه با اين همه گرفتاريهاي جديد چگونه ميتوانم احساس سبكي كنم براي خودم نيز عجيب است.مي داني تغيير را هميشه دوست دارم. از ثبات ، از ركود،از ماندن، بيزارم.از اينكه مشكلات جديد جايش را به مشكلات قبلي داده است خوشحالم.تنها بايد سعي كنم خوشبختي هاي كوچكم را دو دستي نگه دارم.بايد دانه دانه به آنها خوشبختي اضافه كنم.
برگشته ام به سال گذشته ام ناخودآگاه ، سخت در عجبم كه چه شد كه يكدفعه دور و برم پر شد از ادمهاي اينچنيني، روابط كارانه و دوستانه ، كار با آدمهاي دغل براي آدمهايي دغل تر و دوستانه!
بگذريم.
ميداني همين كه دو ، سه ،چهار دانه دوست خوب داشته باشي كه بتواني با خيال راحت يك شب با آنها پيتزا يي بخوري و حرفهايت را دو دستي تقديمشان كني بس است.نه بيشتر از آن چيزي ميخواهي و نه كمتر از آن.
خوشبختي كوچك جديد من پيدا شدن يك دوست گمشده قديمي است كه چيزي به رفتنش نمانده است.هميشه همينطور است وقتي پيدايش ميكني كه ديگر كار از كار گذشته است. اين قانون طبيعت است نه در دست من است و نه در دستان تو.
البته اگر روزگار مجالي دهد قانون را هم عوض خواهيم كرد
و تو خوب ميداني كه مجال نميدهد...
Wednesday, September 13, 2006
چند وقت پیش دوستی قدیمی حالم را پرسید. مثل همیشه جواب معمول را دادم: بد نیستم.
دوباره حالم را پرسید. دوباره همان جواب را دادم.
بار سوم این‌گونه حالم را پرسید: چگونه‌ای؟
فکر کردم این‌جا بگویم که چگونه‌ام.
شاید چون دیدم سماجتش در پرسیدن حالم، مرا وادار کرد پس از مدت‌ها به خودم فکر کنم.
شاید چون حس کردم بد نیست اگر آدم دوستی قدیمی داشته باشد که هر از گاهی پیدایش شود و ته دل آدم را کمی بلرزاند
.
.
.
می‌دانی رفیق جان؟
من خوب‌ام. نه لزوما شاد، نه لزوما بی‌خیال. اما خوب‌ام.
بهتر است بگویم بد نیستم. این‌که بد نیستم خیلی خیلی بهتر از این است که خوب‌ام.
.
.
سرم خوب و نفس‌ام به جاست.
چشم‌هایم هنوز برق خودشان را دارند. گیرم کمی متفاوت.
.
.
هنوز هم بلدم از ته دل بخندم.
هنوز هم می‌دانم چگونه خشمم را خاموش کنم که نشان ندهد
.
.
هنوز هم عاشق خواندن و نوشتن هستم.
هنوز هم برای موسیقی می‌میرم
هنوز هم پاش که برسد تا آخرش می رقصم
.
.
هنوز هم از تابستان بیزارم.
هنوز هم گاهی زیادی غرغر می‌کنم
.
.
می‌دانی رفیق جان؟
هنوز غروب‌های جمعه خفه می‌شوم. هنوز شب‌ها نمی‌دانم پی چه چیزی ساعت‌ها دور خودم می‌چرخم.
هنوز گاهی دلم توفانی می‌شود و مرا از پا می‌اندازد
هنوز گاهی برای خاک تو سری خودم دلم بدجوری می‌گیرد.
هنوز خیلی کار است که انجام نداده‌ام،خیلی تجربه‌ها هست که هنوز ندارمشان.
.
.
می‌دانی رفیق جان؟
روزهایم با گذشته فرق جندانی نکرده.
زندگی‌ام هنوز از رکود در نیامده. گیرم شکل رکودش متفاوت شده است.
روزهای شبیه به هم زیاد هست. چاره‌ای هم نیست.
.
.
اما لابه‌لای همه این‌ها کسانی هستند که دوستشان دارم و دوستم دارند
کسانی هستند که لحظه‌های ناب می‌سازند برایم.
کسانی که کنارم هستندو کنارشان هستم و خوب است و خوب‌ام. به همین راحتی.
.
.
می‌دانی رفیق جان؟
من هنوز هم بر این باورم اگر زندگی شادی‌های کوچک را نداشته باشد به پشیزی نمی‌ارزد.هنوز هم دل‌خوشم به لحظه‌ای که به هیچ چیز فکر نکنم،و دلم آرام شود و با خودم بگویم: خوش‌ام.
.
.
گمانم همین برای درک همه لحظات سخت زندگی کافی باشد. نه؟
گمانم همین برای همه زندگی کافی باشد. نه؟
.
.
پ.ن: شما چگونه‌اید؟
Friday, September 08, 2006
اگر از احوال من جویا باشید ملالی نیست جز بارانی که باریدنش ضرورتی است بر سبزی بهاری که خواهد آمد. مزید بر آن دقایقی است که از یکی به دیگری می دوم. کارهای بسیاری که باید انجام شوند. در این میان گاه به سرم می زند آرام بگیرم و همه کارها را فراموش کنم برای ساعتی. آن وقت می نشینم و آبی را می بینم که حس زندگی می دهدم. آبی همان حسي می دهدم که بروم و آرام ته آن قهوه خانه قدیمی بنشینم که صاحبش سفارش همیشگی ام را می داند چیست. آبی حضور هماره زندگی است که بسیار هنرمندانه حتی لحظات کشدار و بی هدف زندگی را به نمایش می گذارد. آبی تلخی شکست و بخشایش عشق را چونان ظریف بر پرده می آورد که حس می کنی با جریان زندگی حرکت می کنی. سایه روشنهای چهره جولی لحظات تلخ زندگی ات را یادآورت می شود و تو می مانی و باور اینکه بی تفاوتی ممکن نیست اگر قلبی به وسعت بخشایش داشته باشی.