چند وقت پیش دوستی قدیمی حالم را پرسید. مثل همیشه جواب معمول را دادم: بد نیستم.
دوباره حالم را پرسید. دوباره همان جواب را دادم.
بار سوم اینگونه حالم را پرسید: چگونهای؟
فکر کردم اینجا بگویم که چگونهام.
شاید چون دیدم سماجتش در پرسیدن حالم، مرا وادار کرد پس از مدتها به خودم فکر کنم.
شاید چون حس کردم بد نیست اگر آدم دوستی قدیمی داشته باشد که هر از گاهی پیدایش شود و ته دل آدم را کمی بلرزاند
.
.
.
میدانی رفیق جان؟
من خوبام. نه لزوما شاد، نه لزوما بیخیال. اما خوبام.
بهتر است بگویم بد نیستم. اینکه بد نیستم خیلی خیلی بهتر از این است که خوبام.
.
.
سرم خوب و نفسام به جاست.
چشمهایم هنوز برق خودشان را دارند. گیرم کمی متفاوت.
.
.
هنوز هم بلدم از ته دل بخندم.
هنوز هم میدانم چگونه خشمم را خاموش کنم که نشان ندهد
.
.
هنوز هم عاشق خواندن و نوشتن هستم.
هنوز هم برای موسیقی میمیرم
هنوز هم پاش که برسد تا آخرش می رقصم
.
.
هنوز هم از تابستان بیزارم.
هنوز هم گاهی زیادی غرغر میکنم
.
.
میدانی رفیق جان؟
هنوز غروبهای جمعه خفه میشوم. هنوز شبها نمیدانم پی چه چیزی ساعتها دور خودم میچرخم.
هنوز گاهی دلم توفانی میشود و مرا از پا میاندازد
هنوز گاهی برای خاک تو سری خودم دلم بدجوری میگیرد.
هنوز خیلی کار است که انجام ندادهام،خیلی تجربهها هست که هنوز ندارمشان.
.
.
میدانی رفیق جان؟
روزهایم با گذشته فرق جندانی نکرده.
زندگیام هنوز از رکود در نیامده. گیرم شکل رکودش متفاوت شده است.
روزهای شبیه به هم زیاد هست. چارهای هم نیست.
.
.
اما لابهلای همه اینها کسانی هستند که دوستشان دارم و دوستم دارند
کسانی هستند که لحظههای ناب میسازند برایم.
کسانی که کنارم هستندو کنارشان هستم و خوب است و خوبام. به همین راحتی.
.
.
میدانی رفیق جان؟
من هنوز هم بر این باورم اگر زندگی شادیهای کوچک را نداشته باشد به پشیزی نمیارزد.هنوز هم دلخوشم به لحظهای که به هیچ چیز فکر نکنم،و دلم آرام شود و با خودم بگویم: خوشام.
.
.
گمانم همین برای درک همه لحظات سخت زندگی کافی باشد. نه؟
گمانم همین برای همه زندگی کافی باشد. نه؟
.
.
پ.ن: شما چگونهاید؟