Monday, October 30, 2006
شب مي رود و خواب مي رود و ماه خاموش است به چشم نگران. چشمک گاه و بي گاه ستاره هاي سرخ و آبي وقتي ماه نيست، نگاه را بيشتر سرگردان مي کنند تا آرام . افسون ماه شايد فسانه شده باشد ديگر ، اما هنوز هم وقتي که ماه هست دريا آرام مي گيرد، کف بر لب نمي آورد، به خودش مشت نمي زند . گويي از ماه حيا مي کند که نقشش را درهم بريزد. مي دانستي اگر ماه کامل باشد ، آب دريا ساکت و بي صدا بالا مي آيد ؟ مثل اينکه بخواهد ماه را براي هميشه در آغوش بگيرد.
کاش هميشه نقش ماه با آدم باشد و با خودش آرامش بياورد . مي تواني فکر کني که ماه آيينهء گرديست که با آن مي شود هر جاي زمين را که بخواهي ببيني . و فقط زاويهء نگاهت به آيينه را کمي بچرخاني تا بفهمي چه خبرست . شايد هم لازم نباشد که ماه در آسمان باشد ، کافيست آنقدر خسته باشي که چشمانت را هم بذاري و آنوقت به هر جايي که دوست داري سفر کني، به اندازهء يک چشم پريدن طول مي کشد . خستگي شايد آنقدرها بد نيست اگر آنقدر خسته باشي که نخواهي بجنگي با چشمانت و بگذاري پلکهاي سرخ سنگينت روي هم بلغزند. اگر شانه هايت آنقدر کوفته باشند که نتواني حتي بار افکار مشوشت را به دوش بکشي. آنوقت سرت را آنقدر محکم تکان بدهي که همه شان پر بکشند و بروند و دست از سرت بردارند.
راستي تو فکر مي کني که دل تنگي به خاطر اين است که سينه ات کوچک مي شود و جاي دلت را تنگ مي کند يا به خاطر اينکه دلت بزرگ مي شود و در سينه ات جا نمي گيرد؟ چه فرقي مي کند ، بعضي وقتها آنقدر خسته مي شوي که دلتنگي هم بي معني ميشود . مثل تمام معنيها که وقت خستگي تنها سنگيني شان را حس ميکني
..
شب مي رود و خواب مي رود و ماه خاموش است به چشم نگران ، کاش آنقدر خسته باشي که بتواني به اندازهء يک پلک روي هم گذاشتن به سفر بروي.

این نقاشی را بسیار دوست دارم. انگاری منم. پیچیده در زندگانی خویش. رنگش هم رنگ من است. آبی. به زلالی حضورم. پیچیده ام در افکارم تا باور کنم ایمان به خودم و خدا راههای بسیاری را هموار می کند. تصمیم بزرگ گرفتن اولین سختیش است و حالا می ماند تلاش و ایمان. جایی خواندم که امید به پیش می نگرد اما ایمان یقین دارد که پیشاپیش ستانده است.
Monday, October 16, 2006

اگر كف دستهايت را كنار هم بگذاري, مي داني چه زيبا مي شود؟
مي داني نيم كاسه اي مي شود براي جرعه اي آب؟ مي داني در آن جرعهُ آب مي شود دوباره تابش آفتاب و نقش مهتاب را ديد؟
مي داني گودي دستانت جايي مي شود براي پناه گرفتن دستهاي تنهاي من؟ مي داني تنهايي دستهاي من گم مي شود در خالي دستان تو؟
اگر كف دستهايت را كنار هم بگذاري, مي داني چه پرشكوه مي شود؟
مي داني بستر آرامش مي شود براي سرمن؟
مي داني مخمل نوازش مي شود پر از خنكاي مهر روي صورت خيس و گرم من ؟
...
اگر كف دستهايت را كنار هم بگذاري, خود زندگي لب پر مي زند از سر انگشتانت.
چه مي شود اگر كف دستهايت را كنار هم بگذاري....
Wednesday, October 11, 2006
نه خیلی جدی
.
.
.
یه مدت که تو جزيرهء خودت زندگی کرده باشی ، ارتباط برقرار کردن با آدما برات سخت می شه . برای برآورده کردن توقعات معموليشون ، بايد انرژی ويژه ای صرف کنی . البته خوبيش اينه که هيچکس متوجه نمی شه . اگرم بشه خيلی به ندرت . مثل نوید که برمی گرده بهت ميگه : بزرگ شدی . يايه هو برمی گرده بارها و بارها می پرسه چته . در همين حد . و بقيه عادت کردن تو رو اونجوری ببينن که دوست دارن . يه وقتايی از اين که هميشه گوشی باشی برای شنيدن ، به شدت خسته می شی . دلت می خواد يه خورده هم تو حرف بزنی ، يا لااقل اگه حرف نمی زنی ، سکوت کنن تا بتونی کمی آروم بشی . اما اينو هم هيشکی نمی فهمه . همه تو رو با روزمرگيهاشون بمبارون می کنن و مجالی برات باقی نمی ذارن تا بگی : بسه ، خسته م .
ماه هاست که فکر می کنی به زودی خستگيت در ميره و همه چی روبراه می شه ، اما همينجوری روزای خاکستريت مدام کش ميان و کش ميان و خودت رو می بينی که وسط اون همه دود ، فقط نشستی و داری نگاه می کنی . حتی ديگه تلاشی نمی کنی برای عوض کردن چيزی . از اينکه اينهمه پذيرا شدی ، خودت هم شگفت زده می شی . بعد خودت رو قانع می کنی که اگه تو باتلاق ، مدام دست و پا بزنی ، زودتر فرو ميری ، پس سعی می کنی بی حرکت بمونی تا لااقل زمان بيشتری رو روی سطح باتلاق بگذرونی . چی به سرت اومده ! راضی شدی به فساد تدريجی ؟ پيشرفت بزرگيه ! ديدی تو هم همش ادعا می کردی . ديدی وقتی به مرحلهء عمل رسيد ، تو هم جا زدی . البته دلايلت ، کاملا محکمه پسنده ، به خاطر خودت نبوده ، به خاطر ديگران کوتاه اومدی ، می دونم ! اما بايد ته دلم بهت بگم که شرمنده ، خر خودتی . خودتم می دونی که خودخواهی و جاه طلبيت هنوز حرف اول رو می زنن . خودتم می دونی که شهامتشو نداری . ديگه نمی تونی اون کار چند سال قبلت رو تکرار کنی . نصفه و نيمه نمی شه . يا همهء پل ها رو خراب می کنی و از صفر شروع می کنی ، اونم جايی که هيچ کس ديگه دور و برت نيست و حمايتت نمی کنه . يا خفه می شی و کج دار و مريز ، می گندی تا متلاشی بشی . اين بار ديگه حد وسطی در کار نيست . و خوب می دونی که اين بار از هميشه عقب تری. اين بار هیچ کس نمی تونه ، هيچ کاری برات بکنه .
راستش گناه داری ، دلم برات می سوزه . اما خوب يه جورايی هم حقته . تاوانش رو بايد يه جوری می دادی خلاصه . منتها يه خورده زيادی برات گرون تموم شد . پارسال اين موقع رو يادته ؟ يه بادکنک بودی اون بالاها که بسته بودنت به آنتن تلويزيون يه ساختمون خيلی خيلی بلند . لااقل تا اونجا که طول نخت اجازه می داد واسه خودت می چرخيدی و رو ابرا حال می کردی . به همه لبخند می زدی و کلی واسه خودت الکی خوش بودی . اما اين بار ، مهر هم ديرتر از هميشه شروع شد ، اونم نتونست زياد خوبت کنه . تا جايی که می تونستی ، همه رو خوب کردی و سعی کردی کمکشون کنی ، اما ...
بگذريم ، بی خيال . هنوز دو ماه و نيم از پاييز مونده . هنوز هوا ابری نشده ، هنوز بارون پاييزی نيومده .
شايد هوا که ابری بشه ...
شايد بارون که بياد ...
شايد .
Monday, October 09, 2006

یادداشتی برای تو

.

.

به آدم‌هایی که از ذوق نور آفتاب در جنگل و کنار رودخانه قدم می‌زنند یا آن‌هایی که تابش مداوم آفتاب را دوست ندارند و در خنکای اتاق دراز کشیده‌اند و به سقف چشم دوخته‌اند یا همه‌ی آن دیگرانی که لحظه‌ها و ساعت‌ها برایشان فرق چندانی ندارد و زنده‌اند بی دغدغه‌ی زنده‌گی دیگران و خود بی آنکه چیزی یا کسی را به خاطر بسپارند یا از یاد ببرند اما با این همه شماره‌ها و نام‌ها را برای روز مبادا یک گوشه‌ای یادداشت می‌کنند و از برخی صورت‌ها و دست‌ها عکس می‌گیرند تا تصویرشان را در قاب‌های چوبی و فلزی دیوار محصور کنند به گمان این که همین‌ها هم خاطره است و هم مهر و هم مانده‌گاری که البته هیچ کدام از این‌ها هم نیست و نخواهد بود فکر نکن.

تنها یک آن یعنی یک دم مثل یک چشم‌برهم‌زدن به من فکر کن که نمی‌دانم اصلآ نمی‌دانم چه کنم تا دلم دیگر هرگز یعنی هیچ‌وقت تا دم مرگ برای تو تنگ نشود.

همین

Saturday, October 07, 2006
قطع می‌شوم؛‌ خیلی ناگهانی قطع می‌شوم.صبح از خواب بیدار می‌شوم می‌بینم قطعشده‌ام؛ ‌وسط حرف زدن قطع می‌شوم؛‌ وسط حرف شنیدن قطع می‌شوم؛‌ وسط خوشیو ناخوشی قطع می‌شوم؛ دارم می‌نویسم انگشتهایم هذیان می‌گویند، سر که می‌زنم می‌بینم قطع شده‌ام
قطع که می‌شوم دیگر به این دو کلمه‌ها وصل نمی‌شوم. یخ می‌کنم، کند می‌شوم، کش می‌آیم.می‌خواهم جیغ بکشم "من قطع شده‌ام" می‌بینم صدا ندارم. می‌خواهم دست دراز کنم چیزی را، جایی را، کسی را چنگ بزنم، می‌بینم انگشت ندارم، انگشتی برایم نمانده.
خیلی که قطع بمانم دیگر دلم نمی‌خواهد وصل بشوم. بیشتر آنچه هست آنقدر زشت و بی‌معنی شده که اتصال دوباره کاری ابلهانه به‌نظر می‌رسد؛ دلم ‌مي‌خواهد تصعید بشوم،سبک بشوم، دور، ریز، هیچ.
چند ساعت است که قطع‌ام؛ تاریک، داغ، ساکت. نشسته‌ام اینجا با دقت نیم‌فاصله‌ها را رعایت می‌کنم. . به خودم، آهسته، می‌گویم: این‌بار اگر خیلی قطع ماندی، بیا و دیگر وصل نشو. .
Thursday, October 05, 2006
گیلاس
زندگی يک کاسهء بزرگ پٌر از گيلاس است؛ سرخ و سياه و درشت و تازه. يکی برای من، يکی برای تو؛ هسته ها را گاز نزنی، دندانت را می شکند، باور کن. گرفتاری عجيبی است اين دوری، هفته هايش ماه شٌد و ماههايش سال، بعضی وفتها جايش می سوزد؛ صد رحمت به زايمان. جرات گفتنش را نداشتم ،گفتم بنويسم، شايد بخوانی.
.
يادت هست زندگی چه خلوت بود؟ شبها تاريک بود؟ نمی دانی چقدر شلوغ شده است، برو و بيا، بريز و بپاش، قرتی بازی، بستنی، سفر، کار، تلفن، ماشينسورای، آبونمان مجلات ، خريد و خشکشويی؛ شهر فرنگ را يادت هست؟ همان، تحت ويندوز؛ ولی هنوز هم وقتی نیستی جای تو خالی است. انگار تمام اين قشقرق و هلهله و هياهو اصلا صدا ندارد، هر چه هست روزهايی است که ديگر برنمی گردند.
.
يادت هست گفتم با هيچ کسی کاری ندارم؟ دروغ گفتم. حالا يک نفر هست که آن طرفِ به حرفهای من گوش می کند، گاهی هم می خندد. حالا يک نفر هست که من در چشمهايش دنبال همان چيزهايی می گردم که سالهاست دنبالش بوده ام. وقتی که هست خوش می گذرد، ولی وقتی که نيست باز هم جایش خالی است. مسخره است، نيست؟
.
یادت هست که گفتم برای اینکه تو اون حفره تنگ و تاریک نترسه. منم کوچیک شدم رفتم پیشش . حالا یکی هم هست که بعضی وقتها کوچک می شود می آید آنجا . وقتی که می آید همراهش آرامش است ، وقتی که نیست غوغایی به پا می شود که بیا و بیبین
.
حالا یکی هست که واقعا مهربان است
.
يک گلدان بزرگ خريدم و يک گل آفتابگردان، زرد و سياه، قد بلند و کمر باريک، گردن نازکش را هم با ناز و عشوه خم کرده است به سمت آفتاب و پنجره. فعلا که مشکل را حل کرده است.
.
زندگی يک کاسهء پٌر از گيلاس است. تٌرش و شيرين، سرخ و سياه. هيچ دو تايش مثل هم نيست. جای تو خالی است و هيچ وقت پٌر نمی شود، . روزها می گذرند و گل آفتابگردان هر روز از طلوع تا غروب به آفتاب خيره می شود تا اتفاق بدی برايش نيفتد. حالا که او از خورشيد مواظبت می کند، من هم می توانم به زندگی خودم برسم. يک گيلاس ديگر بر می دارم،یکی هم برای تو ، يک قدم جلوتر، قويتر، آرامتر، مطمئن تر
گیلاست را بردار و همراهم بیا.
Tuesday, October 03, 2006
آدمایی که دنیای محدود تری دارن ، موفق ترن هستن ، چون اتلاف کمتری دارن . آدم هرچقدر دنیای درونی و خصوصی وسیع تروپیچیده تری داشته باشه ،انرزی بیشتری روازدست میده ، باعث میشه که یه سری ازفعالیتهای رو تین و روزانه ش عقب بیفته
من مدتهاست که عادت کردهام تو دنیای خودم زندگی کنم ، یه جایی وسط ابرا ،رویاها و تصویر ها ،بودن تو دنیای واقعی قاطی آدم بزرگها رو زیاد دوست ندارم .فقط مواقعی که مجبورم میام قاطی شون ،بقیه وقتا تو فاز خودم هستم ،یه زندگی نسبتا مرفه دارم وتقریبا می شه گفت هرچی بخوام در اختیارمه . معمولا مورد توجه بودم ولی همیشه رو پای خودم وایسادم. هیچوقت به کسی تکیه نکردم .تو دنیای خودم یه حریم ناخوداگاه دارم . اما به ندرت پیش میاد که این حریم رو به کلی بر دارم .معمولا این جور وقتا آدمارو ناخوداگاه پس میزنم ، یه جور تجرد ذاتی .شاید خیلیا که دورادور زندگی منو میبینن دلشون می خواد جای من باشن. ویا وقتی حرف میزنم می گن بابا تو دیگه خوشی زده زیر دلت ،اما ته دلم با اونچه که همه در ظلاهر میبینن خیلی فرق داره ..."دل خوش سری چند.؟"... نه اینکه آدم نا امیدی باشم ها ،نه،اتفاقا شدیدا دارم با انرزی زندگی میکنم،اما مسیر زندگیمو دوست ندارم. عوض کردنش هم خیلی سخته .فعلا بی خیالش شدم و گذاشتم " قانون زندگی " کار خودشو بکنه. فقط امیدوارم زود فعال بشه. نذاره برا بیست سال بعد
Sunday, October 01, 2006
تصمیمات بزرگ نیازمند زمانهای بزرگ نیستند. گاهی لازم است آدمی سالی را حتی تلف کند تا آنچه را که باید و شاید بیاموزد. تحولات آدمی هم سر زمانهای مشخص اتفاق نمی افتد. زمانشان که فرا برسد رخ می دهند پس چرا من به جدال با زندگانی خویش برخیزم؟
.
.
زندگی همین است.
کنار همین کم و بسیار هرچه هست خوب است.*
.
.
زیباتر شدن لحظاتمان به خودمان و طرز تفکرامان بستگی دارد. از سرشکم سیری نمی گویم که بگویید من خودم بهتر از تو اینها را می دانم. هیچ وقت چیزی ننوشته ام که بدان ایمان و یا بهتر بگویم باور نداشته باشم. من هم سالهایی را به بطالت عمر گذرانیده ام. اما در این جایگاهی که هستم می گویمتان: درسی را که آموختم. افسوس گذشته را مخورید. به آینده با امید نگاه کنید و از تجاربتان درس بگیرید. و شادابی شما حاصل تلاش خودتان است.
.
.
هر غلطی که دلت خواست...... آزادی!
زندگی همین است
پریدن از روی جوی آب
بعد فراموشی بستن بند کفش
و دروغ گفتن به پروانه باز بی کتانی
که سواد خواندن رویای پیله را ندارد.*
* سید علی صالحی