Saturday, October 07, 2006
قطع می‌شوم؛‌ خیلی ناگهانی قطع می‌شوم.صبح از خواب بیدار می‌شوم می‌بینم قطعشده‌ام؛ ‌وسط حرف زدن قطع می‌شوم؛‌ وسط حرف شنیدن قطع می‌شوم؛‌ وسط خوشیو ناخوشی قطع می‌شوم؛ دارم می‌نویسم انگشتهایم هذیان می‌گویند، سر که می‌زنم می‌بینم قطع شده‌ام
قطع که می‌شوم دیگر به این دو کلمه‌ها وصل نمی‌شوم. یخ می‌کنم، کند می‌شوم، کش می‌آیم.می‌خواهم جیغ بکشم "من قطع شده‌ام" می‌بینم صدا ندارم. می‌خواهم دست دراز کنم چیزی را، جایی را، کسی را چنگ بزنم، می‌بینم انگشت ندارم، انگشتی برایم نمانده.
خیلی که قطع بمانم دیگر دلم نمی‌خواهد وصل بشوم. بیشتر آنچه هست آنقدر زشت و بی‌معنی شده که اتصال دوباره کاری ابلهانه به‌نظر می‌رسد؛ دلم ‌مي‌خواهد تصعید بشوم،سبک بشوم، دور، ریز، هیچ.
چند ساعت است که قطع‌ام؛ تاریک، داغ، ساکت. نشسته‌ام اینجا با دقت نیم‌فاصله‌ها را رعایت می‌کنم. . به خودم، آهسته، می‌گویم: این‌بار اگر خیلی قطع ماندی، بیا و دیگر وصل نشو. .