Wednesday, September 28, 2005
دوستی ميگفت «ما مهره نيستيم» ...حالا واقعا مهره نيستيم ؟ ...شايد هم فكر مي كنيم كه نيستيم.... خوب حالا فرض كنيم كه هممون مهره هستيم ....مثلا آدمهاي دور و برمون همشون مهره هاي ما هستن ... بسته به ارزش اون آدم واسه ما ، روابطمون باهاش ، ارزش اين مهره از سرباز تا شاهه .... خيلي ازآدمهاي دور و برمون سربازن .... باهاشون ارتباط داريم چون تو لحظات سخت ، شروع حمله يا دفاع ، راحت ميتونيم قربونيشون كنيم ....چيز زيادي رو هم از دست نمي ديم !چيزي كه زياده سرباز.... بعضي ها فيلن ، بعضي رخ ..نمي شه به راحتي ازشون گذشت ولي خوب بعضي وقتها براي رسيدن به يه خونه بهتر يا يه موقعيت بهتر چاره اي نيست! يكي هم شاهه.... مثلا شاهه مهمترين آدم تو زندگيمونه ...تمام مهره ها به خاطر حفظ شاه هستن ...ولي خوب بعضي وقتها آخرش شاهه هم مات مي شه.... حالا اينها مهره هاي خودمونن....بعضي وقتها ، آدمها ، مهره يكي ديگن..مهره دشمن .... پس از اول بازي قراره كه از بين برن.... اين يه ور قضيه است... خوب طبعا ما هم مهره يكي ديگه هستيم...مثل حلقه هاي زنجير .... بعضي ها دوست دارن نقش يه مهره رو بازي كنن ... اينه كه هميشه زندگيشون به يكي ديگه وابسته است .... يكي ديگه خونه ها رو براشون مشخص ميكنه....حالا بعضي ها شانس ميارن ميشن مهره يه آدم كار درست كه بازي رو خوب بلده ...بدبخت اونهايي كه مهره يه نابلد ميشن .... بعضي ها رندند .... يه مهره براشون ارزش سرباز داره ولي مثل شاه باهاش رفتار مي كنن .... بعضي ها هم ابلهند... خيلي وقتها نمي فهمن كه نقششون فقط يه مهره اسه برنده شدن يكي ديگه .... بعضي ها خودشونو گول مي زنن ...فكر مي كنن كه با مهره ها هم سطحن... مي گن ما بازي نمي كنيم – يا همه با هم بازي مي كنيم - ولي هميشه دلشون مي خواد مهره ها تو خونه اي كه اونا ميگن برن وگرنه يا قهر مي كنن و يا بازي رو بهم ميريزن ، يا اينكه ميرن يه گوشه و مي شن مهره يكي ديگه .... بعضي وقتها آدم به مهره هاش دل ميبنده ... اونوقت خودشم قاطي بازي ميشه .... مادر پدرها هميشه فكر مي كنن بچه ها مهرن ...خوب اخه دست ساز خودشونن .... اينه كه هميشه واسه بچه ها يه بازي آماده هست ...بعضي ها طمع دارن فقط دلشون مي خواد مهره جمع كنن مثل يه كلكسيونر ..بعضي هاشون هم ممكنه مجموعشونو با يه بهتر تاخت بزنن !....يه وقتهايي هم پيش مياد كه ما اسير مهره هامون ميشيم ..... يه بازي خوب واسه مهرمون در نظر داريم ولي مثلا به خاطر دلبستگي يا سركشي مهره گير ميفتيم .... روابط انساني خيلي پيچيده تر از اين حرفهاس ولي اگه بخواهيم منصفانه نگاه كنيم هر كدوم از ما يه مهره هستيم !
Monday, September 26, 2005
يادمان نرود اينکه درس خوانده ايم , به دانسته هايمان افزوده ايم , فهميده ايم , به مدارج بالا رسيده ايم نه به علت برتري ما , بلکه فقط و فقط به اين دليل است که آنچه حق ما بوده در اختيارمان قرار گرفته .
يادمان باشد که آموختن , دانستن , حق طبيعي تک تک انسانهاي اين کره خاکي است . پس درس خواندن تو هيچ ربطي به بهتر بودن تو ندارد , ممکن است که اين درس خواندن به بهتر شدنت کمک کرده باشد اما يادت نرود که اگر همسايه ات نتوانسته مثل تو درس بخواند علتش اين بوده که جايي , کسي حق اش را ضايع کرده است . وگرنه اين آموختن جايزه اي نبوده که به تو به خاطر بهتر بودنت هديه شود.
حالا که تو به حق ات رسيده ای , اگر دانسته هايت باعث شود که به کسي کمک کني , يا حقي که ناحق شده را احيا کني , شرايطي فراهم کني که حتي يک نفر بتواند به اين حق طبيعيش برسد يعني از آنچه انباشته اي خوب استفاده کرده اي. و اگر تمام آنچه در ذهنت جمع آوري کرده اي به بهتر شدن زندگي بقيه کمک نکند بدان که مفت باخته اي گيرم که با بهترين مدارج از بهترين محل ها فارغ شده باشي
تمام.
می دونی اولين لقبی که بهم دادن چی بود ... ؟ سرکش..!
بهم می گفتن سامی سرکش ... سامی سرکش ...
این روزها بخش سرکش وجودم با چه شدتی برانگیخته شده . انگار از اعماق وجودم سر بلند کرده و کنترل همه زندگیم را به دست گرفته .... وقتی توی آینه نگاه می کنم از دیدن برقش تو چشمهام وحشت می کنم ...
این روزها حتی نگاهم هم سرکش شده .... درست مثل کارهام ... حرف هام ... و فکرهام ....
از یک طرف خوشحالم چون می بینم این بخش یک دنده ی لجباز و افسار گسیخته داره یک تکون حسابی به زندگیم می ده و چنان جلو می روندم که امکان نداشت درحالت عادی چنین سیری را طی کنم ...
از یک طرف هم گاهی نگران می شم چون می ترسم واقعأ کنترلش از دستم خارج بشه ... می ترسم طغیان کنه ... می ترسم پشت پا بزنه به هر ایمان و عقیده ای که باقی مونده .....
گاهی اوقات نگاه پسر توی آینه خیلی می ترسوندم ...
نگاهش بیش ازحد محکمه ... !
Friday, September 23, 2005
رفیق ، وقتی نفرت تیغ بر می کشد از همه ی حس ها بلند تر و بارزتر باشد ، صرفاً برای این نیست که دیگری را از میان بردارد و به همین مختصر اکتفا نمی کند ، نفرت با شوری تب آلود و دیوانه وار می خواهد دودمان دیگری را تا ابد بر باد دهد تا حتی نامی از او بر صفحه ی روزگار نماند، نفرت نگاه واژگونه ی خداوند است ، یک آفرینش واژگونه که به سمت نیستی و نابودی سوق دارد ، نفرت به حال بسنده نمی کند بلکه گذشته و آینده ی دیگری را آماج تیرهای سمی و زهر آلود خود قرار می دهد.درست مثل عشق که چنگ نیرومند خود را به سوی همه ی زمان های دیگری باز می کند ، اما با این تفاوت که عشق برای در آغوش کشیدن پیش می آید و نفرت برای تارو مار کردن، در نفرت جز آنکه نفرت می ورزد کس دیگری پیدا نمی شود ، برای اینکه کسی وجود داشته باشد به حضور دیگری نیازمند است ، من با دیگری است که معنا می یابد و برای اینکه این دو وجود داشته باشند باید عشق یا دست کم انتظارش ، حسرتش ، یا وعده اش پا در میان بگذارد
Thursday, September 22, 2005
دوست. کلمه ای که هست و پيچ و تاب می خورد. می رود. می آيد. کنارت می نشيند. گاهی هم غيبش می زند. نيست می شود. انگار کن که اصلا نبوده. و بعد به ناگاه چون زخمی قديمی که دلمه بسته، سر باز می کند. شر شر هست. فوران می کند. گاهی بيش تر از پيش.
آن گاه که کلمه نبود چه؟ آن وقت ها که خدا بود و تقسيمی نبود. کسی نبود جز او، چون الان که اگر باشی در حکم نيستی و اگر نباشی هستی. هميشه. جاودان.
روزگاری دوست می داشتم بی تمنايی و خوش روزگاری بود. روزگاری مالامال اندوه. اندوهی اما به جنس باران. شفاف. ساده. سبک. سرخوش.
گذشت.
دوست داشتن را از بزرگ تران آموختم با تمنا. با نياز. سنگين شد. سيل شد. تيره. غم ناک.
گذشت.
برگشتم. کودک شدم. سخت بود برگشتن. سخت بود فراموش کردن آموخته ها. سخت بود دوباره به ياد بياورم که زمان چيزی نيست جز غمی که کدر می کند همه چيز را. قدم به قدم اما آمدم. اندوه هم آمد. اما ساده، سبک، سرخوش.
اينک دوباره می فهمم معنای شعف را معنای کلمه ای که با من زاده شد. دوست می دارم. همهء آن هايی را که دوست می داشتمشان. و من اينک خدايم. که جز او نبوده ام.
دوست. چرخ. چرخ. چرخ. می چرخد هر آن چه چرخيدنی است. زمان نيز...
Thursday, September 15, 2005

مي گم مرده بودم
مي گم كه چه آرامشي داشت
مي گم كاش هيچوقت کسی سراغم رو نمی گرفت
مي گم كاش بيدار نمي شدم
و مي خندي !
مي گم پاكُنه يادت هست ؟!
مي گم من بلد نبودم ازش استفاده كنم ؛
مي گم عوضي خودمو پاك كردم ...
و مي خندي !
مي گم آخرين روز هميشه بدترين روزه
مي گم من دارم به آخرين روز نزديك مي شم انگار
مي گم بهتره فكر كنم آخرين روز خيلي وقته گذشته ...
و مي خندي !
مي گم دلم واسه خيلي چيزا تنگ شده
مي گم دلم واسه خيلي حرفا تنگ شده
مي گم سنگ شدم
مي گم نيگا ؛ سنگ شدم
و مي خندي !
مي گم خسته ام
مي گم نمي خوام كه بشنوم من اشتباه مي كردم
مي گم مي دونم كه مي شنوم
مي گم مطمئنم
و می خندی !
مي گم ...
مي گم اما ، اما بازم كسي چه مي دونه ، شايد ... شايد !
اينبار منم که مي خندم
و ديگه نمي خندي !
مي گم وقتي به آخرين بن بست رسيدم خبرت مي كنم ..
و نمي خندي !
...
مي گم خبرت كنم ؟!
و نمي خندي !
...
و نمي خندم ...
Tuesday, September 13, 2005
گاهي وقتها تنها يك آن است. يك پاسخ.يك نگاه. يك حركت. و تا بيايي به خودت بجنبي نخ بادبادك پاره شده است. از دستت در رفته است.هر چه بدوي , هر چه تقلا كني هم سودي ندارد. فرياد بزن. پا بر زمين بكوب. اعتراض كن. قهر كن. فكر چاره كن. اما گاهي وقتها ديگر دير است. دير. نخ بادبادك در دستت نيست و بادباك در بيكران آسمان گم مي شود. اولِ كار گمشده اي ست كه اميد بازيافتنش هست ,اما تا چشم بر هم بزني دور و دورتر مي شود. بادبادك تو مي شود يك لكهُ محو و كمرنگ. رنگ مي بازد و به ناگاه گم مي شود. در برابر چشمانِ ناباورت.
گاهي وقتها تنها يك آن است.
نخي كه پاره شده است. بادبادكي كه گم شده است
و تو كه ايستاده اي.گنگ.مبهوت. تنها.
Friday, September 09, 2005
مثل زندگي
اين نوشته را همينطور يک نفس و بي توقف مي نويسم، کوتاه و ساده است، درست مثل خود زندگي. چيزی در آن حذف نشده است ، درست مثل خود زندگي:
فرض بازگشت به عقب:
من بااين فرض مشکل دارم يعني دچار يکي از آن حالتهای آچمز فکری شده ام که قدرت تفکر را از من گرفته است. پياده ای هستم که به شطرنج زندگي خو کرده ام و آن را با تمام قواعد ظالمانه اش پذيرفته ام. حرکت رو به عقب برای من نه ناممکن، بلکه تعريف نشده است. از خانه های سياه نمي ترسم همچنان که چندان از بودن در خانه های سفيد خوشحال نمي شوم.مهره هايی که از بازی خارج شده اند جزيی از گذشته اند و ديگر باز نخواهند گشت. گرچه به آنها فکر مي کنم و دلتنگ مي شوم ولي مانع از حرکتم نمي شوند. صادقانه مي گويم که چيزی از گذشته ام را پنهان نمي کنم چون چيزی برای پنهان کردن ندارم.اما برای هر که باز گو نمیکنم. راه ناهموار است و کسي که با زنجيرهايش مي دود بارها و بارها به زمين خواهد خورد. مهم اين است که خسته نيستم و به زنجيرهايم عادت نکرده ام.
هنوز خانه های نپيموده بسياری مانده است و در هر خانه مي توان هزاران بار برنده و بازنده بود. خط پاياني نيست يا حداقل در اين لحظه و اين خانه ای که من هستم خط پاياني نمي بينم. من فقط حرکت مي کنم و خود آينده مشخص خواهد کرد که چه چيزی در انتظار من است. قدرت نامحدود يا سکون و توقف مطلق. هر چه که باشد من بارها و بارها از دريا ها گذشته ام
Thursday, September 08, 2005
گاهی حرف زدن بهانه می خواد.چه بهانه ای بهتر از اين؟؟ این همه دير شد؟الان می گم خب!!!
خيلی وقت بود که فقط حرکت می کردم بدون اينکه به راهی اومدم نگاه کنم......ديشب مجبور شدم که به راهی که اومدم نگاه کنم...
تکه های کوچک شادی...اين روزها زياد شده تو زندگيم...تکه های کوچک و پراکنده شادی...تکه های کوچک و کوتاه شادی....تکه هايی که کمند ولی مزه شون مثل کيک شکلاتی تا مدت ها می مونه.مثل رنگ نارنجی غروب توی آسمون...دوستشون دارم زياد...
وقتی که تصميم گرفتم اين راه رو طی کنم ،پياده،اصلا فکر نمی کردم همه چيزش اينقدر برام خوب باشه.با وجود همه تلخی هاش...همه خاکستری هاش...همه نداشتن ها
زندگی بادبادکی اين روزها بهترين اتفاق ممکن برای منه....رها رها رها....روی ابرا زندگی کردی؟؟من ديگه روی زمين نيستم...به آسمون هم نزديک نيستم اما زير پام سبکه کمک می کنه بپرم بی دغدغه نوشتن خيلی چيزا بهم ياد داد.بعضی ها رو می شه گفت.بعضی ها رو نه!!!وقتی شروع کردم می خواستم که فراموش کنم..وحالا اين تنها کاريه که ديگه انجام نمی دم...اينجا لحظاتی برام جاودانه شد که برای يک عمر کافيه...
نگاه کردن به دنيا از اين پنجره بهترين کاری بود که می تونستم تو زندگی انجام بدم...حالا می دونم که اين پنجره بازه...تا وقتی من باشم...تا وقتی طوفان نياد و منو نبره...
حس لحظه...نوشتن اينو بهم ياد داد...و اينکه قدرشو بدونم...من با نوشتن بهترين لحظاتم رو جاودانه کردم...
بعضی چيزا هست برای داشتن...بعضی چيزا هم هست برای نداشتن...من با نوشتن داشته هامو ثبت کردم.نداشته هامو فراموش نکردم..اما حسرتشون رو نمی خورم..سعی می کنم که نخورم...
سهم آدما از زندگی هميشه نبايد زياد باشه...من به سهم کوچيکم از زندگی راضيم...اگه کسی بخواد سهم شو جداکنه ممکنه بهترین لحظات زندکی که می تونه برا اون باشه از دست بده
می دونی؟حس می کنم که خط پايان نزديکه و من دارم برنده می شم. هميشه آهسته و پيوسته حرکت کردن رو دوست داشتم و دارم.شايد يه روز برگردم و ازت بپرسم:چرا خوابيدی خرگوش؟نگران من نباش...نبودنت اصلا برام بد نيست...نترس! من مومنم تا هميشه...اما به خاطر ايمانم فرصت زندگی کردن رو از خودم نمی گيرم...فرصت شاد بودن...
يه روز تو هم همين راهی رو می ری که من رفتم.هر از گاهی به آسمون بالای سرت يه نگاهی بنداز...اونجا حتما يک ستاره هست که برای تو بدرخشه و تاريکی ها تو روشن کنه...من کنار يکی از همين ستاره ها دارم تاب می خورم...برات نور می فرستم،اما به خاطرت پايين نميام...آها پنجره اتاقت باز باشه لطفا...از روی ابرا برات قاصدک می فرستم...
ازت ممنونم که منو اهلی کردی...مواظب گلت باش...
شايد يه روز اين نوشته رو مرتب کنم...اونقدر مرتب که خیـــــــــــــــــــــــــــــــلی خوشت بياد...اما اين نوشته مال تو نيست...مال همه کسانی است که اين مدت نوشته های منو خوندند.کسانی که با بودنشون کمک کردند لحظات خوب رو بشمارم و اونا رو جاودانه کنم...کسانی که بهم ياد دادند چجوری اين تکه های کوچک رو کنار هم بذارم و ازشون يک خورشيد پرتغالی رنگ بسازم که فقط مال خودمه...دوستتون دارم خیــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی
هر از گاهی از پشت اين پنجره يه سر بهم بزنين ـ مثل اين مدت ـ صاحب فراموش خانه هرگز فراموشتون نمی کنه...
ممنوم
بابت همه چيز
Monday, September 05, 2005
آنها سه نفر بودند. اولي نمي ديد و راه مي رفت؛ دومي نشسته بود و مي نوشت و سومي زير درخت خوابيده بود. سيل آمد. اولي در جهتي اشتباه فرار کرد و گرفتار شد، دومي قبل از اينکه غرق بشود راز هستي را روي کاغذ نوشت و سومي خواب ديد ماهي شده است و در خواب به دريا رسيد
ديشب ماهيگيري به دريا رفته بود و دريا خالي از ماهي بود :
گويا تمام ماهي ها به خواب رفته اند. روي سطح آب قطعه کاغذي شناور بود و از سر بيکاري تصميم گرفتت کاغذ را با سرنيزه اش بردارد :‌ شايد نشاني از خوابگاه ماهيها در آن باشد. همينکه کاغذ را به سمت خودش کشيد ماهي جسوري از آب بيرون جست و کاغذ را از روي نيزه قاپ زد و به قعر دريا برگشت. بلافاصله نيزه را به سمتش نشانه رفتت و با تمام تواني که در بازو داشتت آنرا پرتاب کرد. قلبش تير کشيد و از خواب پريد. همينطور از درد به خود مي پيچيد که کاغذپاره اي را در دست راستش ديد. رويش نوشته بود :ما سه نفر بوديم. من که حقيقت را ديدم و از ترس نشستم و او که نديد و بي مهابا رفت هر دو در دام سيل گرفتار شديم. اما او که خوابيد همه چيز را آنگونه که دوست داشت در رويايش ديد و رستگار شد.
پنج سال از آن شب گذشت و اوهنوز با درد به خواب می رود
Sunday, September 04, 2005
یادمه چند وقت پیش ها یه مطلبی خوندم در مورد پرانتز ها... اون وقت که خوندمش، تا یه مدتی ذهنم رو اشغال کرده بود. تصمیم گرفتم پرانتز های زندگیم رو ببندم... بشم همون رهای بی قید و بندی که تا دو سه سال پیش بودم ... بدون وابستگی ... تنها ... مثل همیشه ... اولش فکر می کردم کار سختیه ... ولی دیدم شدنیه ... و دیدم بیشتر از اونکه برای خودم خوب باشه، برای اطرافیانم خوبه، هر چند که اولش سخته ... شاید باید زودتر به این فکر می افتادم که نمیشه بدون اینکه آدم مسوولیت گلش رو بپذیره، اهلیش کنه. ... اینکه پرانتز ها خیلی انرژی آدم رو تحلیل می برن ... اینکه تا رها نباشی، تا زمانی که تعلقات مادی حرف اول رو بزنه، نمی تونی پرواز کنی، برای جاناتان بودن باید بار بدنامی رو به دوش کشید... اولش برای خودم هم سخت بود ، ولی کم کم شد، اما یه پرانتز مونده بود ، بزرگترین پرانتز زندگیم، که رنگ مادی نداشت، اصلا این زمینی نبود، چیزی بود ماورای درک مادی و ذهن خاکی، یه جور نور مطلق و اصالت ناب که روشنم می کرد، و تنها این بود که باعث می شد راحت تر بتونم بار هستی رو به دوش بکشم... اما یه وقتی دیدم بقیهء آدما دارن براش معادل زمینی می سازن، دیدم از اینکه نمی تونن محاسبه ش کنن عصبانین، دیدم از اینکه نمی تونن طبقه بندیش کنن و بذارنش تو زیر گروه های رایج شرعی و عرفی، آشفته می شن. منم دوست نداشتم خواب کسی رو آشفته کنم. دوست نداشتم اصیل ترین رابطهء زندگیم رو بخوان با چارچوب هاشون خدشه دار کنن، می خواستم مثل همیشه باقی بمونه. یه حس ناب، مطلق، و جاودانه
این شد که آخرین پرانتز رو هم بستم... باز شدم همون آدم سابق... رها... تنها... و گم... گم بودن رو دوست دارم... همیشه از اینهمه دیده شدن فرار می کردم... حالا باز فقط منم و من... و این دنیای مجازی... با همهء آدماش... آدمایی که من رو فقط به واسطهء من شناختن ... نه به واسطهء فرمول های رایج دیگه... چقدر خوبه اینجا می شه گم شد... می شه غرق شد... می شه فراموش کرد... به کلی غرق در دنیایی مجازی... فارغ از هر معادل مادی... .
رها بودن هم حس عجیبیه... این که بدونی دیگه کسی اون طرف خط منتظرت نیست... اینکه بدونی زندگی هم چنان ادامه داره و از حالا به بعد، باز هم فقط خودتی و خودت ... بدونی که از حالا به بعد دیگه کسی نیست که بخواد سفیدی ها رو بخونه... دیگه کسی نیست که نگاه چشمهات رو تعبیر کنه... دیگه کسی نیست که سرگردونی های روح خسته تو آروم کنه... دیگه کسی نیست که برای بودنش خیلی قوانین رو زیر پا بذاری... دیگه کسی نیست که با شنیدن صداش همهء بندهای عالم رو فراموش کنی...
شاید یک شب... شبی خنک... تاریک... نسیم دریاچه و عطر گل یاس... از سر اتفاق که نه... بر حسب تقدیر... تنها رشتهء ارتباطم با واقعیت گسیخت...