Monday, September 05, 2005
آنها سه نفر بودند. اولي نمي ديد و راه مي رفت؛ دومي نشسته بود و مي نوشت و سومي زير درخت خوابيده بود. سيل آمد. اولي در جهتي اشتباه فرار کرد و گرفتار شد، دومي قبل از اينکه غرق بشود راز هستي را روي کاغذ نوشت و سومي خواب ديد ماهي شده است و در خواب به دريا رسيد
ديشب ماهيگيري به دريا رفته بود و دريا خالي از ماهي بود :
گويا تمام ماهي ها به خواب رفته اند. روي سطح آب قطعه کاغذي شناور بود و از سر بيکاري تصميم گرفتت کاغذ را با سرنيزه اش بردارد :‌ شايد نشاني از خوابگاه ماهيها در آن باشد. همينکه کاغذ را به سمت خودش کشيد ماهي جسوري از آب بيرون جست و کاغذ را از روي نيزه قاپ زد و به قعر دريا برگشت. بلافاصله نيزه را به سمتش نشانه رفتت و با تمام تواني که در بازو داشتت آنرا پرتاب کرد. قلبش تير کشيد و از خواب پريد. همينطور از درد به خود مي پيچيد که کاغذپاره اي را در دست راستش ديد. رويش نوشته بود :ما سه نفر بوديم. من که حقيقت را ديدم و از ترس نشستم و او که نديد و بي مهابا رفت هر دو در دام سيل گرفتار شديم. اما او که خوابيد همه چيز را آنگونه که دوست داشت در رويايش ديد و رستگار شد.
پنج سال از آن شب گذشت و اوهنوز با درد به خواب می رود