Monday, July 25, 2005
مثه مردن می مونه دل بريدن ...
دلم تنگ شده. تنگ ِ نوشتن روی صفحه ی شيشه ای. انگار بين من و دل تنگی هام و تنهاييم رازی ست که تنها کليدهای کی بورد قديميم آن را خوب می شناسد. حالا اين جا که منم، ديگر رد پايی از حرف های آشنا نيست. حالا بايد به حافظه ی یه ساله ام فشار بياورم و جای تک تک حرف ها را يک بار ديگر به ياد بياورم، فقط يک بار ديگر
.
یک سال گذشت. یک سال خاطره و خنده و گريه پشت يک صفحه ی شيشه ای. یک سال تعلق خاطر به همه ی آن چه که بود، پر از خوب و بد. و حالا اين جا که منم، باد همه را با خود برده. حالا باز من مانده ام و بغل بغل رويا. حالا باز من مانده ام و بغل بغل ابر خاکستری. و حالا باز من مانده ام و راهی دور که آن سوی کوه های صخره ای ست. کسی چه می داند؟ شايد روزی برسد که از تمام اين سنگلاخ ها بگذرم و به خورشيد پشت کوه برسم، کسی چه می داند؟ شايد تنها راز زيبای زندگی همين اميد باشد، اميد به ناممکن
"چيزی که کوير را زيبا می کند اين است که يک جايی يک چاه قايم کرده
**********
اومدم بگم که ديگه نيستم.مشکل از هیچ چیز نیست.فقط يه شوخی کوچيکه بين من و تقدير و خدا و زندگی، همين. اولش می خواستم ای ميل ها رو تک تک جواب بدم، اما راستش نشد. ديدم بهتره با همه از همين جا خدافظی کنم. خدافظی که نه، بگم: تا بعد!
اومدم بگم دلم برای همه ی همه تون تنگ می شه هزاااار تا. تو اين سال ، اين جا تنها جايی بود که با همه ی خوب و بدياش، از ته دل دوسش داشتم و باهاش زندگی کردم. با همه ی شمايی که الان اين جايين. با همه ی اونايی که می شناسم و نمی شناسم. شايد بتونم بگم نوشتن يکی از سه تجربه ی بزرگ زندگيم بود. يادم داد حرف بزنم. يادم داد درست نگاه کنم. درست قضاوت کنم. يا اصلا قضاوت نکنم. و مهم تر از همه، ياد بگيرم که "محاکمه کردن خود از محاکمه کردن ديگران خيلی دشوارتره. اگه تونستی در مورد خودت قضاوت درستی بکنی، معلوم می شه يه فرزانه ی تمام عياری."* و حالا همين تجربه ی قشنگ و دوست داشتنی، برام شده يک نقطه ی عطف. يه نقطه عطف بزرگ ِ بزرگ ِ بزرگ. سر فصل ِ يه مدل جديد از زندگی، يه مدل کاملا متفاوت. اون قدر که می بايست همه ی درها رو ببندم و برم. و رفتم. رفتن هميشه کار سختی بوده، نصقه نيمه رفتن اما، سخت تر. يا رومی ِ روم، يا زنگی ِ زنگ. اين نتيجه ی کارپه ديم وار زندگی کردنه. لذت بخش ترين تجربه ی زندگی م
.
**********
تو روزهايی که گذشت، يه کابوس رو از سر گذروندم. يه کابوس طولانی. و حالا تنها چيزی که عرق سردم رو می تونه آروم آروم خشک کنه، سکوته. يه سکوت طولانی کنار همه ی شمايی که دوسِتون دارم. رفتن به جاهای دور هميشه سخته، اونم برای من که عاشق جای شلوغ و آشفته بودم. اما رفتن بهتر از موندنه، کجاش ديگه اون قدرها مهم نيست. بايد می رفتم تا مرداب نشم. دوره ی سختيه، دلم تنگ می شه، اما چيزيه که بهش احتياج دارم.
"اگر آدم گذاشت اهليش کنند بفهمی نفهمی خودش را به اين خطر انداخته که کارش به گريه کردن بکشد(شازده کوچولو(
تو تمام اين روزای سخت، فقط چندتا حس خوب و اصيل بود که کمکم کرد ادامه بدم و کم نيارم. که کمکم کرد برسم اين جايی که الان هستم. ممنونم بابت همه شون
به آبی: انگار تقدير اين بود که درست وسط تمام اتفاق های عالم تو دوباره پيدا بشی و با همون روش خاص خودت آرومم کنی که همه چيز درست می شه. حالا ديگه می دونم اگه معجزه ای بوده، همين حضور تو بوده لا به لای تکه پاره های زندگی اين روزهام. شايد سهم ما از تمام زندگی همين لحظات ناب و کاملی باشه که به اصالتش ايمان داريم. حالا باز از تمام روزها و ماه های گذشته، فقط من موندم و تو، اما اين بار به شکلی متفاوت
به "آن سه نفر!": شما ها هم البته به شدت سرتون گرم شد و مقاديری تنوع عظيم در زندگی يکنواختتون ايجاد شد. d:
به کتی: بعضی وقتا بد جوری میومدم رو اعصابت.امروزم فکر کنم .از اون روزا بود.یادته بهت گفته بودم.هیچ وقت از حرفام منظوری ندارم...راستی یه چیزی: نترس بودنم زیاد خوب نیست..کار به بیراهه می کشه.حرفمو پس می گیرم
به بهناز: می بينی؟ درخت بودن اين عواقبم داره ديگه . بعضی وقتا آدما فقط برای دلتنگیشونه که میان پیشت.راستی مراتب شرمندگی ما يکی دو تا نبوده و نيست.مرسی بابت همه چیز. توی طفلکی هم که عادت داشتی، نه؟...راستی حجتم قبول
به عليرضا: اون تيکه ها تو اون روزای تاريک کلی چسبيد و خنديديم مبسوط. (قميشی داره می خونه: يکی هست اون ور دنيا ...) هاها، در ضمن : کار ما از ايستادن گذشته بود، سقوط کرديم! هی راستی، یه چیز دیگه " پشت در موندن خيلی بهتر از لای در موندنه! " ، قبول کن دیگه! (;
فهیمه: خوب مثل اینکه آدم با فکرای خوب قشنگ مثل تو کم پیدا می شه...قدر خودتو بدون...از وقتتم بیشترین استفاده رو بکن.نگو دیره ..جون هرکی که دوست داری نگو...راستی ممنون بابت پیامای کوتاهت .خیلی چسبید
به گوان: انگار کمال هم نشين بالاخره در ما هم اثر کرد. البته حالا حالا ها بنارس سر جاشه، تا اون موقع کی مرده کی زنده، نه؟ ... چهارم رنگ بی رنگی ...
به بهار، مراد، شاهين: دلم برای همه ی حرف زدنامون، همه ی اون حرف زدنای مخصوصمون تنگ می شه.
به جين جين و نويد: هه هه، می دونم بدون من يه پايه از خل و چل بازی هاتون کم می شه، اما خوب وقتش بود ديگه. بزرگ شدين بابا!
شهاب، سهراب، هما، رضا، حدیث، مریم .تناز، فاطمه، مینا، محمد، علی، مانی، عليرضا ... ممنونم زياد تا، شرمنده که نمی تونم يکی يکی ازتون تشکر کنم
.
.
.
.
.
هاها، عجب طوماری شد! و آخرشم لابد با تشکر از همکاری خانواده ی محترم رجبی، شهرداری منطقه ی يک و سه، حفاظت نواحی ومحیط زیست ، اداره ی آب و فاضلاب خونه ی جين جين اينا و ... الخ
خلاصه که دوستون دارم هزار تا ... تا يه وقت ديگه ... *:
پ.ن: يه خواهش بسيار جدی: لطفا نه تلفن بزنين، نه اس ام اس، نه چیز دیگه!! نيستم. ديگه . اين بهترين کمکيه که به عنوان يه دوست می تونين بهم بکنين. دوست اگه دوست باشه، دوست اگه بخواد دوستی شو ثابت کنه، مرهم می شه، نه نمک روی زخم. هميشه نزديک اومدن و دايه ی مهربون تر از مادر شدن، دردی رو دوا نمی کنه. گاهی وقتا، بايد دور بايستی و همه چيز رو واگذار کنی به گذر زمان. الان از اون وقت هاست. می خوام سامان آروم آروم فراموش بشه، همين.
Sunday, July 24, 2005
شب شراب بيرزد ؟
نيرزد ؟
به بامداد خمار ...
همه چی از اون روزی شروع شد که باهام حرف زدی . بعد از اون مدت طولانی ، اومدی چيزايی رو گفتی که ديگه خيلی دير بود . ازت پرسيدم چرا اومدی دوباره ؟ گفتی برای اين که شنيدن صدات برام عقده شده بود .
دقيقا شبی اومدی که از صبحش تصميم گرفته بودم آدم بشم .که بتونم مثل قبلنا به درستی همون چيزی که هستم ايمان داشته باشم ..
راستی ها ! .. چرا ا حالا دليل اون دو بار نه گفتنت رو از خودم نپرسيده بودم ؟! .. چرا فراموش کرده بودم که تو هم ممکنه قصه ی خودت رو داشته باشی .. چرا همه ش غرق قصه ی خودم بودم .. راست می گی .. من دو بار نه گفتم ، تو هم دو بار .. و هر دو به يک دليل .. پووووف .. می بينی بازی زندگی رو ! .. فقط تفاوتمون در تعداد سال هاست .. انگار همه چی برای من زودتر اتفاق ميفته .. همه چی
گاهی لازمه که چيزی نگيم .. گاهی یکی مياد پيشت که حرف نزنی .. گاهی کسی فقط مياد پيشت که باهات حرف نزنه .. من و تو خوب اين رو می شناسيم ، نه ؟
اگه می خواستم ، می تونستم جوری ازت بپرسم که برام تعريف کنی . درست مثل تمام اين سال ها که می تونستم بپرسم و نپرسيدم .. اما .. اما اين بار ترسيدم بپرسم .. ترسيدم اگه دوباره نباشم ، نبودنم رو حمل بر ندونستنم کنی .. و هنوزم مطمئنم چيزی نيست که من ندونم ..ولی خیلی چیز ها هست که تونمی دونی
تعهد ؟! ..
متعهد ! ..
برات عجيب بود .. که چرا دوباره ، که چرا بعد از اين همه وقت ، نه گفتم ؟ گاهی حتا شنيدن يک صدا برای آدم عقده می شه ، ديگه نتونستم طاقت بيارم ..
حالا ديگه عجيب نيست
.. سيمرغ افسانه نيست .. عرصه ی سيمرغ هم .. و من و تو که تجربه کرديم ، ديگه اين رو خوب می دونيم ..
خوب که نگاه می کنم ، می بينم چيزهايی رو که می خواستم ، به طرز حيرت انگيزی در گذر روزها به دست آورده م .. و می دونم اون چند چيز باقی مونده رو هم به دست ميارم ، می دونم ..
ترديدی درش نيست .. و چون ترديدی نيست ، پس پاکه .. و چون پاکه ، پس اصيله .. و چيزی که اصالت داره ، تا هميشه باقی می مونه .. تا هميشه ..
**********
فکر کنم ديگه همه چيو گفتی ، نه ؟
با همه ی اين شباهت ها ، چند سال ديگه دقيقا به اين جايی می رسی که منم ، به همين نتيجه .. و خوب آرزو می کنم اون موقع اين همه بهت سخت نگذره .. همين
من بی می ِ ناب ؟
يکی از معدود اتفاقات خوب در اين چند سال اخير شايد ، همين کشف تيله ها باشه . بودنشون حتا از دور هم آرامش بخشه ، چه برسه به نزديک .. بی هوا و بی برنامه ، وسط کلی کار و شلوغی ، دم افطار ، زير بارون ، کافه .. يه عالم حرف ، از اونايی که ماه هاست تو گلوت موندن .. يه عالم تاييد ، از اونا که خيلی لازم داشتی .. يه عالم حس مشترک ، از اونا که خيالت رو يه کم راحت می کنه تو اين جهنم تنها نيستی .. و خوب بارون و فنجون چايی که باشه ، فقط می مونه يه کم شکلات و کمی استامينوفن کدئين ، يا چيزی با همون خاصيت ..
حس ويرانی ، تلخه .. شايد در تمام اين ده سال فقط چند دقيقه لمسش کرده باشم ، اما حاضرم ده سال ديگه هم زجر بکشم و حتا برای يک لحظه دوباره اون تجربهء ويران کننده برام اتفاق نيفته .. آبی هم ويرانی رو به همين شکل می شناسه .. اون هم همين هراس از رويارويی ِ دوباره رو داره .. اولين بار بود که می ديدم يکی ديگه هم عمق اين لحظه رو تجربه کرده .. شايد تنها عاملی که راضی مون کرده به وضعيت موجود ، همين باشه .. ويران گری ِ اون لحظه ها به قدری زياده که هيچ جسارتی رو ، هيچ ريسکی رو ، و هيچ حماقتی رو برنمی تابه .. و خوب ، اين جا جاييه که بی گدار به آب زدن ، هميشه غرامت جبران ناپذيری داشته
بايد بدخواه نباشم ، زياده خواه هم .. بدخواه نبودم ، هيچ وقت ، فقط يک بار ، فقط برای يک نفر .. سعی می کنم که نباشم .. شايد همين گره عفونی نفرت باشه که آروم آروم بزرگ شده ، ريشه خزونده و فضا رو مسموم کرده .. بايد بائوباب ها رو از ريشه کند .. اگر مواظبشون نباشی ، مثل يک غدهء سرطانی همه جا پخش می شن و سيارهء کوچکت رو متلاشی می کنن .. بايد اين غده رو ريشه کن کنم .. به خصوص اين روزها که دوباره آدم ها رو دوست دارم ، خيلی زياد ..
زياده خواه اما .. نمی تونم نباشم .. بال و پری اگر نيست ، سودای پرواز که هست ؟ .. زندگی ِ بی سودا ، برای من ِ سودا زده ؟ ..
..
Saturday, July 23, 2005
ديشب شب سختي بود . سخت و غريب . نه . نميدونم . كلمات ضعيف تر از اون هستند كه بتونن بار توصيف چنين شبي رو به دوش بكشن ، اما شايد بشه اينطور گفت كه ديشب مهيب ترين شبي كه تا به حال به عمرم تجربه كرده بودم . هرچند كه چيز زيادي از ديشب در خاطرم نمونده به جز اينكه حالم خوب نبود و احساس بدي داشتم ، درد بيش از ظرفيتم بود و نميتونستم درست نفس بكشم ، نميخواستم تنها باشم ولي بودم ، و ديگه هيچ ، اما فكر ميكنم اگر آوار اين شب در همين جا هم متوقف بشه ، باز هم سالها طول بكشه كه بتونم خودم رو از زير فشار خورد كنندش بيرون بكشم
سالها ؟؟؟
ميدونم كه باز هم چنين شبهائي رو تجربه خواهم كرد ، خيلي زود ، اما حتي فكر كردن به اين مسئله هم نفسم رو بند مياره . هيچ چيز ، هيچ چيز ، هيچ چيز در اين دنيا ارزش اين رو نداره كه بخاطر اون چنين شبي رو دوباره تحمل كنم
********************
جادوي بي اَثر !
********************
دو كلمه حرف حساب با خدا.شايد لااقل اين وبلاگ رو بخونه!
سلام. اصلاً معلومه تو كجائي؟ الان چند شبه كه دارم صدات ميكنم ولي انگار نه انگار. حالا نميخواي جواب منو بدي، نده، ديگه چرا انقدر سنگ ميندازي؟ بابا، سر جدت يه خورده يواشتر. اصلاً معلومه چته؟ آخه نميگي من بدبخت با اين همه مصيبت چه كنم؟ هنوز با اولي كنار نيومده، دوميو رو سرم خراب ميكني. با دومي كنار نيومده، سومي، چهارمي، پنجمي............فكر كردي من كي هستم؟ يه دفعه ميزنم به سيم آخرو.................لا اله الاالله!
آخه مگه من بدبخت چه گناه غير قابل بخششي مرتكب شدم كه اينجوري منو مي چزوني؟ اين همه قاتل و جاني و عوضي دارن تو اين دنيا، راست راست راه ميرن،اونوقت تو گير دادي به من؟ از من ضعيف تر پيدا نكردي، دق و دليهاتو سرش خالي كني؟
اصلاً ميدوني چيه؟ بهشت و جهنم بيشكش خودت. نخواستيم آقا، نخواستيم.لااقل بذار اين دو روز دنيا آب خوش از گلومون پائين بره.
اگه به فكر من نيستي لااقل به فكر آخر و عاقبت خودت باش. حالا اين دنيا هيچي، سر پل صراط كه ميخوايم به هم برسيم. يه كاري نكن از خجالت ما نتوني سرتو بلند كني
از من گفتن. ديگه خود داني!
********************
خدا اونقدرام که میگن بزرگ نیست
********************
پرسيدي كه اين همه اشك به خاطر چيست ؟ نشانت ميدهم ......... ببين ، دستانم را ببين . مگر نه اينكه در كف هر دستي خطوطي ست كه آينده را مي سازد ؟ پس اين كف دست بي خط ، نشان چيست ؟
پرسيدي كه اين همه سياهي از چيست ؟ مي گويم ، گوش بده . من هر روز با قلم موئي نازك ، سرنوشت را بر كف دستان خاليم نقش ميزنم . و هر شب اين خطوط نقش زده ، با اشك چشمانم در هم ميريزد ، شسته مي شود ، پاك مي شود .....
و حاصل اين رياضت بيهوده ، تنها ، سيل اشكي ست كه ديگر حتي زلال هم نيست . سيل اشكي كه سياه شده است از جوهري كه بايد خطوط سرنوشت من باشد . سيل اشكي كه هر شب ، هر روز ، هنوز ، مرا با خود مي برد به دنياي سياهي كه در آن ، مردی تنها ، به دستانش خيره مانده است . به كف دستاني بي خط ، با سرنوشتي پاك شده !
همين بود ، قصهء اين همه اشك و اين همه سياهي همين بود
********************
پی نوشت: عزیزی که میل زده بود گفت آدی من همون میلمه؟ نه آدی من یه چیز دیگست
آدیمو پاییین برات می نویسم .حرفی داشتی می شنوم سعی می کنم جواب بدم
Thursday, July 21, 2005
این نوشته حذف شد
Tuesday, July 19, 2005
برای یک دوست:
٭ پاشو، پاشو، پاشو برگرد به عقب....
برو، برو، برو به اون روزایی که می خواستی بمیری. اون روزایی که فکر می کردی چرخ زندگی متوقف شده.
اون روزی که کارخانه ثلث سوم رو گرفته بودی و اون معلمی که باهات لج بود نمره ریاضیت رو 18 داده بود، گریه می کردی و می گفتی حقت رو خوردن.....
- روزهایی که برای عشق یک طرفه ات گریه می کردی، عاشق بودی و فکر می کردی اگر به وصال اون بچه شگله نرسی ، اکسیژن بهت نرسیده، سه سال گریه کردی....
اون روزهایی که در در یک مهمونی گرفتنت و بردنت ، هر روز بازداشتت می کردن و ترس از شلاق خوردن تمام وجودت رو می لرزاند. تحقیر، تحقیر، تحقیر.....
تمام اون روزا با تمام اون مشکلات به ظاهر لاینحل گذشت. در هر کدوم از اون روزها فکر می کردی بدبخت ترینی، زندگی متوقف شده و تنها راه نجات مرگه....
ولی تمام اون روزها گذشت، اون لحظات تمام شده و چرخ زندگی چرخید ولی هر روز یه مشکل جدید جایگزین قبلیه شد. تا اینکه امروز صحبت از یه درد جدیده، اشکهات برای یه چیز متفاوت با تمام اونها سرازیر می شن.
چه بسا چند وقت دیگه به گریه های امروزت لبخند بزنی. پس از الان لبخند بزن، بدون اگه قرار باشه چرخ زندگی بچرخه با تمام این مشکلات، بدبختی ها و غم ها می چرخه
پس لبخند بزن و با انرژی برو به جنگ همه چی.
********************
٭ مرز بین واقعیت و رویا کجاست؟
اگه رویات رو باور کنی می تونی به واقعیت نزدیکش کنی فقط یادت باشه که باید چهارچوب ها رو بشکنی، باید از قالب ها بزنی بیرون. اون روز دیگه متفاوتی با دیگران. اون روز دیگه با جون و دل در بخش رئال زندگی تاوان ها رو می دی و به سمت رویات حرکت می کنی و رویات، واقعیتت می شه.
فقط کافیه باورش کنی تا مرزها رو بر داری
********************
٭ ترس...........
يك روزي اگه ازم مي پرسيدند تو ترسويي، كلي به هم بر مي خورد و مي گفتم:" من؟ ترسو؟ نه!!! من نه از تاريكي مي ترسم، نه از معلمم و نه از هيچ كس ديگه اي در دنيا." ولي الان مي دونم من يكي از ترسو ترين آدمهاي روي زمين هستم. من از همه چي مي ترسم. اول از همه از خودم مي ترسم. از اون فکرایی در اعماق وجودم شلنگ تخته مي ندازن من نمي دونم چه طوري بايد آرومشون كنم. من از قضاوت همة آدمها مي ترسم. هر روزم را با ترس بد قضاوت شدن شروع مي كنم. كم كم دارم همون يك چيز مثبت را هم كه بهش افتخار مي كردم را هم با همين ترس ها از دست مي دهم و اون چيزي نيست به جز صداقت. آره من يك زماني آدم صادقي بودم و شايد با صداقتم آدمها رو ناراحت هم مي كردم ولي الان از ترس قضاوت شدن تبديل به يك ترسوي تمام عيار شده ام. فقط دارم براي همه فيلم بازي مي كنم و اين داره حالم رو به هم مي زنه
*******************
٭ پاکترین آدمها هم ممکن است در معرض خیانت کردن قرار بگیرن،خیانت یک لحظه و یک لغزش آنی است،پشت هر خیانتی یک خلاء، یک تنهایی یا یک ضعف نشسته،گاهی وقتها این خلاء، تنهایی و ضعف آدم رو روی لبه ی یک پشت بام قرار می ده،در حالی که ترس همه ی وجودت رو گرفته،باید تعادل خودت رو حفظ کنی که نیفتی ولی گاهی وزش یک باد گرچه ملایم،تعادل را از آدم می رباید وسقوط،بببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببوووووووووووووووووووممممممممممممممممممممممممم از این لحظه به بعد تو یک خائنی!!!!!
*******************
٭ اگه خودت رو دوست داشته باشی،در همنشینی با آدمها،لحظاتت رو پر می کنی،نه خلاء هات رو.
********************
٭ می گن هر بازیی یه پایانی داره، بازی ای خوبه که در پایانش برد و باخت مطرح نباشه، مهم نباشه که کی برده و کی باخته. این مهم باشه که بازی کردیم، حال کردیم و در کنار هم بودن رو تجربه کردیم. وقتی هم که بازی تموم شد بلند شی بری دنبال زندگیت و دیگه بهش فکر نکنی
همه چیز بستگی به این داره که چه طوری نگاش کنی!وقتی مثبتی و داری با مثبت بازی نگاش می کنی یه جور ِوقتی هم که منفی هستی و داری منفی نگاش می کنی یه جور دیگس لاصه که فقط بستگی به خود ِ آدم داره
Friday, July 15, 2005
راه رفتن را که آموخت، به راه افتاد، و زندگاني آغاز شد. فکر کردن را که آموخت، ايستاد، چون راه را نمي دانست. زندگاني که گذشت، فهميد، که دانستن شرط نيست، راه را بايد رفت
از پنجرهء کوچکِ ديوار زندانِ من که به کوهها نگاه مي کني صخرهء بزرگِ سفيدي را مي بيني که هر وقت شعاع نور خورشيد روي لبه هاي تيزش مي شکند مي خندد.مي بيني که سينه اش را با وقار جلو داده است و افتخار مي کند به پيروزي بر آفتاب. سالهاي سال هر روز صبح بعد از اينکه بيدار مي شوي به صخره اقتدا مي کني و نماز مي گذاري و از خدايت مي خواهي روزي تو را هم به صخره برساند تا به اُبُهت کوه بپيوندي و در اقتدارش جاودانه شوي.
سالهاي سال مي گذرد و هر روز صخرهء سفيد اشعهء خورشيد را مي شکند و سينهء سفيدش با افتخار به تمام دشت اعلام مي کند که من آنم که آفتاب را شکستم و تو آنقدر به صخره فکر کرده اي که تمام وجودت سنگ شده است و هيچ حرکتي نمي کني تا مبادا از روبروي صخره کنار بروي و يک لحظه از تماشاي انعکاس افتخارش محروم بماني. يک شب خواب مي بيني که درِ زندان که سالهاي سال است پُشت به آن - و رو به پنجره - مي نشيني باز شده است و تو مي تواني از زندانِ کوچکت بيرون بيايي. صبحِ روز بعد که برمي گردي، با ناباوري نه دري مي بيني نه ديواري؛ خودِ سنگت هستي در مرکزِ دشتِ بي مرز، روبروي يک ديوارِِ سنگين، که پنجرهء کوچکي رو به کوهها دارد.
برايت مهم نيست که دعايت مستجاب شده است، يا اصلا زندانِ من از ابتدا هم فقط يک ديوار بوده است، بينِ من و هيبتِ کوههاي صخرهء سفيد.از پُشت پنجرهء کوچکِ ديوارِ زندانِ من کنار مي روي فقط به يک چيز فکر مي کني، که خودت را به صخره برساني و به پايش بيفتي و آنقدر همانجا بماني تا تو هم جزئي از آرايشِ ارتش سنگيني شوي که خورشيد را مغلوب کرده است
سالهاي سال که مي گذرد به صخره مي رسي. در خودت جا نمي شوي وقتي که مي خواهي با انگشتانت براي اولين بار لبه هاي ظريف و خوش تراش سفيدش را لمس کني. نفست را در سينه حبس مي کني، سينه ات را جلو مي دهي، با چشمان بسته به آفتاب خيره مي شوي تا اقتدارت را به او نشان دهي، و بالاخره نوک انگشتانِ لرزانت را روي لبهء صخره مي گذاري. دستت روي سنگ خشک مي شود، و نفست بند مي آيد. ناگهان چشمانت را با وحشت باز مي کني، با ناباوري صخره را نگاه مي کني، و مطمئن هستي که اشتباه مي کني. وقتي که تمام پوستِ برهنه ات را به سينهء صخره مي کشي ديگر مطمئن هستي که اشتباهي در کار نيست :‌ صخرهء سردي که اين همه سال از پشت پنجرهء ديوار زندانِ من به سويش اقتدا مي کردي، سرد است.
چشمانت را آرام باز مي کني،و بر مي گردي، و از آن بالا دشتِ پهن را مي بيني که در آفتاب شنا مي کند. لبخند مي زني، و من از پشتِ پنجرهء ديوارِ زندانم تو را مي بينم که جزئي از صخرهء سفيدي شده اي که نور آفتاب را روي لبه هاي ظريفش مي شکند، سينهء سفيدت را جلو داده اي و با افتخار مي خندي، و من هر روز صبح به سويت نماز مي گذارم، و از خداي خودم مي خواهم که روزي خودم را به تو برسانم.
Thursday, July 14, 2005
نوشته امروز دگرگونه است... برای یک دوست.از من است ......

اين روزها منگم هنوز .. گيج از شنيدن حرف ها و گيج تر از بازی های زندگی .. دچار فلج مغزی موضعی هستم که از قضا پر بدک نيست .. آدم ها را کمتر می فهمم و حوصله ی فهماندن هم ندارم .. در سکوتی مسالمت آميز با خودم و ديگران به سر می برم .. انگار آب از آب تکان نخورده و من تا ابد زنده می مانم ..
امروز خوب تر از روزهای قبل بود ، اما به همان گيجی .. لحظه ها از ذهنم فرار می کردند و تلاشی نمی کردم بگيرمشان .. هر که می آمد در را باز می گذاشتم که بنشينید رو به رويم و نگاهم کند .. می دانی ، هوايی شده ام به گمانم .. و همين روزهاست که ابر سياه باز بيايد و از هميشه سخت تر بگذرد .. دلم بيشتر از هر چيز ، سبکی می خواهد .. سبکی و بی باری ..به سکوتی دنباله دار نياز دارم .. سکوتی طولانی و ممتد

خيلی خوبه يه وقتايی که اصلا انتظارش رو نداری و کاملا داغون هستی ، يه اتفاق خوشگل بيفته که يادت بندازه دنيا هميشه هم رو دنده ی چپ نمی چرخه .. و يادت بندازه علی رغم همه ی بد اخلاقی هات ، ادا و اطوارات ، عصبانيت های گاه و بی گاهت ، خودخواهی هات و هزار تا عيب و ايراد ديگه ، هنوزم دوستای خوب و با ارزش کنارت هستن که از بدترين سال زندگيت برات يه خاطره ی دل چسب بسازن .. يه خاطره ی دل چسب و طولانی ..

وقتی که کادوت به دستم رسید بیشتر از هر وقت دیگه گم شده بودم
فقط اینو بدون که يه لحظه نارنجی ... با بوی نارنگی ، وقتی پوستشو می کنی و ذرات خيسش در هوا پراکنده میشن ... زندگی سبک بود ولبخند می زد
صدايت گرم است. گرم و دلنشین. می خندی و شادمانه برايم می گويی. لحظه ها و لحظه ها. انگار پس از روزه ای طولانی، لب به افطار سخن گشوده باشی تا سپيده ی صبح. من اما خاموش و سال خورده، لب تر می کنم با گرمای صدایت.غبار خاکستری محو میشود و رنگها از زیرش نمایان می شود
باز روز می آيد و مرا غرق می کند در تمام پلشتی هاش. سايه ی ابر سياه شوم رنگ می اندازد روی نارنجی ها و ليمويی ها و سبزها، و انحنای لبخندم زهرآگين می شود. يادم می آيد رها شده ام ميان جاده ای پر پيچ و خم و بيهوده دنبال نشان مقصد می گردم. يادم می آيد نشسته ای آن سوتَرَک و نگاهم می کنی با خندهای زیبا. لبخند می زنم و فراموش می کنم که گم شده ام. یادم دادی می شه همه چی رو راحت تر از سخت گرفت . راحت گرفتن ، گاهی وقتا سخته ؛ اما نتيجه ش لذت بخشه
...
خوشبختی که میگن همینه نه! اینکه تو قلب پاک ترین آدمای دنیا یه جای کوچیکی برای خودت داشته باشی
خلاصه اینکه: مرسی هزاااااااااااااااااااار تا
Wednesday, July 13, 2005
مي شد يک متن عاشقانه نوشت و آخرش شکايت کرد که مثلا چرا مرز دوست داشتن و تنفر انقدر باريک است...يا مي شد يک بيانيه عليه همه سنتها و قانونهايي که من و تو را به اينـجا رسانده اندصادر کرد.....مي شد باز ناله کرد..از سر ضعف ..از تنهايي..از جنگ هميشگي و خستگي مداومي که با خود برايم به ارمغان آورده...
ولي انگار ديگر جايي براي ناله نمانده...بايد دليل بياورم .نه براي اين که فقط تو قانع شوي براي اين که خودم هم قانع بشوم و شک نکنم .
ودليل اتفاقا خيلي ساده است:
رفتم چون مي ترسيدم شبيه پدرم شيبه پدرت شبيه پدربزرگهایمان بشوم.
رفتم چون گاهي خواب مي ديدم که يکي از آنها شده ام:از خانه ام ام هزار معجون مختلف بيرون مي آمد.ولي خودم قدرت بيرون آمدن نداشتم.آرزوهايم دود مي شدند و از دود کش خانه کوچکم به هوا مي رفتند و جوانيم با مواد سفيد کننده پاک و پاکتر مي شد.
خواب و حشتناکي بود.بيدار که شدم بين موهايم موي سفيد پيدا کردم و دانستم دارم دير مي کنم.دارم اضافه مي کنم به حجم کتابهاي نخوانده. به عدد سرزمينهاي نديده. به حسرت لذتهاي نچشيده....
نه ازمن نخواه که کوچکی خانه را نديده بگيرم. از من نخواه که قکر کردن به آرزوهايم را کنار بگذارم.من به فکرهايم معتاد شده ام. خيليها را مي شناسم که يک بار فکر مي کنند و گمان مي کنند اين براي همه عمرشان کافيست. من نتوانسته ام مثل آنها باشم .با اين که مي دانم بدبختي فکر کردن از بدبختي فکر نکردن عظيم تر است. ...
نه .وهم برم نداشته.خودم را شناحته ام.خودي که نشدو نخواستم نديده اش بگيرم
کاش مي فهميدي که نمي توانم به خودم به زندگيم به خواسته هايم و به داشته هايم خيانت کنم.
Tuesday, July 12, 2005
وقتی که سیاستت این می شه که به راحتی جلوی آدم ها بگی اشتباه کردی، چی می شه؟
این می شه که همه آدمها به خودشون اجازه می دن بشن داور زندگی تو.همه کار و زندگی شون رو ول کنن و فقط زل بزنن به تو که ببینن کی اشتباه می کنی و این بار صبر نکنن که خودت اذعان کنی...تو چشمات نگاه کنن و بهت بگن که باز هم اشتباه کردی.حالا اگر تو اونقدر احمق باشی که نظر دیگران برات مهم باشه.
می ذاری داور باشن و هر قدمی که بر می داری همش در ترس این هستی که مبادا اشتباه کنی و دوباره بهت بگن!
انگار قبول می کنی که بازنده هستی همش می خوای اون طوری که اونا دوست دارن زندگی کنی غافل از اینکه شاید راه درست همونی باشه که تو می خوای بری!
آدم هایی برام جذاب هستن هیچ حرفی براشون مهم نیست!
هر روز با تردید ها روزها رو از دست می دی و افسوس لحظات از دست رفته را می خوری. فقط به خاطر آدمهایی که داوری می کنن! و جالب اینکه بهشون اجازه داوری ندادی.
من می خوام فریاد بزنم
زجری که در مرتکب اشتباه شدن حس می کنم بیشتر از شادی درست بودن ، برایم لذت بخش است

فقط خواستم اینوبدونی که :
هميشه همين است، اگر بپوسي، اگر بگذاري بپوسانندت، آنوقت است كه بي ارزش مي شوي آنوقت است كه خودت نيستي. آنوقت راحت مي شكني، هر وقت بخواهند نابودت مي كنند... و مجبور خواهی بود چیزی شبیه زندگی را، چیزی فقط شبیه زندگی را، گدايي كني. براي دو روز بيشتر ماندن، در كثافتي كه دورت را گرفته، تو را دفن کرده، درونت را خورده... براي گذران دو روز نكبت بار ديگر...برای...
Monday, July 11, 2005
صاعقه که بيايد ،باز در هم می شکنی و رنگهايت فرو می ريزند .آنهمه آبی ، آنهمه سبز ، آنهمه نارنجی ...و باز تو می مانی و آواری از رنگ های فرو ريخته .و باز تو می مانی و خاکستری .و باز تو می مانی و رويای رنگ ها
...
و هراس از صاعقه ای دوباره نابهنگام يا زودهنگام
...
خسته ای ، نه ؟عاقبت می شکنی ، نه ؟
...
برای دل ترک خورده ات غمگينم دوست من ... غمگينم .

********************

ايمان داری که نمی آيد ،اما منتظری .منتظر يک معجزه ، که هرگز اتفاق نمی افتد .با اين حال نا اميد نمی شوی و نگاه سرگردانت را همچنان روی اشياء سُر می دهی .
گرمای آغوشش برايت تنها يک روياست ، و نه حتی يک خاطره وسوسهء لبان تشنه اش تنها يک طرح بکر و دست نخورده است ، در پس کوچه های ذهنت و دستان جويا و نوازشگرش ، تصويری ست که هرگز اتفاق نيفتاده .برای شادی های کوچک زندگيت ، چه خلاقانه کلاف روياهايت را در هم می تنی ،
و چه نرم و سبک ، خود را به موج روان عشقی نا متعارف می سپاری
درخت باش ،و ريشه هايت را در اعماق روياها محکم کن .حتما بهاری خواهد آمد ،که سبز کند روياهايت را .دير يا زود ، بهار ِ تو نيز از راه خواهد رسيد
مومن باش به بهار
مومن باش
Sunday, July 10, 2005
دوستشون دارم زیباست:
********************
در واقع ، خداوند فقط يک نقاش ديگر است...او زرافه را خلق کرد، و فيل را، و گربه را...هيچ سبک خاصی ندارد؛ هنوز هم چيزهای ديگری را آزمايش می کند...»- پابلو پيکاسو
********************
« بعضی هرکجا که بروند مايهء شادمانی اند، و بعضی هر وقت.»- اسکار وايلد
********************
«ترمزتون درست نشد...ولی نگران نباشين ، صدای بوقتون رو بلند کردم.»
- ؟؟؟
********************
« کلمات نمی توانند افکار را بيان کنند. همه آنها به محض بيان کمی متفاوت می شوند، کمی مخدوش، و کمی احمقانه...»- هرمان هسه
********************
« من به اندازه کافی هنرمند هستم تا بتوانم آزادانه تخيلاتم را تصوير کنم. تخيل، مهمتر از علم است؛ علم محدود است. تخيل ، دنيا را در خود جای می دهد.»- آلبرت انیشتن
********************
« پروردگارا ؛به من کمک کن هميشه از آنچه فکر می کنم می توانم بيشتر بخواهم. »- ميکل آنجلو
********************
« نکته با مزه زندگی اینه که اگه هیچ چيزی غير از بهترين رو قبول نکنی، مرتب هم بهش می رسی! »- سامرست مو
********************
« در اسکيت روي يخ ، ايمني يعني تند تر رفتن. »- رالف والدو امرسون
********************
« قانون طلايي : هيچ قانوني وجود ندارد. »- جرج برنارد شا
********************
« زمين را لمس نکردن ،خورشيد را نديدن ،هيچ کاری نکردن ؛فقط دويدن و دويدن و دويدن...»- جيم موريسو
********************
« کمتر ترسيدن و اميد به رسيدن،کمتر خوردن و بيشتر جويدن ،کمتر رنجيدن و بيشتر نفس کشيدن ،کمتر حرف زدن و بيشتر گفتن ،و کمتر نفرت داشتن و بيشتر عشق ورزيدن ؛اين تمام آنچه که نياز داری است ، تا بهترينها را داشته باشی. »- ضرب المثل سوئدی
********************
« در انتخاب بين دو بَد، هميشه آن را بردار که تجربه نکرده ای.»- مائه وست
********************
« واقعيتِ زندگی در روياهايم گم شد و روياهايم دررسيدن به واقعيت. »- بابا مهر
********************
« تو ثروتمند نيستي ، مگر آنکه چيزي داشته باشي که با پول نتوان خريد. »- گارت بروکس
********************
« هر کسی می تواند به راحتی عصبانی شود ؛ اما عصبانی شدن در برابر شخص مناسب، در حد مناسب، در زمان مناسب، با هدفی مناسب و با شيوهء درست در قدرت هر کسی نيست؛ کار مشکلی است. »- ارسطو
********************
« معمولا هيچ کس نمی فهمد که بسياری ، انرژی زيادی صرف می کنند تا در حد امکان « عادی » بمانند.- آلبر کامو
********************
« کمال ، اين نيست که چيزي براي بدست آوردن نمانده باشد، بلکه وقتي است که چيزي براي از دست دادن نمانده باشد.»- آنتوان دو سنتگزپري
********************
« خداوند، بازيگر يک تئاتر کمدي است که تماشاگرانش آنقدر ترسيده اند که نمي توانند بخندند. »- ولتر
********************
« پدر بزرگم يک بار به من گفت که انسانها دو دسته اند : دسته اي که کار مي کنند و دسته اي که کار را به خود نسبت مي دهند. به من گفت که سعي کنم در دسته ء اول بمانم، چون رقابت خيلي کمتر است. »- اينديرا گاندي
********************
« کشته شدگان ، تنها کسانی هستند که جنگ برايشان تمام می شود. »- پلاتو
********************
« اگر قلبت را به روی کسی باز کردی، لبانت را نيز هرگز بر او نبند. »- چارلز ديکنز
********************
« فکر می کنم من فهميدم چرا در ميان مخلوقات، خنده فقط مخصوص انسان است : فقط او آنقدر درد داشته است که مجبور شود خنده را اختراع کند.»- فردريش نيچه
********************
« اصرار می کنند تا قبول کنی ،هنوز آن بالا جايی هست ديدنی ؛ولی اول بايد بياموزی ،در طول راه هر کسی را می کُشی لبخند بزنی. »- جان لنون
********************
« شدت احساسات هر انسانی با ميزان آگاهی وی از واقعيت ها نسبت عکس دارد : هر چه کمتر بداند، گرمتر است. »- برتراند راسل
********************
« اگر همواره بخواهی بفهمی که خوشبختی چيست ، هيچگاه خوشبخت نخواهی بود؛و اگر همواره به دنبال معنی زندگی باشی هيچگاه زندگی نخواهی کرد. »- آلبر کامو
********************
« مشکل دنيا آنجاست که آنها که نمی دانند هميشه مطمئن هستند و آنها که می دانند هميشه مشکوک. »- برتراند راسل
********************
« بيست سال بعد، پشيمانیِ کارهايی که نکرده ای بسيار بيشتر از کارهايی است که کرده ای. پس بندها را پاره کن و از ساحل امنيت دور شو و با بادبانهايت بادها را معامله کن. بشناس ، آرزو کن و کشف کن. »- مارک تواين
********************
« ذات بی تفاوتی، ضد انسانيت است. »- جرج برنارد شاو
********************
« تو باِيد همان تغييری باشی که آرزو داری در دنيا ببينی. »- ماهاتما گاندی

Saturday, July 09, 2005
جام بلور تنها يك بار مي شكند. مي توان شكسته اش را - تكه هايش را - نگاه داشت؛ اما شكسته هاي جام - آن تكه هاي تيز برنده - ديگر جام نيست. احتياط بايد كرد. همه چيز كهنه مي شود، و اگر كمي كوتاهي كنيم، عشق نيز. بهانه ها جاي حس عاشقانه را خوب مي گيرند.
شباهت به تكرار مي رسيم؛ از تكرار به عادت؛ از عادت به بيهودگي؛ از بيهودگي به خستگي و نفرت...
عشق، عكس يادگاري نيست. عشق گرانبهاترين كالاي مصرفي جهان است: يك كاسه آب خنك براي تشنهء هميشه تشنه. غلبهء نهايي بر عطش، مرگ اعتبار نهايي آب است. يك لقمه نان براي نفس گرسنگي. سيري، آغاز اندوه گندم است.
خودكارانه زيستن، پايان انساني زيستن است: عادت هر روز صبح زود بر خاستن - درست سر ساعت، سر دقيقه - سلامي از روي عادت، نه از راه ارادت.
ما ملت عاشق، چقدر خوب مي دانيم كه چگونه مي توان، به ضرورت، صدا را مثل نفرت، به سكوت تبديل كرد، همان گونه كه مي دانيم چگونه مي توان نان تازه را خشك كرد و نگاه داشت ، براي روز مبادا.
نمازي كه از روي عادت خوانده شود، نماز نيست، تكرار يك عادت است، نوعي اعتياد...حرفه يي شدن، پايان قصهء خواستن است. عادت، رد تفكر است، و رد تفكر، آغاز بلاهت است و ابتداي ددي زيستن
به ياد نياوريم، زنده نگه داريم
سن، مشكل عشق نيست. زمان نمي تواند بلور اصل را كدر كند، مگر آنكه تو پيوسته برق انداختن آن را از ياد برده باشي.
Thursday, July 07, 2005
سلام.حتماً تعجب ميكني كه چرا جواب نامتو اينجا ميدم.ميخوام يه جائي ثبتش كنم تا هر روز جلوي چشمم باشه.تا دوباره يادم نره چي بهت گفتم.تا دوباره يادت نره چي بهت گفتم
از وقتي نامتوخوندم گيجمو سر در گم.دلم شور ميزنه.دلشوره انتظار يه اتفاق.خوب يا بدش رو نمدونم.
نميدونم از اولين باري كه همديگه رو ديديم چند سال ميگذره.شدم.كي اين اتفاق افتاد؟ .يادته چقدر با حوصله بزرگ شدم.يادته ياد گرفتم از پشت اين همه گوشت و پوست،قلب آدمها رو ببينم.اوايل از اين رشد لذت ميبردم و به خودم ميباليدم.اما وقتي اونقدر بزرگ شدم كه بفهمم با چه سرعتي حركت ميكنم،ترس برم داشت.يادته يه بار بهت گفتم:با اين سرعتي كه دارم بزرگ ميشم،ميترسم چند وقت ديگه پير بشم.يادته بهم خنديدي و گفتي:نترس تو هيچ وقت پير نميشي.همون شب رفتمو واستادم جلوي آئينه و خوب خودمو تماشا كردم.تك تك اجزاء بدنم رو.از پائين تا بالا.راست ميگفتي.پير نشده بودم.همينطور اومدم بالا تا رسيدم به قلبم.نمي تونستم ببينمش.هر چي بيشتر دقت كردم كمتر ديدم.بعد يه دفعه ياد چشمام افتادم.مگه نه اينكه چشما دريچه قلبن.پس زل زدم به اونها.زياد نه.فقط يه لحظه.همون يه لحظه كافي بود تا منو به وحشت بندازه.اونجا هيچي نبود.خالي بود.خالي از خودم.ترسيدم چون فكر كردم يه چيزيو گم كردم.يه چيز بزرگ،يه چيز با ارزش.قلبمو.نمي دونستم چه كار كنم. به تو و گفتم كه گمش كردم.يادمه بهم خنديدي و گفتي:گم نشده.اينجاست.پيش من.نگران نباش، جاش امنه.خيالم راحت شد.بهت ايمان داشتم
روزهاي خوب ميگذشتن.قشنگ و آفتابي.تا اون روز.اون روز نحس.اون روز سياه و زشت.اون روزي كه گفتي بايد بريم.گفتي بايد سرعتو بيشتر كنيم.گفتي كه مجبوريم اين كارو بكنيم..ولي من مي دونستم كه ما هنوز براي اين همه شتاب آماده نيستيم.مي دونستم كه اين جنون سرعت كار دستمون ميده.داد زدم كه نه.من نميام.ميترسم.اينجوري نه.آروم تر.اين جنونه.اين جنونه.ولي مگه نه اينكه عاشق مجنونه!تو عاشق بودي.عشقي بزرگتر از عشق من.عشق به خودت.دنباله اين ماجراي دردناك رو خودت ميدوني.بجز اينكه:
وقتي خسته از اون همه حرفها،گريه ها و التماسها،نشستم يه گوشه و رفتنت رو تماشا مي كردم،يه دفعه يادم اومد يه امانتي پيشت دارم كه پس ندادي وبا خودت بردي.دنبالت دويدم،داد زدم،زجه زدم و گفتم:صبر كن.قلبم.قلبم.ولي ديگه فايده نداشت.تو ديگه صدامونميشنيدي.ديگه خيلي دور شده بودي
بعد،اون خلاء كشنده شروع شد.معلق بودم.زمان و مكان و گم كردم.هيچ چيز نبود.هيچ چيز بجز سياهي وسياهي و سياهي.حتي درد هم نبود
درد از وقتي سراغم اومد كه صداشو شنيدم.قلبمو ميگم.صداي گريش از اون دور دورا مي اومد.ولي از كجا؟نمي دونستم
آواره كوه و بيابون شدم.به هر جا و هر كس رسيدم سراغش رو گرفتم.ولي نبود كه نبود.ديگه داشتم نا اميد مي شدم كه يه دفعه ديدمش.شب بود.نشسته بود روي يه نيمكت توي يه پارك زير يه درخت بزرگ بيد مجنون.اول نشناختمش.خوب كه دقت كردم ديدم خودشه.خيلي پير شده بود.دستش رو گرفتمو آوردم گذاشتمش سر جاش
اوووف كه چقدر غريبي ميكرد.مي گفت ميخواد بره خونه.مي گفت اينجا جاش نيست.آخه طفلكي خيلي پير شده بود.انقدر پير كه ديگه خونشو هم نمي شناخت.بعد يه روز ديونه شدم از اين همه سروصدا.زدمو كشتمش.كشتمش كه ديگه صداشو نشنوم.كشتمش چون منو ياد تو مينداخت.كشتمش تا از نو بسازمش.با يه چكش زدم تو سرشو خوردش كردم.بعد تكه هاشو جمع كردمو شروع كردم به چسبوندنشون به هم.واي كه چه كار سختي بود.نمي دونستم هر تكه مال كجاست.بعضي از تكه ها كه اصلاً پيدا نشدن و جاشون براي هميشه خالي موند.آخر سر هم يه چيز كجو كوله ازش در اومد كه به هيچي شبيه نبود.دوباره خوردش كردم.دوباره ساختمش.دوباره،دوباره،ده باره،صد باره.نشد كه نشد.خسته شدم،رفتم تكه هاشو يه جا گمو گور كردم كه ديگه چشمم بهشون نيوفته
چند قرن گذشت تا احساس كردم يه چيري داره تو سينم سبز ميشه.يه نطفه.بعد، از اين نطفه يه قلب كوچولو بدنيا اومد.خيلي كوچولو
ميدوني،من ايندفعه از ترس اينكه زود بزرگ نشه قايمش كردم.يه خورده اب بهش ميدم،يه خورده غذا.نور كه اصلاً حرفش رو نزن.ولي در عوض يه كاري براش كردم.براي اينكه تو اون حفره سياه و زشت نترسه،من هم كوچيك شدم.كوچيك كوچيك.قد يه بچه.بچه شدم اصلاً
خسته شدي نه؟ديگه تمومش ميكنم.فقط مي خواستم بگم،نيا.تورو به خدا نيا.من مي ترسم.مي ترسم كه دوباره بيايو تنهائي مو ازم بگيري.مي ترسم دوباره بزرگ بشم،پير بشم،گم بشم.نيا.تورو به خدا نيا.
Wednesday, July 06, 2005
مادر! من دفتر محمد رضا نعمت زاده را قرض گرفتم بايد ببرم بهش بدم
نه، من مرد ايمانهاي بزرگ نيستم عزيز...
بگذار تا تصويري از ايمان خويش برايت روايت کنم. نوستالوژياي تارکوفسکي را که ديده اي؟ نويسنده اي تبعيدي که در سرما و رطوبت چندش آور استخري متروک و عفن ميکوشد شعله لرزان شمعي را به سلامت به آنسوي استخر ببرد. يکبار سعي ميکند، شعله در ميانه راه خاموش ميشود ، بازهم سعي ميکند و باز خاموش ميشود ، بازهم ، بازهم ، بازهم...
نه، من مرد ايمانهاي بزرگ نيستم عزيز...
بايد ببيني اين صحنه ها را، با تمام سنگيني و صعوبت و سکونش با آن سکوتي که بر فضا حکم فرماست ، آن تلاش بي معني ، آن شعله رو به خاموشي ، آن ايمان غريب ... بايد ببيني اين صحنه ها را...و در نهايت شعله اي که به آنسو مي رسد ... اديسه اي مختصر...
نه، من مرد ايمانهاي بزرگ نيستم عزيز...
ايمانهاي بزرگ و اميدهاي شکوهمند و رنجهاي عظيم را بگذار براي مشعل به دستان و راهنمايان بزرگ که خود بزرگترين دروغگويانند
من شمع خويش را دارم و ايماني خلل ناپذير به جاودانگي اين شعله لرزان...
شايد :
براي آخرين بار با صداي بلند خواند :
« لطفا دوباره فکر کنيد ؛ آنسوي در ، دستگيره اي نيست . »
دوباره فکر کرد ، يا هزار باره . فکري نمانده بود . وقتي که فکر ها تمام شدند ، حرفها آغاز شدند ؛و به پايان رسيدن حرفها را نتيجه اي جر جنگهاي زنجيره اي نيست .
برگشت .
بايد همه چيز را به خاطر مي سپرد ، تا نگهداري شوند ؛ ديگر به هيچ بهانه اي نمي توان بازگشت .
ميزي که نخستين نامه اش را زير دستش قرار داد .پرده اي که تمام ناديدني ها را از غريبه ها پوشانده بود .صندلي قديمي بي دسته اش ، که هرروز تکيه گاه لحظات خستگي اش بود .
تابلوي نقاشي بالاي تخت ، هنوز هم نيمه کاره بود .هرروز قرار بود تابلو تمام شود اما ،هنوز هم دشت سبز منتظر رودي بود تا درختانش را سيراب کند ؛هنوز هم پرنده ها بال نداشتند تا پرواز کنند ؛هنوز هم دخترک دهاتي سطل به دست ،منتظر دامني قرمز و پاره پاره بود .
چراغ را خاموش کرد .قلم مو را برداشت ،در رابست .در تاريکي رودي کشيد آبي ، بالهايي سبزرنگ و دامني سرخابي .
گاهي بايد نديد ؛
بايد ماند ؛
بايد فراموش کرد .
با صداي بلند با خودش گفت ،
« اين سوي در هميشه دستگيره اي هست برای چرخاندن . »
زندگي هميشه رفتن نيست .هنر ، تشخيص زماني است براي ماندن .
بزار توضیحشم بدم واست به خصوص آخرش رو . اما بعضی وقتا آدم دلش به اين خوشه که دستگيره هست ، خيالش راحته که هر وقت خواست ، می تونه دستگيره رو بچرخونه و درو باز کنه . اما خبر نداره که يه وقتايی ، زياد که ازش استفاده نکنی ، کهنه می شه ، فرسوده می شه ، لق می شه . بهش دست که بزنی ، ميفته . و ديگه دستگيره ای در کار نيست که بتونی باهاش درو باز کنی . اون وقت در ِ بسته می مونه و تو در حسرت ِ يه دستگيره . دستگيره ای که روزی به راحتی می تونست از در عبورت بده ، و حالا تنها باعث می شه به ياد بياری که گاهی وقتا ديره و گاه بسيار دير ...
Monday, July 04, 2005
بساز ، با درد بساز . چاره اي نيست . گريزي نيست . همهء راه ها را رفته اي . راه هاي خودت را . راه هاي ديگران را . راه هائي كه به همه جا مي رسند و تو نمي داني اما هنوز ، همه جا كجاست . راه هائي كه به هيچ جا ميرسند و تو نمي فهمي اما هنوز ، هيچ جا چگونه جائي ست . پس بگرد . بچرخ . باز هم . باز هم ...............
ميدانم . خسته اي . در چشمانت مي خوانم . در گريه ات مي شنوم . در انقباض كلامت مي بينم . ميفهمم . ميفهمم ................
بنشين . لحظه اي همين جا بنشين و نفسي تازه كن . حرفي با تو دارم . گوش كن . به من گوش كن . به خودت گوش كن ............... مي شنوي ؟ صداي سكوت را مي شنوي ؟ از اين صداست كه بايد پر شوي . نگذار فرياد درد كرت كند . بخوانش . قبولش كن . برانش . برانش حالا برخيز . وقت تنگ است .............. فقط دو قدم مانده . يك قدم تا آن پائين . يك قدم تا آن بالا . ميداني كه ؟ قعر زمين را ميگويم . زميني كه در دل كهكشان مي چرخد
*********************
مسئله رفتن نيست يا برگشتن . مسئله چرخيدنه ، چرخيدن و چرخيدن و چرخيدن . فكر ميكني داري ميري . هر روز ، هر ساعت ، هر لحظه . با هر مشقتي كه شده . فكر ميكني نبايد ايستاد ، حتي اگه خسته بود بايد رفت .............. هر وقت از خستگي مونده شدي ، به خودت نهيب بزن : نايست . اگه بايستي ميگندي . برو . يالا ، زود باش . تكوني به خودت بده . يك قدم هم يك قدمه . برو جلو .............
جلو ؟ كدوم جلو ؟ اين رفتن نيست ............ چرخيدنه !
به دستهام نگاه كن . خوب نگاه كن . چي ميبيني ؟............. هيچي . خاليه . خاليه خالي .به قلبم نگاه كن . چي ميبيني ؟ به جز تنگي قفس چي ميبني ؟ هان ؟ بگو ! .......... ميدونم . نميخواد به روم بياري . خودم خوب ميدونم .
احتمالاً تا به حال صد بار از آخر خط رد شدم و نفهميدم . چقدر خسته كننده است روزي كه آخر خط رو بشناسم و ببينم ، اي دل غافل ، من دهها بار از اينجا گذشتم .......... و آخر كار ، باز از تكرار به تكرار رسيدم
********************
امشب رو بر من ببخش .............. ميدوني ، همش تقصير خودته ............... حالا هم فقط يك چيز بهت بگم و بعد برو به كارت برس ، به چرخيدن . كافر باش اما مرتد نباش . كافر ميتونه ايمان بياره ، اما مرتد همهء پلهاي پشت سرش رو خراب ميكنه و اين در مذهب دل ما يعني ، موندن ، گنديدن ! ............. شك بي شك . شايد اين اسب عصاري تا آخر دنيا هم نفهمه كه رفتن فقط چرخيدن نيست ، هان ؟؟؟
ميشود تسليم شد و راضي بود . گوشه اي نشست و با نگاهي سرد ، خيره شد به خود و تمام دنيا و گاهي چشم در چشمخانه گرداند و زير لب زمزمه كرد ، هر چه او بخواهد همان خواهد شد ، راضيم به رضاي او ، من چه كاره ام ؟ و باز خيره ماند و خيره ماند و ماند به انتظار دستي تا شايد بشود پروازي را تجربه كرد در ارتفاع پست ، به مدد رهگذري . اما بي اميدي و حضور هيچ رهگذري . همچون سنگ ريزه اي در كويري خشك و خالي
ميشود تسليم نشد و راضي هم نبود . رفت و فرياد زد و كف به دهان آورد و ويران كرد و ربود و تف كرد و دشنام داد به هر چه ، سر است و بستر است ، و شكست و برگشت و تكرار شد و تكرار شد و تكرار شد . همچون موجي در درياي طوفاني .
ميشود تسليم شد اما راضي نبود . پناهي جست و دل به سرابي بست و آه كشيد و فغان و ناله سر داد از ، بد روزگار و چرخ لاكردار ، و ماند و چسبيد و گنديد و زجه زد و زجه زد و زجه زد . همچون زنجره اي در شبهاي گرم و خفقان آور تابستاني .
ميشود تسليم نشد اما راضي بود . رفت و روياند و پيوست و خروشيد و خنديد و شكست و روبيد و گسست و چرخيد و گذشت و اميد بست و بوئيد و جاري شد و جاري شد و جاري شد و رسيد . همچون جويباري ، گذران از گذري كوهستاني .
اما من نه سنگ ريزه اي هستم و نه موجي و نه زنجره اي و نه جويباري . من هيچم و همه چيز ، انساني . نه سر ماندن دارم و نه دل كوفتن و نه زبان گفتن و نه پاي رفتن . نه اينم و نه آنم ، همينم ، فقط ، انساني !
********************
نه ! اينطور نمي شود . اينجا نمي شود ............ ميخواهي ببيني ؟ ميخواهي ببيني و دريابي ؟ پس با من بيا ............. اما ، صبر كن ............ اول ، هر چه داري اينجا بگذار. هر چه را نداري هم بگذار . همه چيز را . ناچيز و هيچ چيز را هم بگذار . هيچكدام را با خودت همراه نكن . سفري نيست . گذري نيست . گردش و چرخشي هم نيست . به توشه اي هم نياز نيست . بي موصوف بيا . بي وصف بيا . سبك بيا . هيچ بيا ، هيچ بيا ! ............ حالا برويم . راه دوري نيست . نگاه كن ، مقصد آنجاست . پاي آن درخت . نزديك نيست اما . آنجا نزديك هيچكس نيست . در كنار هيچ راهي نيست . هيچ رودي هم حتي در كنارش نيست . ميبيني ؟ از اينجا پيداست . آن درخت تنها را مي گويم ! ............. چرا كند مي آئي ؟ چيزي با خود داري ؟ .............. گفتم همه را بگذار . دردت را فراموش كردي . برو . بگذارش آنجا . بين مرگ و زندگيت . زير عشقت . بالاي دلتنگيت . برو بگذارش و برگرد . منتظرت ميمانم ...............
حالا بنشين . پاي همين درخت بنشين . بنشين و نگاه كن به آنجا . آنجا كه داشته هايت را گذاشتي . آنجا كه نداشته هايت را گذاشتي . نگاه كن ........... نه ، دو چشم كافي نيست . همه چشم شو . همه چشم شو و خوب نگاه كن . آنوقت ، خواهي ديد ، آنچه را كه مي خواستي ببيني و خواهي يافت ، آنچه را كه مي خواستي دريابي .
مگر نه اينكه هر نگاهي از دور دقيق تر است ؟ .......... همين است . باور كن ، همين است !
Friday, July 01, 2005

هم نام من. مهمتر از آن، هم زبانم. بهتر از آن ، هم پاي غمها و شاديهايم. زيباتر از آن ، دوست من،

مطاعي بس گران آورده اي . مي خواهمش . به خداوندي خدا ، هرگز چيزي را بيش از اين آرزومند نبودم . اما به اين خانه بنگر ! مطاعي نفيس آورده اي بر در سُفله خانه اي. نگاه كن . سرمايه ام فقط دلي تنگ است ، سري پور شور ، زباني تلخ . به كارت مي آيد؟ شرمنده ام . چه كنم ؟ دستم تنگ است . غير از اين هيچ ندارم . هيچ چيز كه به كاري آيد

نگو كه بي چشم داشت مي دهي . نه ! ميدانم كه بي هيچ منتي رايگان مي بخشي اما من نمي خواهم كه هرگاه ، كسي كاري را بي چشم داشت در حقم كرده است ، بندهء او شده ام. بيش از اين مرا در بند مخواه

.پس برو . هر زمان ، سبدم پر شد از دل پاك ، شور محبت ، زيبائي كوهستان ، خنكاي چشمه ساران و آرامش دريا، خود به سراغت خواهم آمد . نشانت را خوب مي دانم . ” ته آن كوچه باغي كه از خواب خدا سبزتر است ، دو قدم مانده به گل ، بر بلنداي آن كاج بلند ، لانهء نور .“