Monday, July 25, 2005
مثه مردن می مونه دل بريدن ...
دلم تنگ شده. تنگ ِ نوشتن روی صفحه ی شيشه ای. انگار بين من و دل تنگی هام و تنهاييم رازی ست که تنها کليدهای کی بورد قديميم آن را خوب می شناسد. حالا اين جا که منم، ديگر رد پايی از حرف های آشنا نيست. حالا بايد به حافظه ی یه ساله ام فشار بياورم و جای تک تک حرف ها را يک بار ديگر به ياد بياورم، فقط يک بار ديگر
.
یک سال گذشت. یک سال خاطره و خنده و گريه پشت يک صفحه ی شيشه ای. یک سال تعلق خاطر به همه ی آن چه که بود، پر از خوب و بد. و حالا اين جا که منم، باد همه را با خود برده. حالا باز من مانده ام و بغل بغل رويا. حالا باز من مانده ام و بغل بغل ابر خاکستری. و حالا باز من مانده ام و راهی دور که آن سوی کوه های صخره ای ست. کسی چه می داند؟ شايد روزی برسد که از تمام اين سنگلاخ ها بگذرم و به خورشيد پشت کوه برسم، کسی چه می داند؟ شايد تنها راز زيبای زندگی همين اميد باشد، اميد به ناممکن
"چيزی که کوير را زيبا می کند اين است که يک جايی يک چاه قايم کرده
**********
اومدم بگم که ديگه نيستم.مشکل از هیچ چیز نیست.فقط يه شوخی کوچيکه بين من و تقدير و خدا و زندگی، همين. اولش می خواستم ای ميل ها رو تک تک جواب بدم، اما راستش نشد. ديدم بهتره با همه از همين جا خدافظی کنم. خدافظی که نه، بگم: تا بعد!
اومدم بگم دلم برای همه ی همه تون تنگ می شه هزاااار تا. تو اين سال ، اين جا تنها جايی بود که با همه ی خوب و بدياش، از ته دل دوسش داشتم و باهاش زندگی کردم. با همه ی شمايی که الان اين جايين. با همه ی اونايی که می شناسم و نمی شناسم. شايد بتونم بگم نوشتن يکی از سه تجربه ی بزرگ زندگيم بود. يادم داد حرف بزنم. يادم داد درست نگاه کنم. درست قضاوت کنم. يا اصلا قضاوت نکنم. و مهم تر از همه، ياد بگيرم که "محاکمه کردن خود از محاکمه کردن ديگران خيلی دشوارتره. اگه تونستی در مورد خودت قضاوت درستی بکنی، معلوم می شه يه فرزانه ی تمام عياری."* و حالا همين تجربه ی قشنگ و دوست داشتنی، برام شده يک نقطه ی عطف. يه نقطه عطف بزرگ ِ بزرگ ِ بزرگ. سر فصل ِ يه مدل جديد از زندگی، يه مدل کاملا متفاوت. اون قدر که می بايست همه ی درها رو ببندم و برم. و رفتم. رفتن هميشه کار سختی بوده، نصقه نيمه رفتن اما، سخت تر. يا رومی ِ روم، يا زنگی ِ زنگ. اين نتيجه ی کارپه ديم وار زندگی کردنه. لذت بخش ترين تجربه ی زندگی م
.
**********
تو روزهايی که گذشت، يه کابوس رو از سر گذروندم. يه کابوس طولانی. و حالا تنها چيزی که عرق سردم رو می تونه آروم آروم خشک کنه، سکوته. يه سکوت طولانی کنار همه ی شمايی که دوسِتون دارم. رفتن به جاهای دور هميشه سخته، اونم برای من که عاشق جای شلوغ و آشفته بودم. اما رفتن بهتر از موندنه، کجاش ديگه اون قدرها مهم نيست. بايد می رفتم تا مرداب نشم. دوره ی سختيه، دلم تنگ می شه، اما چيزيه که بهش احتياج دارم.
"اگر آدم گذاشت اهليش کنند بفهمی نفهمی خودش را به اين خطر انداخته که کارش به گريه کردن بکشد(شازده کوچولو(
تو تمام اين روزای سخت، فقط چندتا حس خوب و اصيل بود که کمکم کرد ادامه بدم و کم نيارم. که کمکم کرد برسم اين جايی که الان هستم. ممنونم بابت همه شون
به آبی: انگار تقدير اين بود که درست وسط تمام اتفاق های عالم تو دوباره پيدا بشی و با همون روش خاص خودت آرومم کنی که همه چيز درست می شه. حالا ديگه می دونم اگه معجزه ای بوده، همين حضور تو بوده لا به لای تکه پاره های زندگی اين روزهام. شايد سهم ما از تمام زندگی همين لحظات ناب و کاملی باشه که به اصالتش ايمان داريم. حالا باز از تمام روزها و ماه های گذشته، فقط من موندم و تو، اما اين بار به شکلی متفاوت
به "آن سه نفر!": شما ها هم البته به شدت سرتون گرم شد و مقاديری تنوع عظيم در زندگی يکنواختتون ايجاد شد. d:
به کتی: بعضی وقتا بد جوری میومدم رو اعصابت.امروزم فکر کنم .از اون روزا بود.یادته بهت گفته بودم.هیچ وقت از حرفام منظوری ندارم...راستی یه چیزی: نترس بودنم زیاد خوب نیست..کار به بیراهه می کشه.حرفمو پس می گیرم
به بهناز: می بينی؟ درخت بودن اين عواقبم داره ديگه . بعضی وقتا آدما فقط برای دلتنگیشونه که میان پیشت.راستی مراتب شرمندگی ما يکی دو تا نبوده و نيست.مرسی بابت همه چیز. توی طفلکی هم که عادت داشتی، نه؟...راستی حجتم قبول
به عليرضا: اون تيکه ها تو اون روزای تاريک کلی چسبيد و خنديديم مبسوط. (قميشی داره می خونه: يکی هست اون ور دنيا ...) هاها، در ضمن : کار ما از ايستادن گذشته بود، سقوط کرديم! هی راستی، یه چیز دیگه " پشت در موندن خيلی بهتر از لای در موندنه! " ، قبول کن دیگه! (;
فهیمه: خوب مثل اینکه آدم با فکرای خوب قشنگ مثل تو کم پیدا می شه...قدر خودتو بدون...از وقتتم بیشترین استفاده رو بکن.نگو دیره ..جون هرکی که دوست داری نگو...راستی ممنون بابت پیامای کوتاهت .خیلی چسبید
به گوان: انگار کمال هم نشين بالاخره در ما هم اثر کرد. البته حالا حالا ها بنارس سر جاشه، تا اون موقع کی مرده کی زنده، نه؟ ... چهارم رنگ بی رنگی ...
به بهار، مراد، شاهين: دلم برای همه ی حرف زدنامون، همه ی اون حرف زدنای مخصوصمون تنگ می شه.
به جين جين و نويد: هه هه، می دونم بدون من يه پايه از خل و چل بازی هاتون کم می شه، اما خوب وقتش بود ديگه. بزرگ شدين بابا!
شهاب، سهراب، هما، رضا، حدیث، مریم .تناز، فاطمه، مینا، محمد، علی، مانی، عليرضا ... ممنونم زياد تا، شرمنده که نمی تونم يکی يکی ازتون تشکر کنم
.
.
.
.
.
هاها، عجب طوماری شد! و آخرشم لابد با تشکر از همکاری خانواده ی محترم رجبی، شهرداری منطقه ی يک و سه، حفاظت نواحی ومحیط زیست ، اداره ی آب و فاضلاب خونه ی جين جين اينا و ... الخ
خلاصه که دوستون دارم هزار تا ... تا يه وقت ديگه ... *:
پ.ن: يه خواهش بسيار جدی: لطفا نه تلفن بزنين، نه اس ام اس، نه چیز دیگه!! نيستم. ديگه . اين بهترين کمکيه که به عنوان يه دوست می تونين بهم بکنين. دوست اگه دوست باشه، دوست اگه بخواد دوستی شو ثابت کنه، مرهم می شه، نه نمک روی زخم. هميشه نزديک اومدن و دايه ی مهربون تر از مادر شدن، دردی رو دوا نمی کنه. گاهی وقتا، بايد دور بايستی و همه چيز رو واگذار کنی به گذر زمان. الان از اون وقت هاست. می خوام سامان آروم آروم فراموش بشه، همين.