Monday, August 28, 2006
حس بودن و زندگی مدتی ست که جریانش را قوی تر کرده است. رخت بربستن احساساتی که بهایی ندارند و حضور ارزشهایی که تحول را معنا می دهند, زندگی را زیستن و تنها برای زیستن
.
زندگی بهانه ای ست برای دوست داشتن. برای حضورو برای آنچه که پاکی احساسی لطیف می نامیمنش. زندگی گذر ما از کنار یکدیگر و احساس امنیت خاطر حضور آدمها با حضور کوچکشان است.
.
زندگی دیدن بهار است بعد از سالهای دوری.
.
زندگی صدای مادر است که باز مثل همیشه می گویدم : می دونستم که می تونی...
Friday, August 11, 2006
مهربان است . بی هیچ توقعی حالم را می پرسد. صدای گرم و مهربانش آرام بر دلم می نشیند وقتی که در اتاق کوچکم شمارش ثانیه ها را از دست می دهم. نمی دانم چرا دیگر نمی خواهم برای هیچ کس درد و دل کنم. انگاری همین که اینجا بنشینم و فکر کنم و به انتهای کوچه روبرویم دل ببندم برایم کافی است. گاه که دلتنگ می شوم خویش را گم شده در حجم کوتاه این لحظات می بینم. روزهایی که به سرعت شب می شوند و شبهایی که هنوز ستاره هایش در نیامده روز می شوند. بار دلم این روزها سنگین است. دلم هوایی تازه می خواهد. انگاری به ته سالهای جوانی رسیده باشی و بخواهی همه خاطراتت را مرور کنی. واژه های برهنه ام را پرواز می دهم و مدیون سکوت این دیوارهایم که گاه و بی گاه رازدار مهر بر لب بغض های فرو خورده ام می شوند. می دانی گاه حس می کنم در قایم باشک زندگی چشم باز کرده ام و هر چه می گردم کسانم را پیدا نمی کنم. همه گی فرسنگها آن دورترها روز را شب می کنند. سردم می شود . هیچ کدامشان هم گرمم نمی کنند نه خاطره ها نه عکسها نه صداها. انگاری بی خاطره شده ام. بی هیچ دست نوشته ای. روزها می گذرند و هیچ خبر تازه ای نمی شود. من از این آرامش ترسم می گیرد
Thursday, August 03, 2006
برای کسی که حظورش خود زندگیست ، می دانستی؟
.
بعضی وقت‌ها هست که دل‌داری دادن هیچ دردی را دوا نمی‌کند. مثل دل‌داری من به تو. مثل دل‌داری آن شب تو به من.
بعضی حرف‌ها هست که هیچ چیزی را تغییر نمی‌دهد. مثل حرفی که من آن‌روز به زنی گفتم که دستان سردی داشت و باز هم زیر چشم‌اش کبود بود.
بعضی دردها و مرض‌ها هست که هیچ‌وقت رنگ عوض نمی‌کند. مثل میگرن من، مثل خاک تو سری من.
بعضی وقت‌ها چیزی بیشتر از شک و تردید است که آدمی را زمین می‌زند.
خسته و فرسوده و بی‌نفس‌اش می‌کند. بی‌چاره‌اش می‌کند.
آن‌وقت چاره نهایی، تحمل، سر و کله‌اش پیدا می‌شود. بدون این‌که کوچک‌ترین کمک موثری بکند.
.
.
من نمی‌دانم باید با این چیز چه کرد. نمی‌دانم که چرا نمی‌دانم! شاید چون جدید است. شاید چون می‌دانم شک و تردید نیست اما از همان جنس است. شاید چون در دنیایم کلمه‌ای برایش ندارم.
.
من حتی به گذر زمان هم دیگر اطمینانی ندارم.
.
.
بعضی وقت‌ها هست که فرقی نمی‌کند تو دل‌دار باشی یا دل‌داده. چیزی که گمان می‌کردی از آن توست گم می‌شود و چیز دیگری در زندگی‌ات می‌افتد. چیزی که باید آرام برش داری و آرام‌تر کمک کنی تا به آن‌جایی که باید برسد.
گمان‌ام این‌وقت‌ها چیزی بیشتر از عشق و شور و امید نیاز است تا تو را مصمم به ادامه راه کند.
.
شاید چیزی از جنس ایمان. . .
.
.
بعضی وقت‌ها هست که تو آن‌قدر کلمه کم می‌آوری که مبهوت می‌مانی چرا اصلا خواستی چیزی بنویسی
.
می‌مانی چه کنی. خوب هم می‌دانی سکوت دیگر دوای دردت نیست.
.
.
.
پی‌نوشت: من برای هیچ‌کدام از این " چیزها" که نوشتم‌شان کلمه‌ای ندارم. لااقل کلمه غیر تکراری ندارم.شما چه‌طور؟