Friday, August 11, 2006
مهربان است . بی هیچ توقعی حالم را می پرسد. صدای گرم و مهربانش آرام بر دلم می نشیند وقتی که در اتاق کوچکم شمارش ثانیه ها را از دست می دهم. نمی دانم چرا دیگر نمی خواهم برای هیچ کس درد و دل کنم. انگاری همین که اینجا بنشینم و فکر کنم و به انتهای کوچه روبرویم دل ببندم برایم کافی است. گاه که دلتنگ می شوم خویش را گم شده در حجم کوتاه این لحظات می بینم. روزهایی که به سرعت شب می شوند و شبهایی که هنوز ستاره هایش در نیامده روز می شوند. بار دلم این روزها سنگین است. دلم هوایی تازه می خواهد. انگاری به ته سالهای جوانی رسیده باشی و بخواهی همه خاطراتت را مرور کنی. واژه های برهنه ام را پرواز می دهم و مدیون سکوت این دیوارهایم که گاه و بی گاه رازدار مهر بر لب بغض های فرو خورده ام می شوند. می دانی گاه حس می کنم در قایم باشک زندگی چشم باز کرده ام و هر چه می گردم کسانم را پیدا نمی کنم. همه گی فرسنگها آن دورترها روز را شب می کنند. سردم می شود . هیچ کدامشان هم گرمم نمی کنند نه خاطره ها نه عکسها نه صداها. انگاری بی خاطره شده ام. بی هیچ دست نوشته ای. روزها می گذرند و هیچ خبر تازه ای نمی شود. من از این آرامش ترسم می گیرد