Wednesday, July 06, 2005
مادر! من دفتر محمد رضا نعمت زاده را قرض گرفتم بايد ببرم بهش بدم
نه، من مرد ايمانهاي بزرگ نيستم عزيز...
بگذار تا تصويري از ايمان خويش برايت روايت کنم. نوستالوژياي تارکوفسکي را که ديده اي؟ نويسنده اي تبعيدي که در سرما و رطوبت چندش آور استخري متروک و عفن ميکوشد شعله لرزان شمعي را به سلامت به آنسوي استخر ببرد. يکبار سعي ميکند، شعله در ميانه راه خاموش ميشود ، بازهم سعي ميکند و باز خاموش ميشود ، بازهم ، بازهم ، بازهم...
نه، من مرد ايمانهاي بزرگ نيستم عزيز...
بايد ببيني اين صحنه ها را، با تمام سنگيني و صعوبت و سکونش با آن سکوتي که بر فضا حکم فرماست ، آن تلاش بي معني ، آن شعله رو به خاموشي ، آن ايمان غريب ... بايد ببيني اين صحنه ها را...و در نهايت شعله اي که به آنسو مي رسد ... اديسه اي مختصر...
نه، من مرد ايمانهاي بزرگ نيستم عزيز...
ايمانهاي بزرگ و اميدهاي شکوهمند و رنجهاي عظيم را بگذار براي مشعل به دستان و راهنمايان بزرگ که خود بزرگترين دروغگويانند
من شمع خويش را دارم و ايماني خلل ناپذير به جاودانگي اين شعله لرزان...