Friday, July 01, 2005

هم نام من. مهمتر از آن، هم زبانم. بهتر از آن ، هم پاي غمها و شاديهايم. زيباتر از آن ، دوست من،

مطاعي بس گران آورده اي . مي خواهمش . به خداوندي خدا ، هرگز چيزي را بيش از اين آرزومند نبودم . اما به اين خانه بنگر ! مطاعي نفيس آورده اي بر در سُفله خانه اي. نگاه كن . سرمايه ام فقط دلي تنگ است ، سري پور شور ، زباني تلخ . به كارت مي آيد؟ شرمنده ام . چه كنم ؟ دستم تنگ است . غير از اين هيچ ندارم . هيچ چيز كه به كاري آيد

نگو كه بي چشم داشت مي دهي . نه ! ميدانم كه بي هيچ منتي رايگان مي بخشي اما من نمي خواهم كه هرگاه ، كسي كاري را بي چشم داشت در حقم كرده است ، بندهء او شده ام. بيش از اين مرا در بند مخواه

.پس برو . هر زمان ، سبدم پر شد از دل پاك ، شور محبت ، زيبائي كوهستان ، خنكاي چشمه ساران و آرامش دريا، خود به سراغت خواهم آمد . نشانت را خوب مي دانم . ” ته آن كوچه باغي كه از خواب خدا سبزتر است ، دو قدم مانده به گل ، بر بلنداي آن كاج بلند ، لانهء نور .“