Friday, July 15, 2005
راه رفتن را که آموخت، به راه افتاد، و زندگاني آغاز شد. فکر کردن را که آموخت، ايستاد، چون راه را نمي دانست. زندگاني که گذشت، فهميد، که دانستن شرط نيست، راه را بايد رفت
از پنجرهء کوچکِ ديوار زندانِ من که به کوهها نگاه مي کني صخرهء بزرگِ سفيدي را مي بيني که هر وقت شعاع نور خورشيد روي لبه هاي تيزش مي شکند مي خندد.مي بيني که سينه اش را با وقار جلو داده است و افتخار مي کند به پيروزي بر آفتاب. سالهاي سال هر روز صبح بعد از اينکه بيدار مي شوي به صخره اقتدا مي کني و نماز مي گذاري و از خدايت مي خواهي روزي تو را هم به صخره برساند تا به اُبُهت کوه بپيوندي و در اقتدارش جاودانه شوي.
سالهاي سال مي گذرد و هر روز صخرهء سفيد اشعهء خورشيد را مي شکند و سينهء سفيدش با افتخار به تمام دشت اعلام مي کند که من آنم که آفتاب را شکستم و تو آنقدر به صخره فکر کرده اي که تمام وجودت سنگ شده است و هيچ حرکتي نمي کني تا مبادا از روبروي صخره کنار بروي و يک لحظه از تماشاي انعکاس افتخارش محروم بماني. يک شب خواب مي بيني که درِ زندان که سالهاي سال است پُشت به آن - و رو به پنجره - مي نشيني باز شده است و تو مي تواني از زندانِ کوچکت بيرون بيايي. صبحِ روز بعد که برمي گردي، با ناباوري نه دري مي بيني نه ديواري؛ خودِ سنگت هستي در مرکزِ دشتِ بي مرز، روبروي يک ديوارِِ سنگين، که پنجرهء کوچکي رو به کوهها دارد.
برايت مهم نيست که دعايت مستجاب شده است، يا اصلا زندانِ من از ابتدا هم فقط يک ديوار بوده است، بينِ من و هيبتِ کوههاي صخرهء سفيد.از پُشت پنجرهء کوچکِ ديوارِ زندانِ من کنار مي روي فقط به يک چيز فکر مي کني، که خودت را به صخره برساني و به پايش بيفتي و آنقدر همانجا بماني تا تو هم جزئي از آرايشِ ارتش سنگيني شوي که خورشيد را مغلوب کرده است
سالهاي سال که مي گذرد به صخره مي رسي. در خودت جا نمي شوي وقتي که مي خواهي با انگشتانت براي اولين بار لبه هاي ظريف و خوش تراش سفيدش را لمس کني. نفست را در سينه حبس مي کني، سينه ات را جلو مي دهي، با چشمان بسته به آفتاب خيره مي شوي تا اقتدارت را به او نشان دهي، و بالاخره نوک انگشتانِ لرزانت را روي لبهء صخره مي گذاري. دستت روي سنگ خشک مي شود، و نفست بند مي آيد. ناگهان چشمانت را با وحشت باز مي کني، با ناباوري صخره را نگاه مي کني، و مطمئن هستي که اشتباه مي کني. وقتي که تمام پوستِ برهنه ات را به سينهء صخره مي کشي ديگر مطمئن هستي که اشتباهي در کار نيست :‌ صخرهء سردي که اين همه سال از پشت پنجرهء ديوار زندانِ من به سويش اقتدا مي کردي، سرد است.
چشمانت را آرام باز مي کني،و بر مي گردي، و از آن بالا دشتِ پهن را مي بيني که در آفتاب شنا مي کند. لبخند مي زني، و من از پشتِ پنجرهء ديوارِ زندانم تو را مي بينم که جزئي از صخرهء سفيدي شده اي که نور آفتاب را روي لبه هاي ظريفش مي شکند، سينهء سفيدت را جلو داده اي و با افتخار مي خندي، و من هر روز صبح به سويت نماز مي گذارم، و از خداي خودم مي خواهم که روزي خودم را به تو برسانم.