Wednesday, July 06, 2005
شايد :
براي آخرين بار با صداي بلند خواند :
« لطفا دوباره فکر کنيد ؛ آنسوي در ، دستگيره اي نيست . »
دوباره فکر کرد ، يا هزار باره . فکري نمانده بود . وقتي که فکر ها تمام شدند ، حرفها آغاز شدند ؛و به پايان رسيدن حرفها را نتيجه اي جر جنگهاي زنجيره اي نيست .
برگشت .
بايد همه چيز را به خاطر مي سپرد ، تا نگهداري شوند ؛ ديگر به هيچ بهانه اي نمي توان بازگشت .
ميزي که نخستين نامه اش را زير دستش قرار داد .پرده اي که تمام ناديدني ها را از غريبه ها پوشانده بود .صندلي قديمي بي دسته اش ، که هرروز تکيه گاه لحظات خستگي اش بود .
تابلوي نقاشي بالاي تخت ، هنوز هم نيمه کاره بود .هرروز قرار بود تابلو تمام شود اما ،هنوز هم دشت سبز منتظر رودي بود تا درختانش را سيراب کند ؛هنوز هم پرنده ها بال نداشتند تا پرواز کنند ؛هنوز هم دخترک دهاتي سطل به دست ،منتظر دامني قرمز و پاره پاره بود .
چراغ را خاموش کرد .قلم مو را برداشت ،در رابست .در تاريکي رودي کشيد آبي ، بالهايي سبزرنگ و دامني سرخابي .
گاهي بايد نديد ؛
بايد ماند ؛
بايد فراموش کرد .
با صداي بلند با خودش گفت ،
« اين سوي در هميشه دستگيره اي هست برای چرخاندن . »
زندگي هميشه رفتن نيست .هنر ، تشخيص زماني است براي ماندن .
بزار توضیحشم بدم واست به خصوص آخرش رو . اما بعضی وقتا آدم دلش به اين خوشه که دستگيره هست ، خيالش راحته که هر وقت خواست ، می تونه دستگيره رو بچرخونه و درو باز کنه . اما خبر نداره که يه وقتايی ، زياد که ازش استفاده نکنی ، کهنه می شه ، فرسوده می شه ، لق می شه . بهش دست که بزنی ، ميفته . و ديگه دستگيره ای در کار نيست که بتونی باهاش درو باز کنی . اون وقت در ِ بسته می مونه و تو در حسرت ِ يه دستگيره . دستگيره ای که روزی به راحتی می تونست از در عبورت بده ، و حالا تنها باعث می شه به ياد بياری که گاهی وقتا ديره و گاه بسيار دير ...