Tuesday, July 19, 2005
برای یک دوست:
٭ پاشو، پاشو، پاشو برگرد به عقب....
برو، برو، برو به اون روزایی که می خواستی بمیری. اون روزایی که فکر می کردی چرخ زندگی متوقف شده.
اون روزی که کارخانه ثلث سوم رو گرفته بودی و اون معلمی که باهات لج بود نمره ریاضیت رو 18 داده بود، گریه می کردی و می گفتی حقت رو خوردن.....
- روزهایی که برای عشق یک طرفه ات گریه می کردی، عاشق بودی و فکر می کردی اگر به وصال اون بچه شگله نرسی ، اکسیژن بهت نرسیده، سه سال گریه کردی....
اون روزهایی که در در یک مهمونی گرفتنت و بردنت ، هر روز بازداشتت می کردن و ترس از شلاق خوردن تمام وجودت رو می لرزاند. تحقیر، تحقیر، تحقیر.....
تمام اون روزا با تمام اون مشکلات به ظاهر لاینحل گذشت. در هر کدوم از اون روزها فکر می کردی بدبخت ترینی، زندگی متوقف شده و تنها راه نجات مرگه....
ولی تمام اون روزها گذشت، اون لحظات تمام شده و چرخ زندگی چرخید ولی هر روز یه مشکل جدید جایگزین قبلیه شد. تا اینکه امروز صحبت از یه درد جدیده، اشکهات برای یه چیز متفاوت با تمام اونها سرازیر می شن.
چه بسا چند وقت دیگه به گریه های امروزت لبخند بزنی. پس از الان لبخند بزن، بدون اگه قرار باشه چرخ زندگی بچرخه با تمام این مشکلات، بدبختی ها و غم ها می چرخه
پس لبخند بزن و با انرژی برو به جنگ همه چی.
********************
٭ مرز بین واقعیت و رویا کجاست؟
اگه رویات رو باور کنی می تونی به واقعیت نزدیکش کنی فقط یادت باشه که باید چهارچوب ها رو بشکنی، باید از قالب ها بزنی بیرون. اون روز دیگه متفاوتی با دیگران. اون روز دیگه با جون و دل در بخش رئال زندگی تاوان ها رو می دی و به سمت رویات حرکت می کنی و رویات، واقعیتت می شه.
فقط کافیه باورش کنی تا مرزها رو بر داری
********************
٭ ترس...........
يك روزي اگه ازم مي پرسيدند تو ترسويي، كلي به هم بر مي خورد و مي گفتم:" من؟ ترسو؟ نه!!! من نه از تاريكي مي ترسم، نه از معلمم و نه از هيچ كس ديگه اي در دنيا." ولي الان مي دونم من يكي از ترسو ترين آدمهاي روي زمين هستم. من از همه چي مي ترسم. اول از همه از خودم مي ترسم. از اون فکرایی در اعماق وجودم شلنگ تخته مي ندازن من نمي دونم چه طوري بايد آرومشون كنم. من از قضاوت همة آدمها مي ترسم. هر روزم را با ترس بد قضاوت شدن شروع مي كنم. كم كم دارم همون يك چيز مثبت را هم كه بهش افتخار مي كردم را هم با همين ترس ها از دست مي دهم و اون چيزي نيست به جز صداقت. آره من يك زماني آدم صادقي بودم و شايد با صداقتم آدمها رو ناراحت هم مي كردم ولي الان از ترس قضاوت شدن تبديل به يك ترسوي تمام عيار شده ام. فقط دارم براي همه فيلم بازي مي كنم و اين داره حالم رو به هم مي زنه
*******************
٭ پاکترین آدمها هم ممکن است در معرض خیانت کردن قرار بگیرن،خیانت یک لحظه و یک لغزش آنی است،پشت هر خیانتی یک خلاء، یک تنهایی یا یک ضعف نشسته،گاهی وقتها این خلاء، تنهایی و ضعف آدم رو روی لبه ی یک پشت بام قرار می ده،در حالی که ترس همه ی وجودت رو گرفته،باید تعادل خودت رو حفظ کنی که نیفتی ولی گاهی وزش یک باد گرچه ملایم،تعادل را از آدم می رباید وسقوط،بببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببوووووووووووووووووووممممممممممممممممممممممممم از این لحظه به بعد تو یک خائنی!!!!!
*******************
٭ اگه خودت رو دوست داشته باشی،در همنشینی با آدمها،لحظاتت رو پر می کنی،نه خلاء هات رو.
********************
٭ می گن هر بازیی یه پایانی داره، بازی ای خوبه که در پایانش برد و باخت مطرح نباشه، مهم نباشه که کی برده و کی باخته. این مهم باشه که بازی کردیم، حال کردیم و در کنار هم بودن رو تجربه کردیم. وقتی هم که بازی تموم شد بلند شی بری دنبال زندگیت و دیگه بهش فکر نکنی
همه چیز بستگی به این داره که چه طوری نگاش کنی!وقتی مثبتی و داری با مثبت بازی نگاش می کنی یه جور ِوقتی هم که منفی هستی و داری منفی نگاش می کنی یه جور دیگس لاصه که فقط بستگی به خود ِ آدم داره