Sunday, July 24, 2005
من بی می ِ ناب ؟
يکی از معدود اتفاقات خوب در اين چند سال اخير شايد ، همين کشف تيله ها باشه . بودنشون حتا از دور هم آرامش بخشه ، چه برسه به نزديک .. بی هوا و بی برنامه ، وسط کلی کار و شلوغی ، دم افطار ، زير بارون ، کافه .. يه عالم حرف ، از اونايی که ماه هاست تو گلوت موندن .. يه عالم تاييد ، از اونا که خيلی لازم داشتی .. يه عالم حس مشترک ، از اونا که خيالت رو يه کم راحت می کنه تو اين جهنم تنها نيستی .. و خوب بارون و فنجون چايی که باشه ، فقط می مونه يه کم شکلات و کمی استامينوفن کدئين ، يا چيزی با همون خاصيت ..
حس ويرانی ، تلخه .. شايد در تمام اين ده سال فقط چند دقيقه لمسش کرده باشم ، اما حاضرم ده سال ديگه هم زجر بکشم و حتا برای يک لحظه دوباره اون تجربهء ويران کننده برام اتفاق نيفته .. آبی هم ويرانی رو به همين شکل می شناسه .. اون هم همين هراس از رويارويی ِ دوباره رو داره .. اولين بار بود که می ديدم يکی ديگه هم عمق اين لحظه رو تجربه کرده .. شايد تنها عاملی که راضی مون کرده به وضعيت موجود ، همين باشه .. ويران گری ِ اون لحظه ها به قدری زياده که هيچ جسارتی رو ، هيچ ريسکی رو ، و هيچ حماقتی رو برنمی تابه .. و خوب ، اين جا جاييه که بی گدار به آب زدن ، هميشه غرامت جبران ناپذيری داشته
بايد بدخواه نباشم ، زياده خواه هم .. بدخواه نبودم ، هيچ وقت ، فقط يک بار ، فقط برای يک نفر .. سعی می کنم که نباشم .. شايد همين گره عفونی نفرت باشه که آروم آروم بزرگ شده ، ريشه خزونده و فضا رو مسموم کرده .. بايد بائوباب ها رو از ريشه کند .. اگر مواظبشون نباشی ، مثل يک غدهء سرطانی همه جا پخش می شن و سيارهء کوچکت رو متلاشی می کنن .. بايد اين غده رو ريشه کن کنم .. به خصوص اين روزها که دوباره آدم ها رو دوست دارم ، خيلی زياد ..
زياده خواه اما .. نمی تونم نباشم .. بال و پری اگر نيست ، سودای پرواز که هست ؟ .. زندگی ِ بی سودا ، برای من ِ سودا زده ؟ ..
..