Wednesday, July 13, 2005
مي شد يک متن عاشقانه نوشت و آخرش شکايت کرد که مثلا چرا مرز دوست داشتن و تنفر انقدر باريک است...يا مي شد يک بيانيه عليه همه سنتها و قانونهايي که من و تو را به اينـجا رسانده اندصادر کرد.....مي شد باز ناله کرد..از سر ضعف ..از تنهايي..از جنگ هميشگي و خستگي مداومي که با خود برايم به ارمغان آورده...
ولي انگار ديگر جايي براي ناله نمانده...بايد دليل بياورم .نه براي اين که فقط تو قانع شوي براي اين که خودم هم قانع بشوم و شک نکنم .
ودليل اتفاقا خيلي ساده است:
رفتم چون مي ترسيدم شبيه پدرم شيبه پدرت شبيه پدربزرگهایمان بشوم.
رفتم چون گاهي خواب مي ديدم که يکي از آنها شده ام:از خانه ام ام هزار معجون مختلف بيرون مي آمد.ولي خودم قدرت بيرون آمدن نداشتم.آرزوهايم دود مي شدند و از دود کش خانه کوچکم به هوا مي رفتند و جوانيم با مواد سفيد کننده پاک و پاکتر مي شد.
خواب و حشتناکي بود.بيدار که شدم بين موهايم موي سفيد پيدا کردم و دانستم دارم دير مي کنم.دارم اضافه مي کنم به حجم کتابهاي نخوانده. به عدد سرزمينهاي نديده. به حسرت لذتهاي نچشيده....
نه ازمن نخواه که کوچکی خانه را نديده بگيرم. از من نخواه که قکر کردن به آرزوهايم را کنار بگذارم.من به فکرهايم معتاد شده ام. خيليها را مي شناسم که يک بار فکر مي کنند و گمان مي کنند اين براي همه عمرشان کافيست. من نتوانسته ام مثل آنها باشم .با اين که مي دانم بدبختي فکر کردن از بدبختي فکر نکردن عظيم تر است. ...
نه .وهم برم نداشته.خودم را شناحته ام.خودي که نشدو نخواستم نديده اش بگيرم
کاش مي فهميدي که نمي توانم به خودم به زندگيم به خواسته هايم و به داشته هايم خيانت کنم.