Monday, July 04, 2005
ميشود تسليم شد و راضي بود . گوشه اي نشست و با نگاهي سرد ، خيره شد به خود و تمام دنيا و گاهي چشم در چشمخانه گرداند و زير لب زمزمه كرد ، هر چه او بخواهد همان خواهد شد ، راضيم به رضاي او ، من چه كاره ام ؟ و باز خيره ماند و خيره ماند و ماند به انتظار دستي تا شايد بشود پروازي را تجربه كرد در ارتفاع پست ، به مدد رهگذري . اما بي اميدي و حضور هيچ رهگذري . همچون سنگ ريزه اي در كويري خشك و خالي
ميشود تسليم نشد و راضي هم نبود . رفت و فرياد زد و كف به دهان آورد و ويران كرد و ربود و تف كرد و دشنام داد به هر چه ، سر است و بستر است ، و شكست و برگشت و تكرار شد و تكرار شد و تكرار شد . همچون موجي در درياي طوفاني .
ميشود تسليم شد اما راضي نبود . پناهي جست و دل به سرابي بست و آه كشيد و فغان و ناله سر داد از ، بد روزگار و چرخ لاكردار ، و ماند و چسبيد و گنديد و زجه زد و زجه زد و زجه زد . همچون زنجره اي در شبهاي گرم و خفقان آور تابستاني .
ميشود تسليم نشد اما راضي بود . رفت و روياند و پيوست و خروشيد و خنديد و شكست و روبيد و گسست و چرخيد و گذشت و اميد بست و بوئيد و جاري شد و جاري شد و جاري شد و رسيد . همچون جويباري ، گذران از گذري كوهستاني .
اما من نه سنگ ريزه اي هستم و نه موجي و نه زنجره اي و نه جويباري . من هيچم و همه چيز ، انساني . نه سر ماندن دارم و نه دل كوفتن و نه زبان گفتن و نه پاي رفتن . نه اينم و نه آنم ، همينم ، فقط ، انساني !
********************
نه ! اينطور نمي شود . اينجا نمي شود ............ ميخواهي ببيني ؟ ميخواهي ببيني و دريابي ؟ پس با من بيا ............. اما ، صبر كن ............ اول ، هر چه داري اينجا بگذار. هر چه را نداري هم بگذار . همه چيز را . ناچيز و هيچ چيز را هم بگذار . هيچكدام را با خودت همراه نكن . سفري نيست . گذري نيست . گردش و چرخشي هم نيست . به توشه اي هم نياز نيست . بي موصوف بيا . بي وصف بيا . سبك بيا . هيچ بيا ، هيچ بيا ! ............ حالا برويم . راه دوري نيست . نگاه كن ، مقصد آنجاست . پاي آن درخت . نزديك نيست اما . آنجا نزديك هيچكس نيست . در كنار هيچ راهي نيست . هيچ رودي هم حتي در كنارش نيست . ميبيني ؟ از اينجا پيداست . آن درخت تنها را مي گويم ! ............. چرا كند مي آئي ؟ چيزي با خود داري ؟ .............. گفتم همه را بگذار . دردت را فراموش كردي . برو . بگذارش آنجا . بين مرگ و زندگيت . زير عشقت . بالاي دلتنگيت . برو بگذارش و برگرد . منتظرت ميمانم ...............
حالا بنشين . پاي همين درخت بنشين . بنشين و نگاه كن به آنجا . آنجا كه داشته هايت را گذاشتي . آنجا كه نداشته هايت را گذاشتي . نگاه كن ........... نه ، دو چشم كافي نيست . همه چشم شو . همه چشم شو و خوب نگاه كن . آنوقت ، خواهي ديد ، آنچه را كه مي خواستي ببيني و خواهي يافت ، آنچه را كه مي خواستي دريابي .
مگر نه اينكه هر نگاهي از دور دقيق تر است ؟ .......... همين است . باور كن ، همين است !