Thursday, July 07, 2005
سلام.حتماً تعجب ميكني كه چرا جواب نامتو اينجا ميدم.ميخوام يه جائي ثبتش كنم تا هر روز جلوي چشمم باشه.تا دوباره يادم نره چي بهت گفتم.تا دوباره يادت نره چي بهت گفتم
از وقتي نامتوخوندم گيجمو سر در گم.دلم شور ميزنه.دلشوره انتظار يه اتفاق.خوب يا بدش رو نمدونم.
نميدونم از اولين باري كه همديگه رو ديديم چند سال ميگذره.شدم.كي اين اتفاق افتاد؟ .يادته چقدر با حوصله بزرگ شدم.يادته ياد گرفتم از پشت اين همه گوشت و پوست،قلب آدمها رو ببينم.اوايل از اين رشد لذت ميبردم و به خودم ميباليدم.اما وقتي اونقدر بزرگ شدم كه بفهمم با چه سرعتي حركت ميكنم،ترس برم داشت.يادته يه بار بهت گفتم:با اين سرعتي كه دارم بزرگ ميشم،ميترسم چند وقت ديگه پير بشم.يادته بهم خنديدي و گفتي:نترس تو هيچ وقت پير نميشي.همون شب رفتمو واستادم جلوي آئينه و خوب خودمو تماشا كردم.تك تك اجزاء بدنم رو.از پائين تا بالا.راست ميگفتي.پير نشده بودم.همينطور اومدم بالا تا رسيدم به قلبم.نمي تونستم ببينمش.هر چي بيشتر دقت كردم كمتر ديدم.بعد يه دفعه ياد چشمام افتادم.مگه نه اينكه چشما دريچه قلبن.پس زل زدم به اونها.زياد نه.فقط يه لحظه.همون يه لحظه كافي بود تا منو به وحشت بندازه.اونجا هيچي نبود.خالي بود.خالي از خودم.ترسيدم چون فكر كردم يه چيزيو گم كردم.يه چيز بزرگ،يه چيز با ارزش.قلبمو.نمي دونستم چه كار كنم. به تو و گفتم كه گمش كردم.يادمه بهم خنديدي و گفتي:گم نشده.اينجاست.پيش من.نگران نباش، جاش امنه.خيالم راحت شد.بهت ايمان داشتم
روزهاي خوب ميگذشتن.قشنگ و آفتابي.تا اون روز.اون روز نحس.اون روز سياه و زشت.اون روزي كه گفتي بايد بريم.گفتي بايد سرعتو بيشتر كنيم.گفتي كه مجبوريم اين كارو بكنيم..ولي من مي دونستم كه ما هنوز براي اين همه شتاب آماده نيستيم.مي دونستم كه اين جنون سرعت كار دستمون ميده.داد زدم كه نه.من نميام.ميترسم.اينجوري نه.آروم تر.اين جنونه.اين جنونه.ولي مگه نه اينكه عاشق مجنونه!تو عاشق بودي.عشقي بزرگتر از عشق من.عشق به خودت.دنباله اين ماجراي دردناك رو خودت ميدوني.بجز اينكه:
وقتي خسته از اون همه حرفها،گريه ها و التماسها،نشستم يه گوشه و رفتنت رو تماشا مي كردم،يه دفعه يادم اومد يه امانتي پيشت دارم كه پس ندادي وبا خودت بردي.دنبالت دويدم،داد زدم،زجه زدم و گفتم:صبر كن.قلبم.قلبم.ولي ديگه فايده نداشت.تو ديگه صدامونميشنيدي.ديگه خيلي دور شده بودي
بعد،اون خلاء كشنده شروع شد.معلق بودم.زمان و مكان و گم كردم.هيچ چيز نبود.هيچ چيز بجز سياهي وسياهي و سياهي.حتي درد هم نبود
درد از وقتي سراغم اومد كه صداشو شنيدم.قلبمو ميگم.صداي گريش از اون دور دورا مي اومد.ولي از كجا؟نمي دونستم
آواره كوه و بيابون شدم.به هر جا و هر كس رسيدم سراغش رو گرفتم.ولي نبود كه نبود.ديگه داشتم نا اميد مي شدم كه يه دفعه ديدمش.شب بود.نشسته بود روي يه نيمكت توي يه پارك زير يه درخت بزرگ بيد مجنون.اول نشناختمش.خوب كه دقت كردم ديدم خودشه.خيلي پير شده بود.دستش رو گرفتمو آوردم گذاشتمش سر جاش
اوووف كه چقدر غريبي ميكرد.مي گفت ميخواد بره خونه.مي گفت اينجا جاش نيست.آخه طفلكي خيلي پير شده بود.انقدر پير كه ديگه خونشو هم نمي شناخت.بعد يه روز ديونه شدم از اين همه سروصدا.زدمو كشتمش.كشتمش كه ديگه صداشو نشنوم.كشتمش چون منو ياد تو مينداخت.كشتمش تا از نو بسازمش.با يه چكش زدم تو سرشو خوردش كردم.بعد تكه هاشو جمع كردمو شروع كردم به چسبوندنشون به هم.واي كه چه كار سختي بود.نمي دونستم هر تكه مال كجاست.بعضي از تكه ها كه اصلاً پيدا نشدن و جاشون براي هميشه خالي موند.آخر سر هم يه چيز كجو كوله ازش در اومد كه به هيچي شبيه نبود.دوباره خوردش كردم.دوباره ساختمش.دوباره،دوباره،ده باره،صد باره.نشد كه نشد.خسته شدم،رفتم تكه هاشو يه جا گمو گور كردم كه ديگه چشمم بهشون نيوفته
چند قرن گذشت تا احساس كردم يه چيري داره تو سينم سبز ميشه.يه نطفه.بعد، از اين نطفه يه قلب كوچولو بدنيا اومد.خيلي كوچولو
ميدوني،من ايندفعه از ترس اينكه زود بزرگ نشه قايمش كردم.يه خورده اب بهش ميدم،يه خورده غذا.نور كه اصلاً حرفش رو نزن.ولي در عوض يه كاري براش كردم.براي اينكه تو اون حفره سياه و زشت نترسه،من هم كوچيك شدم.كوچيك كوچيك.قد يه بچه.بچه شدم اصلاً
خسته شدي نه؟ديگه تمومش ميكنم.فقط مي خواستم بگم،نيا.تورو به خدا نيا.من مي ترسم.مي ترسم كه دوباره بيايو تنهائي مو ازم بگيري.مي ترسم دوباره بزرگ بشم،پير بشم،گم بشم.نيا.تورو به خدا نيا.