Monday, July 11, 2005
صاعقه که بيايد ،باز در هم می شکنی و رنگهايت فرو می ريزند .آنهمه آبی ، آنهمه سبز ، آنهمه نارنجی ...و باز تو می مانی و آواری از رنگ های فرو ريخته .و باز تو می مانی و خاکستری .و باز تو می مانی و رويای رنگ ها
...
و هراس از صاعقه ای دوباره نابهنگام يا زودهنگام
...
خسته ای ، نه ؟عاقبت می شکنی ، نه ؟
...
برای دل ترک خورده ات غمگينم دوست من ... غمگينم .

********************

ايمان داری که نمی آيد ،اما منتظری .منتظر يک معجزه ، که هرگز اتفاق نمی افتد .با اين حال نا اميد نمی شوی و نگاه سرگردانت را همچنان روی اشياء سُر می دهی .
گرمای آغوشش برايت تنها يک روياست ، و نه حتی يک خاطره وسوسهء لبان تشنه اش تنها يک طرح بکر و دست نخورده است ، در پس کوچه های ذهنت و دستان جويا و نوازشگرش ، تصويری ست که هرگز اتفاق نيفتاده .برای شادی های کوچک زندگيت ، چه خلاقانه کلاف روياهايت را در هم می تنی ،
و چه نرم و سبک ، خود را به موج روان عشقی نا متعارف می سپاری
درخت باش ،و ريشه هايت را در اعماق روياها محکم کن .حتما بهاری خواهد آمد ،که سبز کند روياهايت را .دير يا زود ، بهار ِ تو نيز از راه خواهد رسيد
مومن باش به بهار
مومن باش