Friday, September 09, 2005
مثل زندگي
اين نوشته را همينطور يک نفس و بي توقف مي نويسم، کوتاه و ساده است، درست مثل خود زندگي. چيزی در آن حذف نشده است ، درست مثل خود زندگي:
فرض بازگشت به عقب:
من بااين فرض مشکل دارم يعني دچار يکي از آن حالتهای آچمز فکری شده ام که قدرت تفکر را از من گرفته است. پياده ای هستم که به شطرنج زندگي خو کرده ام و آن را با تمام قواعد ظالمانه اش پذيرفته ام. حرکت رو به عقب برای من نه ناممکن، بلکه تعريف نشده است. از خانه های سياه نمي ترسم همچنان که چندان از بودن در خانه های سفيد خوشحال نمي شوم.مهره هايی که از بازی خارج شده اند جزيی از گذشته اند و ديگر باز نخواهند گشت. گرچه به آنها فکر مي کنم و دلتنگ مي شوم ولي مانع از حرکتم نمي شوند. صادقانه مي گويم که چيزی از گذشته ام را پنهان نمي کنم چون چيزی برای پنهان کردن ندارم.اما برای هر که باز گو نمیکنم. راه ناهموار است و کسي که با زنجيرهايش مي دود بارها و بارها به زمين خواهد خورد. مهم اين است که خسته نيستم و به زنجيرهايم عادت نکرده ام.
هنوز خانه های نپيموده بسياری مانده است و در هر خانه مي توان هزاران بار برنده و بازنده بود. خط پاياني نيست يا حداقل در اين لحظه و اين خانه ای که من هستم خط پاياني نمي بينم. من فقط حرکت مي کنم و خود آينده مشخص خواهد کرد که چه چيزی در انتظار من است. قدرت نامحدود يا سکون و توقف مطلق. هر چه که باشد من بارها و بارها از دريا ها گذشته ام