Sunday, September 04, 2005
یادمه چند وقت پیش ها یه مطلبی خوندم در مورد پرانتز ها... اون وقت که خوندمش، تا یه مدتی ذهنم رو اشغال کرده بود. تصمیم گرفتم پرانتز های زندگیم رو ببندم... بشم همون رهای بی قید و بندی که تا دو سه سال پیش بودم ... بدون وابستگی ... تنها ... مثل همیشه ... اولش فکر می کردم کار سختیه ... ولی دیدم شدنیه ... و دیدم بیشتر از اونکه برای خودم خوب باشه، برای اطرافیانم خوبه، هر چند که اولش سخته ... شاید باید زودتر به این فکر می افتادم که نمیشه بدون اینکه آدم مسوولیت گلش رو بپذیره، اهلیش کنه. ... اینکه پرانتز ها خیلی انرژی آدم رو تحلیل می برن ... اینکه تا رها نباشی، تا زمانی که تعلقات مادی حرف اول رو بزنه، نمی تونی پرواز کنی، برای جاناتان بودن باید بار بدنامی رو به دوش کشید... اولش برای خودم هم سخت بود ، ولی کم کم شد، اما یه پرانتز مونده بود ، بزرگترین پرانتز زندگیم، که رنگ مادی نداشت، اصلا این زمینی نبود، چیزی بود ماورای درک مادی و ذهن خاکی، یه جور نور مطلق و اصالت ناب که روشنم می کرد، و تنها این بود که باعث می شد راحت تر بتونم بار هستی رو به دوش بکشم... اما یه وقتی دیدم بقیهء آدما دارن براش معادل زمینی می سازن، دیدم از اینکه نمی تونن محاسبه ش کنن عصبانین، دیدم از اینکه نمی تونن طبقه بندیش کنن و بذارنش تو زیر گروه های رایج شرعی و عرفی، آشفته می شن. منم دوست نداشتم خواب کسی رو آشفته کنم. دوست نداشتم اصیل ترین رابطهء زندگیم رو بخوان با چارچوب هاشون خدشه دار کنن، می خواستم مثل همیشه باقی بمونه. یه حس ناب، مطلق، و جاودانه
این شد که آخرین پرانتز رو هم بستم... باز شدم همون آدم سابق... رها... تنها... و گم... گم بودن رو دوست دارم... همیشه از اینهمه دیده شدن فرار می کردم... حالا باز فقط منم و من... و این دنیای مجازی... با همهء آدماش... آدمایی که من رو فقط به واسطهء من شناختن ... نه به واسطهء فرمول های رایج دیگه... چقدر خوبه اینجا می شه گم شد... می شه غرق شد... می شه فراموش کرد... به کلی غرق در دنیایی مجازی... فارغ از هر معادل مادی... .
رها بودن هم حس عجیبیه... این که بدونی دیگه کسی اون طرف خط منتظرت نیست... اینکه بدونی زندگی هم چنان ادامه داره و از حالا به بعد، باز هم فقط خودتی و خودت ... بدونی که از حالا به بعد دیگه کسی نیست که بخواد سفیدی ها رو بخونه... دیگه کسی نیست که نگاه چشمهات رو تعبیر کنه... دیگه کسی نیست که سرگردونی های روح خسته تو آروم کنه... دیگه کسی نیست که برای بودنش خیلی قوانین رو زیر پا بذاری... دیگه کسی نیست که با شنیدن صداش همهء بندهای عالم رو فراموش کنی...
شاید یک شب... شبی خنک... تاریک... نسیم دریاچه و عطر گل یاس... از سر اتفاق که نه... بر حسب تقدیر... تنها رشتهء ارتباطم با واقعیت گسیخت...