Thursday, October 05, 2006
گیلاس
زندگی يک کاسهء بزرگ پٌر از گيلاس است؛ سرخ و سياه و درشت و تازه. يکی برای من، يکی برای تو؛ هسته ها را گاز نزنی، دندانت را می شکند، باور کن. گرفتاری عجيبی است اين دوری، هفته هايش ماه شٌد و ماههايش سال، بعضی وفتها جايش می سوزد؛ صد رحمت به زايمان. جرات گفتنش را نداشتم ،گفتم بنويسم، شايد بخوانی.
.
يادت هست زندگی چه خلوت بود؟ شبها تاريک بود؟ نمی دانی چقدر شلوغ شده است، برو و بيا، بريز و بپاش، قرتی بازی، بستنی، سفر، کار، تلفن، ماشينسورای، آبونمان مجلات ، خريد و خشکشويی؛ شهر فرنگ را يادت هست؟ همان، تحت ويندوز؛ ولی هنوز هم وقتی نیستی جای تو خالی است. انگار تمام اين قشقرق و هلهله و هياهو اصلا صدا ندارد، هر چه هست روزهايی است که ديگر برنمی گردند.
.
يادت هست گفتم با هيچ کسی کاری ندارم؟ دروغ گفتم. حالا يک نفر هست که آن طرفِ به حرفهای من گوش می کند، گاهی هم می خندد. حالا يک نفر هست که من در چشمهايش دنبال همان چيزهايی می گردم که سالهاست دنبالش بوده ام. وقتی که هست خوش می گذرد، ولی وقتی که نيست باز هم جایش خالی است. مسخره است، نيست؟
.
یادت هست که گفتم برای اینکه تو اون حفره تنگ و تاریک نترسه. منم کوچیک شدم رفتم پیشش . حالا یکی هم هست که بعضی وقتها کوچک می شود می آید آنجا . وقتی که می آید همراهش آرامش است ، وقتی که نیست غوغایی به پا می شود که بیا و بیبین
.
حالا یکی هست که واقعا مهربان است
.
يک گلدان بزرگ خريدم و يک گل آفتابگردان، زرد و سياه، قد بلند و کمر باريک، گردن نازکش را هم با ناز و عشوه خم کرده است به سمت آفتاب و پنجره. فعلا که مشکل را حل کرده است.
.
زندگی يک کاسهء پٌر از گيلاس است. تٌرش و شيرين، سرخ و سياه. هيچ دو تايش مثل هم نيست. جای تو خالی است و هيچ وقت پٌر نمی شود، . روزها می گذرند و گل آفتابگردان هر روز از طلوع تا غروب به آفتاب خيره می شود تا اتفاق بدی برايش نيفتد. حالا که او از خورشيد مواظبت می کند، من هم می توانم به زندگی خودم برسم. يک گيلاس ديگر بر می دارم،یکی هم برای تو ، يک قدم جلوتر، قويتر، آرامتر، مطمئن تر
گیلاست را بردار و همراهم بیا.