Wednesday, October 11, 2006
نه خیلی جدی
.
.
.
یه مدت که تو جزيرهء خودت زندگی کرده باشی ، ارتباط برقرار کردن با آدما برات سخت می شه . برای برآورده کردن توقعات معموليشون ، بايد انرژی ويژه ای صرف کنی . البته خوبيش اينه که هيچکس متوجه نمی شه . اگرم بشه خيلی به ندرت . مثل نوید که برمی گرده بهت ميگه : بزرگ شدی . يايه هو برمی گرده بارها و بارها می پرسه چته . در همين حد . و بقيه عادت کردن تو رو اونجوری ببينن که دوست دارن . يه وقتايی از اين که هميشه گوشی باشی برای شنيدن ، به شدت خسته می شی . دلت می خواد يه خورده هم تو حرف بزنی ، يا لااقل اگه حرف نمی زنی ، سکوت کنن تا بتونی کمی آروم بشی . اما اينو هم هيشکی نمی فهمه . همه تو رو با روزمرگيهاشون بمبارون می کنن و مجالی برات باقی نمی ذارن تا بگی : بسه ، خسته م .
ماه هاست که فکر می کنی به زودی خستگيت در ميره و همه چی روبراه می شه ، اما همينجوری روزای خاکستريت مدام کش ميان و کش ميان و خودت رو می بينی که وسط اون همه دود ، فقط نشستی و داری نگاه می کنی . حتی ديگه تلاشی نمی کنی برای عوض کردن چيزی . از اينکه اينهمه پذيرا شدی ، خودت هم شگفت زده می شی . بعد خودت رو قانع می کنی که اگه تو باتلاق ، مدام دست و پا بزنی ، زودتر فرو ميری ، پس سعی می کنی بی حرکت بمونی تا لااقل زمان بيشتری رو روی سطح باتلاق بگذرونی . چی به سرت اومده ! راضی شدی به فساد تدريجی ؟ پيشرفت بزرگيه ! ديدی تو هم همش ادعا می کردی . ديدی وقتی به مرحلهء عمل رسيد ، تو هم جا زدی . البته دلايلت ، کاملا محکمه پسنده ، به خاطر خودت نبوده ، به خاطر ديگران کوتاه اومدی ، می دونم ! اما بايد ته دلم بهت بگم که شرمنده ، خر خودتی . خودتم می دونی که خودخواهی و جاه طلبيت هنوز حرف اول رو می زنن . خودتم می دونی که شهامتشو نداری . ديگه نمی تونی اون کار چند سال قبلت رو تکرار کنی . نصفه و نيمه نمی شه . يا همهء پل ها رو خراب می کنی و از صفر شروع می کنی ، اونم جايی که هيچ کس ديگه دور و برت نيست و حمايتت نمی کنه . يا خفه می شی و کج دار و مريز ، می گندی تا متلاشی بشی . اين بار ديگه حد وسطی در کار نيست . و خوب می دونی که اين بار از هميشه عقب تری. اين بار هیچ کس نمی تونه ، هيچ کاری برات بکنه .
راستش گناه داری ، دلم برات می سوزه . اما خوب يه جورايی هم حقته . تاوانش رو بايد يه جوری می دادی خلاصه . منتها يه خورده زيادی برات گرون تموم شد . پارسال اين موقع رو يادته ؟ يه بادکنک بودی اون بالاها که بسته بودنت به آنتن تلويزيون يه ساختمون خيلی خيلی بلند . لااقل تا اونجا که طول نخت اجازه می داد واسه خودت می چرخيدی و رو ابرا حال می کردی . به همه لبخند می زدی و کلی واسه خودت الکی خوش بودی . اما اين بار ، مهر هم ديرتر از هميشه شروع شد ، اونم نتونست زياد خوبت کنه . تا جايی که می تونستی ، همه رو خوب کردی و سعی کردی کمکشون کنی ، اما ...
بگذريم ، بی خيال . هنوز دو ماه و نيم از پاييز مونده . هنوز هوا ابری نشده ، هنوز بارون پاييزی نيومده .
شايد هوا که ابری بشه ...
شايد بارون که بياد ...
شايد .