Monday, October 17, 2005
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود
.
.
.
معنای سمر را می دانی؟
سمر یعنی افسانه ای که در شب گفته می شود.
چه خوب می بود اگر نام من هم سمر بود.
شک های شبانه ام معنی می یافت شاید...
...
من به این دور زدن ها عادت کرده ام.
به این تلخی های مقطعی که بی دلیل می آیند و بی دلیل می روند.
به عاصی شدن از دست خودم.
به سکوتی سیاه...
کارم از خسته گی گذشته است.
به بی چاره گی رسیده
و نفرت...
کار دیگری از دستم بر نمی آید.
می دانی؟ از این که چندی است مجبورم دردهای این چنینی ام را در قالبی منطقی بگنجانم، برای شان دلیل پیدا کنم خیلی بیشتر متنفرم
از صبوری هم می ترسم.
می ترسم خسته ام کند.
.
.
.
تا هنگامی که این معجزات آبی رنگ هست، تا هنگامی که درد به جسم می آید و در جسم می نشیند، هراس ات نباشد.
من از زمانی می ترسم که درد به روح بیاید، در روح بنشیند و نتوان آن را نوشت.
من از زمانی می ترسم که درد در روح ته نشین شود و تیره گی آورد.
...
می گویند زنده گی همین است. هفت بار پایین، هشت بار بالا
...
حافظ وظیفه تو دعا کردن است و بس
در بند آن مباش که نشنید یا شنید
.
.
.
حال و روزم بهتر می بود اگر تا همیشه این بیت را به خاطر می سپردم.
بهتر می بود . . .
.