عشق و تنهایی و...
دلتنگیهای آدمی را آغاز و انجامی نيست. انسان تنها به دنيا میآيد و تنها میميرد. انسان تنها موجودی است که با مادر خود، طبيعت، بيگانه است. تمام موجوداتی که بقا پيدا کردهاند و به "نوع" تبديل شدهاند در دامن مادر خود، طبيعت، بقا پيدا میکنند. طبيعت با گشاده دستی، تمام عوامل بقا را در اختيار موجودات گذاشته است اما انسان مانند کودکی رانده شده بيگانه با طبيعت به دنيا میآيد. بدناش پشم ندارد تا از سرما حفاظتاش کند و پاهایاش آنقدر قوی نيست که بتواند با دويدن از خطر بگريزد، حتا حنجرهیی برای نعره کشدن هم ندارد... انسان فقط با کمک انسانهای ديگر میتواند بقا پيدا کند.
انسان هيچ عضوی برای بقا در طبيعت ندارد اما دارای سيستم عصبی پيچيده و رشد يافته است که توسط "مخ" کنترل میشود. اين ارگانيسم به او ويژهگی داده است تا بتواند بر بيگانهگیاش از طبيعت تا حدود زيادی غلبه کند. اما انسان همچنان تنها ست. سيستم اجتماعی کنونی انسان را از خودبيگانه و رها کرده است و او با چنگ زدن به بيگانهسازهایی مانند "خدا" میخواهد بر سرنوشت محتوم تنهايی خود غلبه کند.
عشق و تنها عشق میتواند انسان را به انسانی ديگر پيوند زند. عشق و تنها عشق میتواند "بيگانهگی" و "تنهايی" انسان را پايان دهد. اما عشق در اين نظام اجتماعی نه يک قاعده که يک استثنا ست. استثنايی که معمولا بدفرجام است و تمام سيستم اجتماعی بر عليهاش قد اعلم میکند.
انسان از نظر "عقلی" و "خردورزی" بسيار پيشرفت کرده است. اما از نظر "احساسی" با "اجداد" غارنشيناش تفاوت چندانی ندارد. روزی که "عقل" و "احساس" پيوند بخورد و نيمکرهی راست و چپ مغز به وحدت برسد بیگمان اين "زندهگی" سراسر ملالآور و بيگانهساز را رها خواهد کرد و دنيای نويی خواهد ساخت. دنيایی که "انسان" به "انسان" بازخواهد گشت و "عشق" فرمانروايی میکند. به اميد آن روز و روزگار حتا اگر ما فقط در روياهایمان ترسيماش کنيم و "بقای" خود را برای رسيدن به آن "فنا" کنيم.