Saturday, October 08, 2005
بيستهايي که ما ميدهيم...
همين آخريها درسي داشتيم با يک استاد ، آخر خفن: هم درس و هم استاد. بحث جديد بود و فرمولها هم ، هرکدامي يک کيلو. بعدتر فهميدم همه آن کلاس، يعني هم دانشجوها و هم استاد در يک نکته مشترک بودند: خريت مطلق نسبت به موضوع درس. هر جلسه يک نفر ارائه اي بحث نيم ساعته داشت. بسيار سنگين و قلمبه. فرمول اين بود: هيچ کس خودش نمي فهميد چه ميگويد، ديگران هم نميفهميدند او چه ميگويد. و چون نفهمي دو طرفه بود همه چيز برادرانه و در کمال خوشي و آسودگي پيش ميرفت، نه کسي گير ميداد نه ارائه دهنده اي ضايع ميشد.
نوبت رسيد به من. به دلايلي، آن ترم اعتماد به نفس عجيب و غريبي داشتم. گفتم وسط اين خريت خوشايند، حالي هم بکنم. اين شد که به جاي آنکه مثل بچه آدم مقاله مربوطه را بي دردسر براي بقيه ارائه دهم ، رفتم آن جلو و از اساس اصل مطلب را زير سئوال بردم، که نميدانم فلان جايش جواب نميدهد در فلان شرايط و تست نشده اينجايش و الخ و صد البته که بيشرمانه کم واژه ايست براي کاري که من کردم. جنايتي بود در حق آن مقاله.
چشمهاي استاد درس ورقلمبيده بود، بقيه هم چرتشان پاره شده بود. طفلي استاد مانده بود چه بگويد. احتمالا نگاهي انداخته به نام نويسندگان مقاله و رفرنسهايشان . کور خوانده بود، پيشتر چک کرده بودم. نويسندگان مقاله يک مشتي کره اي بودند که از هر سه تايي دوتايشان کيم اند حالا گيريم سونگ يا فنگ و با اين وضعيت عمرا مشهور بوده باشند با اين اسامي نافرمشان. شايد هم بعدتر نگاهي انداخته بود ببيند ژورنال مقاله معتبر است يا نه تا با آن مرا بکوبد. زکي! اين را همان اول نگاه کرده بودم، پروسيدينگز يک کنفرانسي بود در دورقوز تپه اسکاتلند.
گير افتاده بود، اگر به من گير ميداد که پرت ميگويم، بايد دليل مي آورد و بحث ميکرد، که نميتوانست، هيچ دستاويز ديگري هم نداشت. اگر هم مثل بقيه با من رفتار ميکرد و همان نمره را ميداد و ساده ميگذشت که صدبرابر ضايع بود، همه ميفهميدند که نفهميده چه ميگويم. همان شد که فکر ميکردم: از روي صندلي نيم خيز شد با قيافه اي که انگار به شدت تحت تاثير قرار گرفته. خواستم بنشينم ، نگذاشت، آمد جلو و رو به کلاس برگشت که: فلاني مرا سرافراز کرد!(مرا ميگفت) ارائه مطلب فني يعني همين، يعني تست، نتيجه گيري منطقي و درنهايت بيان قوي مطلب و همين خزعبلات را قريب به يک ربعي گفت ، دست آخر هم يک بيست اساسي تحويلم داد و تمام. دم در اما نگاهي به من انداخت که يعني : خودتي!، هنوز پايان ترم مانده!
بگذرم، راستش اينهمه را گفتم تا بگويم که زندگي بعدتر مرا در موقعيت همان استاد قرار داد: پرداخت هزينه خريت خودم به بهاي دادن بيست، به يک مشت شارلاتان... بي آنکه ديگر پايان ترمي در کار باشد براي انتقام...