Saturday, June 04, 2005
هي مي گردم و مي گردم و مي گردم. مگر مي شود كه همگي رفته باشند؟هي چرخ مي زنم...يكي سفر بي بازگشت رفته, يكي رفته كه برگردد و نيست شده, يكي جوانه نزده درو شده, يكي شاخهُ ترشكه نه, ريشهُ در خاكش سوخته...يكي پنج سال است كه رفته. ديگري شش سال و آن خوشهُ سبز هم سه سال...هي مي گردم...دو سال و سه ماه و يازده روز است كه هي چرخ مي زنم...مگر مي شود كه با بهار بيايي و با تابستان خزان كني و با پاييز يخ بزني؟مگر مي شود كه روز و ماه و فصل و سال هم در هم چرخ بزنند؟هي چرخ مي زنم...خسته ام بس كه گشته ام, بس كه پرسيده ام .يكي نيست كه بگويد مگر مي شود كه همگي رفته باشند؟تا من ديگر هي چرخ نزنم و هي دنبالشان نگردم...خسته ام از اين روزگار "اي واي" و اين لحظات "داد از اين بيداد"خسته ام.حالا مي نشينم. ديگر چرخ نمي زنم. ديگر نمي گردم.دور و برم را نگاه مي كنم.همهُ اين سالها همين جا بوده ام.اين گردباد, اين تندباد, در من چرخيده است.و من گمان برده ام كه هي مي گردم و مي گردم و مي گردم...