Sunday, June 19, 2005
چند نوشته پراکنده
********************
گرگ :
يادمه يه روز بهت دروغ گفتم. بعد از خودم خيلي بدم اومد،‌ اصلا دلم نمي خواست تو بهم بگي دروغگو. بعد براي اينکه نفهمي که بهت دروغ گفتم يه دروغ ديگه هم بهت گفتم. روزي که همش رو با هم فهميدي بهت قول دادم که ديگه بهت دروغ نگم. نمي دونم دروغ اون روز بزرگتر بود يا چند روز
بعدش، که دلم نمي خواست ناراحتت کنم
ديدن گرگ ترسناک نيست. نديدنش ترسناکه
يادمه بهم فرصت دادي. گفتي بهم اعتماد مي کني. يادمه انقدر خوشحال شدم که تصميم گرفتم هيچ کدوم از کارهاي قبليم رو بهت نگم...مي ترسيدم اگه بفهمي ديگه هيچ وقت بهم اعتماد نکني
هر وقت هيچي نمي بيني بترس، شايد همون گرگي باشه که ديده نميشه
بار اول خيلي سخت بود. من بيشتر از تو ناراحت بودم. بار دوم بازم سخت بود ولي يکم کمتر...تو خيلي بيشتر از من ناراحت شدي. و حالا...از خودم مي پرسم کدوم کمتر بود : تعجب تو يا ناراحتي من
براي نترسيدن يک فقط راه هست : هميشه گرگ رو ببين...نه به صداي گرمش اعتماد کن، نه به پوست نرمش عادت کن...ببين! گرگ رو ببين
********************
در باب منطق
من منطقي فکر مي کنم
منطق ، مثل يک نقاشي است؛ رنگ و روغن ، روي پوست.زير آن بزرگ نوشته اند،که علم بهتر است يا ثروت.و در آن مي بيني که علم هميشه بهتر است، براي ثروتمندان ؛و واضح است که ثروت هميشه بهتر است، براي دانشمندان.اگر چند قدمي دور شوي مي بيني ُ،که خوشبختي نه علم است نه مال.خوشبختي هنر است.هنر مرد، به زدولت اوست
منظق ، مثل يک بازي کودکانه است.سنگ ، قيچي را مي شکند ؛ولي در کاغذ مي ميرد.کاغذي که هزار بار سنگ را خورد، باز هم از قيچي مي ترسد ، مي گريزد ، شکست را مي پذيرد.و اين بازي هر روز - تا ابد - ادامه دارد؛و من که روزي کاغذم و روزي سنگ ،بين تيغه هاي بي رحم قيچيِ اين زندگي ،که به کوتاهي يک خواب است، و به زيباييِ يک افسانه ء جاودانه است.
منطق ، مثل يک علم رياضي است.استاد جبر است ، براي مهد کودک؛به کودکاني که جدول ضرب نمي دانند،توانِ صفر را ياد مي دهد ، که هر عددي را به يک مي رساند ، که تنهاست ، و بي مانند.و کودکان نمي فهمند ،و مي خندند ، و فکر مي کنند اين هم يک بازي است
منطق ، مثل يک ترازوست‌ ،که شاهينش شکسته است.و در آن عدالت هيچ وقت برابري نيست.گاهي طرفِ خالي سنگين تر است و پايينتر نشسته است؛و زندگي صاحب جنس است و من يک مشتري ؛و در برابر چشمانم به من دروغ مي گويد،و من دوستش دارم ، و مي دانم که دروغگو نيست ، فقط حساب نمي داند ، ترازويش شکسته است، و خسته است؛ما با هم دوست هستيم،و همه مان مي دانيم ، هر چه از دوست رسد نيکوست!
من منطقي فکر مي کنم.من خدا را مي پرستم ،زيبايي هاي زندگي را مي بينم ،.من منطقي فکر مي کنم ، تنهايم ، مي خندم ، و از هيچ کسي گلايه اي نمي کنم
********************
داستان یک جاده:
ديدي امروز يه کم ديگه هم رفتيم؟
من مطمئنم که ميشه...مطمئنم...خيلي ها ميگن نميشه...ولي من مي دونم که ميشه
عشق فاصله نميشناسه...ما همديگه رو خيلي دوست داريم...و فاصله مون هم چند متر بيشتر نيست. من شنيدم آدمها مي تونن از چند هزار کيلومتري عاشق هم باشن...حالا درسته ما جاده ها آدم نيستيم...ولي من و تو سالهاست که در چند متري هم دراز کشيديم و عاشق هم هستيم...
مي دونم خيلي ها ميگن من و تو موازي هستيم...و جاده هاي موازي هيچ وقت به هم نميرسن...ولي مي دوني چيه...من شنيدم که اگر تا بينهايت بريم مي خوريم به هم...فکرش رو بکن...به هم مي رسيم...من مطمئنم که تو بي نهايت همه جاده ها ي موازي به هم مي رسن...پس من و تو هم مي تونيم...
تنها چيزي که نگرانم مي کنه جهتمونه...آخه هر چي باشه من و تو درسته موازي هستيم...ولي جهت هامون فرق مي کنه...تو به طرف شرق هستي و من به طرف غرب. خورشيد از جلوي تو راه مي افته و تا مي رسه جلوي من مي افته پايين...نکنه بي نهايت من و تو با هم فرق کنه؟ نکنه تو به مثبت بي نهايت برسي و من به منفي بي نهايت؟
کاشکي هم جهت بوديم...من خيلي سختمه اونوري شم...مثبت شم...تو اونوري شو...منفي شو...بعد وقتي به هم رسيديم در هم مثبت مي شيم...هر دومون...حتما مي گي خيلي خودخواهم...حتما مي گي چرا من اونوري نشم...
باشه. جاده ها وقتي عاشق مي شن همه کار مي کنن...سعي مي کنم از فردا به سمت مخالف برم...براي اينکه با تو هم جهت بشم تمام کسايي که از روي من رد ميشن رو بر عکس مي کنم...همه شون گم ميشن...اصلا اونها هم بايد بفهمن که جهتشون غلطه
اصلا مي دوني چيه...جهت مهم نيست. چه مثبت چه منفي...مهم اينه که به بي نهايت بريم تا به هم برسيم. مگه نميگن زمين گرده...پس حتما بي نهايت ها ي من و تو بغل همديگه هستن...فقط نايست...فقط حرکت کن...به هر طرفي که مي توني
من مطمئنم که در بي نهايت به هم مي رسيم...
********************
یک نوشته قدیمی الان یادم افتاد نوشتمش اینجا
يادته .. قرار بود تمرينامو شروع کنم .. گفتی اولين تمرين ، سخت ترينشه .. اگه از عهده ش بر بيای ، بقيه ش ديگه به صورت طبيعی در درونت جاری می شه .. اون موقع سخت برام معنی نداشت ، قبول کردم .. گفتی : برای قدم اول ، از من استفاده نکن .. جملات و کلامت رو از من خالی کن .. هر وقت موفق شدی که من رو به زبون نياری ، بيا برای درس دوم ..
و من ، بعد از هزار روز هنوز پر از منم .. تمام گفتار و رفتارم پره از من .. می دونم چی باعث تشديدش شد ، خوب می دونم .. برای فراموشی حال ، به جايی فرار کردم که ذره ذره تخريبم کرد .. و حالا که خيلی از بی راهه ها رو رفته م ، خيلی از مرزها رو شکسته م ، و ميوه ی ممنوعه رو بارها و بارها مزه مزه کردم ، به اين جا رسيدم که هيچ کدوم اون لذت پايدار رو بهم نمی دن .. اون آرامش اساطيری رو .. اون آرامش ته دنيا رو
حالا ديگه چيز جديدی برای تجربه نمونده ، چيز جذابی که بخوام به خاطرش مرز نوردی کنم ، چيزی که ارزش نفی زندگی روزمره رو داشته باشه
حالا دلم فقط همون آرامش عميق رو می خواد .. چيزی که از درون بجوشه و ذوبم کنه .. که بتونم به بقيه ببخشم بی اون که تموم بشم .. فرصت زيادی هم نمونده .. يک سال و اندی ، ها ؟ .. مهم نيست که تا کجا بتونم موفق بشم .. حداقلش اينه که تلاش می کنم فضا رو آماده کنم ، انتهاش مهم نيست .. يادم هست که : معجزه برای قلبی اتفاق می افتد که آرام و خاموش آن را پذيرا شود .. بايد خودم رو دچار آرامش کنم .. آروم آروم
***********************
این یکیم دلیل دارم برا دوباره نوشتنش
هنر بدكاره گي
نمي دانم بيش از لغزش انگشتانم بر پوستت ، بيش از گردش لبانم در دهانت ، و بيش از انحناي اندامم در آغوشت ، باز هم چيزي هست كه بخواهي ؟
نه كه محكومت كنم ، نه كه آزرده باشم ، نه .. اما هر چه گشتم ، نشاني از دوستت دارم نبود
مي داني .. انگار غريبه ايم و سرگردان .. تنها با هميم تا فراموش كنيم تنهاييم ، تنها چند لحظه ي كوتاه
تو عاشق بودي و زخم داري هنوز ، من هم .. تو مي داني اين بازي بي سرانجامست ، من هم .. من اما نمي دانم براي چه اين جايي .. تو چه ؟ مي داني ؟
گاهي دوست دارم بي پروا باشم و ذهنم را خالي كنم از هر چه بود و لذت ببرم از آن چه هست .. اما مرزي هست كه درونم را مي خراشد و سردم مي كند و توده خميري مي شوم مملو از حس بدكاره گي .. بد حسي ست ، بد ..
مي داني .. براي بدكاره بودن بايد هنرمند بود .. بايد قوي و با اراده بود .. بايد فريفت و اغوا كرد .. سخت است اما ، سخت .. هر قدر هم مست بوسه هاي سنگين باشي ، يا غرق رخوت نوازش دستاني جستجوگر و خواهنده ، باز بايد چيزي را انكار كني .. نگاهت را .. آن گاه يادم ماند كه ، هرگز بدكاره ي خوبي نخواهم شد
**********************
همین