Tuesday, June 21, 2005
لحظه های خوب ، کم نيستن اين روزها ... آدم های خوب هم ... قصه های خوب هم ... بودن اينجا رو به خاطر همين تيکه های کوچيک و قشنگ لحظه هاش دوست دارم ... به خاطر موج شيرينی که يه لحظه تو فضا جاری می شه و حسش تا مدت ها باقی می مونه ... به خاطر صميميتی که تو رو در دقايقش غرق می کنه ... حالا هر قدر کوتاه ، هر قدر گذرا ... قطعه های زيبای زندگی با همين لحظه ها ساخته می شه ... با همين در لحظه زندگی کردن ... با فراغت از آينده ... رهايی از اين ترس که ممکنه چی بشه ، چی پيش بياد ... بی ترس از اينکه در معرض قضاوت قرار بگيری ، در معرض همون قضاوت هايی که هميشه محکومت می کنه ... اما يه چيزی هست که هميشه آزارم می ده ... اينکه همهء راه ها ، همهء همهء راه ها به همون ميانهء راه منتهی می شه ، به همون دو راهی ، همون که سال هاست متوقفم کرده ... بارها شده تا يک قدمی ِ زدن به آب وسوسه شدم ، اما هر بار فرمان ايست قوی تر از وسوسه بوده ... و خوب ، اين روزها مقاومتم در برابر اين وسوسه کم شده ، خيلی کم ... شايد به کوچکترين تلنگری بند باشه ... و سايهء اون انتظار لعنتی ، به شدت روی لحظه هام سنگينی می کنه ... از ضرر نمی ترسم ، اما از باخت چرا
.کاش تکليفم لااقل با خودم يه سره بود
*********************
بعضی از اتفاقات زندگی اجتناب نا پذيرن . و بدترين ها و موندگار ترين هاشون هم معمولا تاوان حماقت های خود آدمن . يادمه قبلنا چقدر شعارهای صد من يه غاز می دادم ، ولی الان در عمل می بينم چقدر با حرف هام فاصله دارم . می بينم وقتی آدم در کوران اتفاق ها قرار می گيره ، هرگز نمی تونه به همون راحتی که يه عمر شعار می داده ، عمل کنه
از اين همه انعطاف خودم در شگفتم . هر لحظه فکر می کنم که به زودی منفجر خواهم شد ، اما باز هم همه چی ادامه پيدا می کنه . نمی دونم دليلم دقيقا کدومه ؟
تن دادن به جبری که اگرچه گريزناپذير نيست ، اما رهايی ازش بهای گزافی داره
حساب گری يا منطق خطی دو دو تا چهارتايی
. ترس از ريسک کردن
يا ترس از اينکه اونور پل خبری نباشه، گيرم که زدی به آب و گيرم که به سلامت رسيدی اونور، اگه هيچ کدوم از روياهات اونجا نبود چی ؟ حاضری رو وضع فعليت قمار کنی ؟
و خوب تر که فکر می کنم ، می بينم تن به آب نمی دم چون مرزهای نا ممکن زيادی سر راهمه . اونقدر ناممکن که شانس موفقيت رو بی رحمانه به سمت صفر سوق می ده
اينجوری می شه که هر بار از لب مرز برمی گردم . هر بار سُربی تر از قبل . و وقتی برمی گردم ، حتی جای قبلی خودم رو هم گم می کنم . بودنم به شدت اضافی می شه ، انگار که شيئی تزئينی باشی بالا سر شومينه و ديگران مجبور باشن بر حسب وظيفه گردگيريت کنن
بعد از اين همه سال هنوز نتونستم دلم رو راضی کنم که زندگی رو - که زندگيم رو - از زاويه ء سوم شخص مفرد نگاه نکنه . و راستش مدت هاست که از اين " هميشه - سوم شخص - بينی " ِ خودم خسته م
کاش لااقل دلم راضی می شد
********************
بی وقفه تقويت می شی تا توان درد کشيدن رو داشته باشی . بی وقفه درد می کشی تا تقويت بشی . عجب دور احمقانه ای !
*********************
بعضی وقتا بدجوری پررنگ می شه . همون حس کذايی رو می گم . همون وسوسهء کهنهء هميشگی . پاره کردن بندها و نفس کشيدن ، حالا به هر قيمتی . اما بازم اون ترسه نمی ذاره . همون که کبک وارانه اسمشو می ذارم احساس مسئوليت . اما ته دلم می دونم که اين نيست . فقط ترسه . ترس از اينکه پشيمون بشم . ترس از اينکه اونور خط ، اون چيزی نباشه که تصورش رو می کردم . ترس از اينکه راه برگشت نداشته باشم . نه ، راه برگشت نه ، اصلا به راه برگشت فکر نمی کنم . گم شدن بهتر از برگشتنه . اما شايد ترس از اين که راه رسيدن نداشته باشم . که کم بيارم . که کَم تر از اينی بشم که الان هستم
سيگنال ها بهم می گن که اگه حواستو فقط يه بار جمع کرده بودی ، الان اينجا نبودی ... هووووم ، اما ببينم ، دوست داشتی الان اينجا نبودی ؟ خدائيش دوست داشتی ؟ ... همينه ديگه ... درست که فکر کنی ، می بينی فقط دوست داری اونجاهايی که دستت خط خورده رو پاک کنی . وگرنه عاشق اينجايی . هی يادت ميره که اگه اون خط خوردگی نبود ، هيچ وقت برای پاک کردنش اين همه راه نمی رفتی . اين همه اتفاقات های عجيب غريب رو تجربه نمی کردی . جدی جدی کدومی ؟ کجايی ؟ چی می خوای ؟
يکی نيست بهم بگه : بچه جان ، بيا پايين . اسم اونجا ، بالای ابراست . اما اونجا پات رو زمين نيست ، همه چی رو هواست ... تو فعلا مجبوری رو زمين باشی ، نه ؟ ... مجبوری زمينی باشی ، نه ؟ ... پس چشماتو ببند ، روياهات رو بسپار به ابرا و برگرد سر خونه زندگيت ... برگرد تو همون تک اتاق ، همون کنج سه گوش زير ميز ... هنوز اينا رو داری . هنوز کسی اين يه خورده رو ازت نگرفته . حواست به اين باشه . خيلی هم باشه
فقط يه چيز کوچيک ديگه هم بهت بگم و برم : معجزه درست زمانی اتفاق ميفته که همه جا تاريک تاريکه . تاريک تر از هميشه . معجزه اتفاق ميفته . فقط يادت باشه مؤمن بمونی . مؤمن بمون بچه جان