Wednesday, June 22, 2005
دو نفرند. دو دوست. جانم براي هر دو در مي رود
يكي را امروز عمل مي كنند و يكي را فردا.براي هر دو هم ريسك سرطان هست. عجب اسمي دارد اين لعنتي. نوشتنش سخت است. گفتنش كه مصيبت
اوليبیست پنج ساله است, دومي بست شش ساله.با هر دو امشب حرف زدم. تلفني. حرفهاي دوزاري زدم تا بخواهي. آي خنديدند. مي داني كه بلدم لودگي كنم.عوضش ناخنهايم را در پوست دستم فرو كردم كه اشك نريزم. هي صدايم را صاف كردم و هي وراجي كردم تا بخندند. به قهقهه
تا پژواك صدايشان در گوشي تلفن بپيچد و نالهُ واماندهُ بيخ حلق من را نشوند. نشنيدند به گمانم.حالا دلم كلمه مي خواهد. دلم مي خواهد هر چه قامت الف در جهان هست را بشكنم و هي حرف بسازم و از حرفها واژه بسازم و هي بنويسم تا يادم برود كه از زور بغض سينه ام گرفته است.نه اصلآ دلم مي خواهد بخوابم و خواب نبينم و بيدار هم نشوم و اگر بيدار شدم براي دوباره خوابيدن هي كتاب نخوانم و بيشتر نخوانم و جلوترش را نخوانم تا صبح شود و باز خوابم نبرد.اين دو تا خود زندگي هستند. مي فهمي؟
من دلم نمي خواهد هيچ چاقويي بر هيچ جاي تنشان هيچ خطي بكشد.نمي خواهم منتظر چاقوهايي باشم كه فرو مي روند و مي برند تا به زندگي اعلان جنگ بدهند. من دلم مي خواهد بروم دم پنجره و هوا را ببلعم تا زودتر فردا شود و جمعه شود و همه چيز را بخيه بزنند
من از اين ذكر احوال چندشم مي شود. از نام و نشاني بيمارستان هيچ, از هر چه مريض خانه و شفاخانه در جهان است بدم مي آيد
از اين قضاي الهي و قسمت و سرنوشت لجم مي گيرد. تلفن زدم و گفتم من اين حرفها حاليم نمي شود. هرچه خدا و پيغمبر و ائمه دم دستتان داريد ذله كنيد. بگوييد اين را كه مي شناسيد, حرف حساب حاليش نمي شود
پيغام بدهيد بس است. كافي ست. شوخي هم اگر باشد حد و حساب دارد. برويد سراغ يكي ديگر. نشاني بدهم؟
اين دو تا خود خود زندگي هستند. به من گوش مي دهي؟
من دلم مي خواهد اينها عاشقي كنند. بخندند. گريه كنند. زندگي كنند
گفتم به جهنم كه طبيبتان چه نسخه اي پيچيده است.قرار شنبه سرجايش مي ماند
اما وقتي به گلو و سينهُ شكافته فكر مي كنم, خودم از خودم لجم مي گيرد.دلم مي خواهد دو تا تكه پنبه در گوشهايم بچپانم و بروم توي حياط فرياد بكشم و روز شنبه را صدا كنم تا زودتر بيايد و مرا خلاص كند
دلم مي خواهد تقويم را از روي ميز كارم بردارم و تندي ورقش بزنم و بگويم كه پنجره باز بوده و يكي در را پيش نكرده است و حالا تقويم ورق خورده و روزها زودي گذشته اند
مي بيني چه شنبهُ دلنشيني ست؟دلم مي خواهد براي هر دوشان از اين آينه هاي دردار چوبي كار اصفهان بخرم.بگويم با دل سير در آينه نگاه كنند تا نگاهشان ته آينه بماند. بعد من درهاي آينه ها را ببندم و بروم
دلم...
دلم مي خواهد شنبه بي پيشوند باشد و من هيچ كلمه اي را جابجا نكنم..