Sunday, June 05, 2005
من و تو قصه اي داريم. قصه ما هم مثل خيلي از قصه ها دو تا عاشق دارد و يك ديو خبيث.
ديو قصه ما همين جا با ما زندگي مي كند. با من و تو. بين من و تو. مدام شكل عوض مي كند، مدام رنگ عوض مي كند. سياه و سهمگين و موذي مي شود، بازيمان مي دهد و ما هم بازي مي خوريم.
گاهي خودش را به شكل گذشته درمي آورد، اينطور وقتهاست كه بغض راه گلويمان را مي بندد و نفس كشيدن مشكل مي شود.
گاهي خودش را به شكل آدمها درمي آورد، اينطور وقتهاست كه چهره هايمان در هم مي رود ومي ترسيم
گاهي خودش را به شكل سفر درمي آورد، به شكل رفتن. اينطور وقتهاست كه چشمانمان را مي بنديم و سعي مي كنيم به آخرراه فكر نكنيم.
گاهي شكل ندانم كاريهاي من مي شود، گاهي شكل عصبانيتهاي تو مي شود.
به هر شكلي كه بشود، من بين هزار ديو ديگر تشخيصش مي دهم؛ چون ديو قصه ما يك نشانه دارد. وقتي كه من و تو مي خنديم، كوچك ميشود. ترسان و لرزان به گوشه اي مي خزد. جوري پناه مي گيرد كه انگار از اول نبوده است.
مي دانم كه يك روز، يك جايي وسط خنده هايمان شيشه عمر اين ديو را پيدا مي كنيم.شيشه را به زمين مي زنيم و مي شكنيم. دود كه شد و رفت به هوا، آخرقصه ديو است؛ اول قصه ما.