Thursday, June 30, 2005
يه درخت هست همين دور و برا ... از اون درختا که فکر می کنی هزار ساله اينجاست ... از اون درختا که هميشه ساکت نگات می کنه ، بازی هاتو تماشا می کنه ، شيطونی هاتو ، بداخلاقی هاتو ، خنده هاتو ، گريه هاتو ... هر وقت دلت بگيره می تونی بری بشينی زير سايه ش ، غُر غُر کنی ، بد اخلاقی کنی ، حرف بزنی ، حرف نزنی ... خيالت راحته که هميشه هست تا حرفاتو گوش بده ، که بفهمه ... نگران نيستی که اشتباه بفهمتت ، که اشتباه تعبير کنه ، اشتباه برداشت کنه ... کافيه چشماتو ببندی ، تکيه بدی و خودتو رها کنی قاطی نسيم خنکی که مياد و حس آرومی که جريان داره ... حالا چه تو باغ سنگی ، چه هر جای ديگه ... می دونم که گاهی وقتا درخت بودن سخته ... گاهی سخته فقط يه بيننده باشی و هيچی نگی ... سخته بخوای بگی ، اما نگی ... سخته همه چی رو از اون بالا ببينی و بازم مثل هميشه باشی ... می دونم ... اما خوب ، کار هر کسی هم نيست ... درخت بودن يه هنره