Thursday, June 23, 2005
راستی ! نگفتی عروس قصه‌های کودکانه ! این‌ها همان گوشوارهایند که آن مسافر رازهای بچگی ، همان که تا آخرین کوچه‌های بن‌بست دلت را هم گشته بود ، از آن سفر آخر بازنیامدن برایت سوغات آورد ؟ همان‌ها که برقشان خورشید نگاه دختران این دیار را سوزاند ؟ همان‌هایند ؟ حق داری کنار جاده بنشینی پس ... اما نه ! آن انگشتر بود که یعنی میآیم ... گوشوار یعنی فقط عزیزی ... یعنی آنقدر عزیزی که بگویم نمی‌آیم تا کنار جاده خاک نخوری
پس بلند شو ! بتکان لباس‌هایت را از خاک و برو ... برو به همان سمت نگاه مسافر ... مسافر که به جایی خیره بماند ، یعنی دلش هوای آنجا را دارد ... مسافر اگر باشد ، روزگاری هرچند دور از همین حوالی امروز و فردا ، سری می‌زند به آنجا ... برو و تا برسد هی برایش از باران ترانه بخر
********************
دگيمون بين دو دسته ارتباط ، تقسيم شده . دنيای حقيقی و دنيای مجازی . همه مون دنيای حقيقی مون رو داريم ، با همهء فراز و فرود هاش ، و همهء ما که اينجا هستيم ، ارتباط های خاص مجازی مون رو هم داريم . شايد خيلی هامون از چت شروع کرديم ، ياهو ، پوچ بودنش که بهمون ثابت شد ، کم کم رفتيم سراغ پال تاک . بهتر بود ، منسجم تر بود ، ولی باز هم همون بود ، فقط گروه بندی و يار کشی قوی تری داشت . الان اينجا هستيم ، سال ديگه رو نمی دونم . ولی يه چيزی هست . اونم اينه که يه ارتباط حقيقی توی دنيای حقيقی ، از سطح شروع می شه . تحت تاثير پارامترهای ابتدايی و رايج . قيافه ، نوع لباس پوشيدن ، بوی عطر ، لحن صدا ، و خيلی موقعيت های ديگه . بعد اگه اون پارامترهای اوليه ، ok باشن ، کم کم اون ارتباط شکل می گيره ، لايه می بنده ، و به عمق می رسه . اما تو اين دنيای سايبر ، به خصوص وبلاگ ، ارتباط ها به نوعی از عمق شروع می شن . توی اين دنيا ، تو با يه شخصيت طرفی و بس ، فارغ از معادل های مادی که می تونه داشته باشه . اين ارتباط از لحاظ حسی قوی تره . چون از عمق شروع شده ، نه از سطح . يه وقتايی ازمون می خوان که اين عمق رو ببريم به سطح . بعضی وقتا اشکالی نداره . اما يه جاهايی ممکنه اون سطح ، باعث موج دار شدن آرامش عمق بشه . ممکنه اگه بخواهيم دوباره از سطح برگرديم به عمق ، اون نوسان ها اذيتمون کنه . ممکنه وقتی بر می گرديم ، ديگه عمقی در کار نباشه . همهء اينا زياد مهم نيستن . اما بعضی ارتباط ها برای آدم مهمن ، مهم و با ارزش ، به سطح بردنشون يه ريسک محسوب می شه . اين جوروقتا ، نبايد برنامه ريزی کرد . نبايد پافشاری کرد . بايد مهمون "زمان" شد . بايد گذاشت تا خودش اتفاق بيفته . اون پوسته ای که در دنيای واقعی دور آدما رو گرفته ، اينجا وجود نداره . يا اگه داشته باشه نازک تره .من دوست دارم آدما رو همين جوری ببينم . فارغ از هر معادله ای . فارغ از هر محاسبه ای . اينجا می خوام از رياضی و منطق فرار کنم . می خوام همه جا مه باشه و بوی بارون ، با بوی گلهايی که دوسشون دارم . به من چه که چه رنگی هستن ، به من چه که ارتفاعشون از سطح زمين چه قدره . به من چه که بخوام بدونم خار دارن يا نه . همين قدر که می دونم گل هستن ، برام کافيه . مهم اينه که از بوشون مست می شم ، لذت می برم . چه اجباريه که بخوام بذارمشون تو گلدون پشت پنجره که فقط مال خودم باشن . منم يه رهگذرم . بذار لذت ببرم و رد شم . خدا رو چه ديدی . شايد يه روزی دست تقدير ما رو با هم توی يه باغچه بکاره
********************
دست خودم نيست ، من منتظر غير منتظره ام . منتظر چه چيز ديگری می توانم باشم . من به آن چه اميد بستنی نيست اميدوارم .
********************
كسي گل ِ سياه را دوست نداشت ... همه ؛ خسته از سياهي ... خسته از سياهي دلهايشان ... گلهاي رنگي ميخواستند ... كسي گل بودن ِ گل سياه را نميديد ... گل سياه ميان جمعيت له شد ... جمعيت سياهي كه از سياهي فرار ميكردند ...
********************
همین