پیش نوشت:این نوشته را چندی پیش نوشته بودم . ولی با اندکی تغییر آخرین نوشته اینجاست ... و آخرین نوشته خودم.
.
.
يه جوالدوز به خودم ...
.
.
دنيای درونيم بزرگ شده .. خيلی بزرگ .. و اين ، انرژی زيادی از آدم می گيره .
يه زمانی بود که همين دنيا از ويرانی که دچارش بودم نجاتم داد . کمکم کرد بتونم بار بيرون رو به دوش بکشم . کمک کرد نگاه تيره م دوباره پرتقالی بشه . بازگشتم رو مديون همين دنيای شخصی ِ شخصی ِ شخصی م هستم
اما حالا می بينم که سطح انرژی م به شدت پايين اومده . و علنا در مقابله با وقايع بيرونی کم ميارم .. يه زمانی - يه زمان نه چندان دور - اين دنيا پر بود از آدما ، آدمای مختلف . اما کم کم کيسه هه سوراخ شد . آدما يواش يواش افتادن بيرون . حالا ديگه خيلی سبک شده ، خيلی .. اين هم يه جورايی بَده ، هم خوب .. بَده چون يه وقتايی دلت که تنگ می شه ، می ترسی .. و بيشتر خوبه ، چون ذهنت آزادتر می شه ، آروم تری ، حس می کنی بيشتر خودتی .
مدتيه خاليم .. خالی ِ خالی .. و انعکاس اين خلأ داره گيجم می کنه . از دست و پا زدن تو اين جزيرهء سرگردونی خسته شدم . زندگی ِ باری به هر جهت دلمو زده .. خيلی اومدم رو سطح .. از ذهنيات قبليم فاصله گرفتم .. اما اين فاصله نيست که آزارم می ده .. اون چيزی که آزار دهنده ست همين قشر نازک و شکننده ايه که الان روشم .. که مدتيه آلوده ش شدم .. و می دونم اون قدر محکم نيست که بتونه نگهم داره ..
تعلق ، آدمو نگه می داره .. بندی می شه برای بودن و موندن ..
تعلق ها که از بين برن ، رها می شی تو خلأ . و ديگه هيچ جاذبه ای روت اثر نمی داره
.
يه مدت آدمای دور و برم به شدت دلم رو زده بودن . باهاشون احساس بيگانگی می کردم . متعلق به جامعه ای بودم که تعلقی بهش نداشتم . نگاه کليشه ای شون به آدم ها ، به رويداد ها ، و به قرار داد ها حالمو به هم می زد .. پشت هر نگاهی منتظر يه تقاضا بودم ، منتظر يه معامله .. دلم فضای بی رنگ می خواست ، بی زرق و برق ، بی تجمل . دلم آدم های صاف می خواست ، آدم های شفاف ، تيله ای . آدم هايی که پشت هر نگاهشون تفسيری يا تمنايی نباشه . آدم هايی که من رو فارغ از محاسبات و مناسبات ظاهری ببينن ، بفهمن ، بخوان .. درست زمانی که نا اميد شده بودم ، خرس مهربون رو پيدا کردم .. کمی بعد تر ، تيله ها رو .. و باز روی نارنجی زندگی برام پررنگ شد .. تجربهء يه عالمه لحظه های کوچيک ، شيرين و اصيل ، بدبينی م رو کم رنگ کرد . اون قدر که خيلی از سيم خاردارهام رو گذاشتم کنار . گاردم رو نسبت به آدم ها باز کردم . و شروع کردم به دوباره دوست داشتن زندگی . به دوباره دوست داشتن آدما .. در لحظه زندگی کردن . فارغ از گذشته ای که روی دوشت سنگينی می کنه . و فارغ تر از آينده ای که می ترسوندت .. سبک شده بودم يه عالمه ..
همين آخرترها بود که زندگی وبلاگی هم قاطی روزهام شد .. چيزی که از روز اول تو روابط وبلاگی برام جذاب بود ، نگاه و قضاوت آدما بود . نگاهی که تا مدتی طولانی فارغ از من ِ فيزيکی بود . با آدمايی آشنا شدم که شايد هيچ وقت در زندگی واقعيم امکان برخورد باهاشون برام پيش نميومد . آدم هايی که برام تازگی داشتن . با آدمای قبلی زندگيم به شدت متفاوت بودن . آدمايی که قبل از ظاهرشون ، بخشی از درونشون رو ديده بودم . با آدمايی که من رو فقط بر اساس چند نوشته می شناختن . و بی اونکه چيزی از من ِ بيرونی بدونن ، ذهنيات درونيم رو خونده بوندن .. تفاوت بين اين دو گروه خيلی زياد بود . در واقع هيچ سنخيت و تناسبی با هم نداشتن . و من جذب گروه دوم شدم .. تا زمانی که زندگی وبلاگی متعلق به دنيای وبلاگ بود ، مشکلی نبود . اما کم کم همه چی قاطی شد . بالانس برقرار کردن بين زندگی روزمره با ارتباط های جديدم کار ساده ای نبود . فضاها به شدت متفاوت بود . و هر کدوم ازدو گروه به چيزهايی حساس بودن که برای من در گروه ديگه حل شده و عادی بود . در همين فراز و نشيب ها به واقعياتی رسيدم که قبلا بهشون اعتقادی نداشتم . مهم ترينشون فاصله بود . تجربه هايی که در عمل برام پيش اومد ، روابط رو بيش از هر چيز ديگه ای به رخم کشيد . و شايد سنگين ترين بخش اين تجربه بود . اما بهترين بخش ماجرا هنوز هم به قوت خودش باقيه . ..
اما باز به جايی رسيدم که قبل تر ها هم حس کرده بودم . حس غريبه گی . حس رها شدن در سطح . حس دور شدن از عمق . فاصله خيلی ناچيزه از "
تعلق " تا "
تعليق " . کافيه متعلق نباشی تا معلق شی . تا تاب بخوری در فضای خالی ای که رو به هيچ سمتی نيست . اول اين تاب خوردن رو با سبکی اشتباه می گيری . برات لذت بخشه . اما چون جهت نداره ، به زودی سرت گيج می ره . آشفته می شی . و اين آشفتگی کم کم می رسوندت به درماندگی .
چاره ش سخت نيست . دور هم نيست . دست کسی هم نيست . چاره ش توی خودمه . کافيه کمی از دنيای درونيم خارج بشم و برگردم تو خودم . از سطح برم تو عمق . کمی با خودم جهت دار برخورد کنم . مطمئنا از موج های سطح که دور بشم ، به عمق که برسم ، آروم می شم . آرامشم رو که به دست بيارم ، ديگه محيط به راحتی آشفته م نمی کنه . اون وقته که می تونم برگردم به دنيای بيرونی ، اما اين بار با يه دنيای درونی کوچيک . کوچيک تا آخرين حد ممکن
اين بار اون آرامشی رو که دنبالشم ، بايد در خودم پيدا کنم ، نه جای ديگه
نمی دونم چرا حس می کنم برای شروع احتياج دارم نماز بخونم . دلم کمی فضای غير مادی می خواد . غير وابسته . .. بايد بيشتر کتاب بخونم . و هدف دار تر . . که .. بايد کمی هم گم بشم . کمی بی انتظار تر . کمی تنها تر .. انتظار ، وابستگی مياره . توقع مياره
ياد حرف های
بچه جنوب شهر می افتم . وقتی بهش گفتم : چرا برای رفتنت قانون می ذاری ؟ هر کاری رو که فکر می کنی درسته بکن ، ولی لااقل قانون نذار . گفت : انتظار کشيدن سخته . مخصوصا اگه بی قانون باشه . اگه قانون نذاری که " با من تماس نگير ، ميل نزن ، آف لاين نذار " ، هميشه يه احتمال رو باز گذاشتی برای اميدوار بودن . با اين که رفتی و نيستی ، اما اين حق رو از ديگران نگرفتی ، پس به خودت حق می دی که منتظر باشی ، که متوقع باشی ، که دلگير بشی . و اين سخته ، خيلی سخت . اما قانون که باشه ، با قولی که می گيری خيالت آسوده می شه که ديگه تخلفی در کار نيست . که قانونت اجرا می شه . که اجرا که بشه ، ديگه انتظاری در کار نيست . که توقعی نيست . که دل گيری نيست . ديگه مطمئنی که هيچ چيز نيست . اين جوری چيزی به دست نمياد ، اما لا اقل چيزی هم خراب نمی شه
حرفاش تلخ بود ، اما حقيقت بود . لااقل همين تازگی ها خودم با گوشت و پوست تجربه ش کرده بودم . هر چند که هنوزم نمی دونم منتظر بودن سخت تره يا منتظر نبودن .به هر حال مطمئنا کمی دوری از چيزهايی که بهشون وابسته م ، بهم اين فرصت رو می ده که لااقل با خودم رو راست بشم . و اين برام لازمه !
خلاصه که شروع می کنم درست بشم و با اين زندگی هه کنار بيام ... از همين امروز .
و آخر اینکه:
زندگي را مي توان رها کرد، مي توان مشکل کرد و يا مي توان آسان گرفت ؛ دوست داري با خودت آشتي کني و زندگي را به دست بگيري و وقتي سوارش شدي رهايش کني که حالا هر جايي مي خواهد برود و تو را هم با خود ببرد . دوست نداري اجازه دهي زندگي سوارت بشود و رهايت کند تا زير بارش زجر بکشي . تصميم مي گيري تا وقتي که سوار هستي همه چيز را ساده و آسان بگيري و هر وقت زندگي را ديدي که رم کرده است و نزديک است سوارت شود کمي افسارش را سخت تر بکشي و محکم همان بالا بنشيني و وقتي که آرام شد باز رهايش کني که تا خود افق تو را با خود ببرد ، شايد قبل از غروب به خورشيد برسي .
.
شروع نوشتن برام یه سرگرمی بود بعد تر ها برای قراموش کردن و غرق شدن تو رویاهام می نوشتم.دیگه نیستم. می خوام سامان آرووم آرووم فراموش بشه
اول آذر ماه سال 1385 هجری شمسی