Monday, November 20, 2006
اين روزها مهتاب رنگ ژاله هاي يخ زده را ماند يا ساقه هاي يخ آجين را...
گاهي مي شود خيره شد در بلنداي ترانهُ مرگ و در اين همه ترانه كه زندگي مي خواند.
گاهي مي شود از كف داد و رفت. گاهي مي شود سكوت كرد و گذشت.
گاهي مي شود به زير آسماني ابرناك سر بلند كرد و در آينه گريست.
گاهي مي شود از گشتن باز ايستاد. گاهي مي شود نيافت و پذيرفت.
گاهي مي شود رنجيد و خنديد. خوش بود و گريست.
گاهي مي شود انديشيد بي گفتاري و مهر ورزيد بي چشمداشتي.
گاهي مي شود نفسي به آسودگي برآورد و دمي به غفلت فرو برد و نشست.
گاهي مي شود سرودي ساخت به رنگ نور و به بوي دود و به طعم روز.
گاهي مي شود نوشت و نوشت و نوشت.
گاهي....
...
هميشه اما مي شود دوست داشت.
.
براي همين است كه من هميشه و هنوز هستم.