Wednesday, November 15, 2006
می‌دانی من از جمله زندگی ادامه دارد متنفرم.
من نمی‌توانم بپذیرم بعضی اتفاقات در زندگی آدمی بی‌افتد و پس از آن هم زندگی ادامه داشته باشد.
نمی‌توانم بپذیرم با یک اتفاق خیلی خیلی ساده همه هستی آدمی دگرگون شود و باز بشود به زندگی ادامه داد.
.
.
به شکل دردناکی به این باور رسیده‌ام " زندگی ادامه دارد " فقط در حد همین سه کلمه است که ارزش دارد.
.
نه بیشتر
.
.
نمی‌دانم چه‌طور می شود همه عمر تاوان اشتباه کسی دیگر را پس داد.
نمی‌دانم چه طور می شود بر این تاوان صبر کرد.
نمی‌دانم چه طور می شود صبر کرد و تسلیم بود.
حتی نمی‌دانم اگر نباید تسلیم بود پس باید چه کرد.
باید به چه چیزی دل خوش کرد و ادامه داد.
.
حتی نمی‌دانم کدام‌‌شان نشان ناتوانی است. تسلیم شدن و ادامه دادن، یا تسلیم نشدن و ادامه ندادن؟
.
من همیشه از پذیرش واژه تقدیر بی‌زار بوده ام. حالا روزهای روز است که زندگی‌ام بوی همین واژه را می‌دهد.حالا روزهای روز است گیج و درمانده شده‌ام.
.
.
من از تقدیر بی‌زارم و در دستان‌اش اسیر شده‌ام.