Thursday, July 27, 2006
زندگی بازی عجیبی دارد. شوخی هم ندارد هیچ. یک اتفاق را آنقدر برایت پیش می آورد تا تو بالغ وار با آن برخورد کنی. بعد اجازه می دهد به کلاس بالاتر بروی. ناظم مدرسه را می ماند این زندگانی که هیچ شوخی سرش نمی شود. جالبی اش این جاست که گول هم نمی خورد. برگه دکتر تقلبی را هم می فهمد. حالا بیا هی ناله کن. مگر گوشش بدهکار این حرفهاست؟؟؟ اشک تمساح را هم می شناسد. فایده ندارد. باید بالغ وار برخورد کنی تا باورش شود. خیلی می فهمد و بیشتر از هر کسی هم دوستت دارد. برای همین هم هست که برایت گاه گاه مشکلات بزرگ می آفریند. آخر می دانید. هر چند وقت یک بار چند اتفاق بزرگ را با هم برایم پیش می آورد تا ببیند درسهایم را خوب بلدم یا نه؟ مطمین که شد جایزه اش را هم می دهد. خلاصه کلام اینکه من بسیار دوستش می دارم. . اما قدرش را می دانم. خوب هم می دانم. به همین خاطر است که دیگر نمی خواهم هیچ لحظه اش را از دست بدهم.