یک نفر را تنها گیر آوردهاند. دستش را میبندند، تا میخورد، کتکش میزنند. فریاد میزند. کسی نمیشنود. کسی نمیفهمد اصلا. پرویز پرستویی رو به جمعیت می کند:”غربت باید یه چیزی مثل این باشه“.
.
حسرت میخورم. به حال پرستویی یا هر کسی که هیچوقت ندانسته”غربت” یعنی چه. من اما حالا میدانم. حداقل غربت خودم را میدانم که چه شکلی هست و چگونه میگذرد. میدانی آخر؟ غربت من با غربت تو با غربت او فرق میکند. غربت من شکل لبخندهای مصنوعی است و شکل یک فرار بزرگ و بیپایان. غربت تو شکل تنهایی است و شکل انتظارهای بیآخر. غربت او شکل انکار است. انکار خودش و من و ما و وطن و….مزه زهر میدهد. غربت همهمان را میگویم.