Monday, November 21, 2005
این نوشته را چندی ÷یش نوشته بودم اما بدلایلی نشد که اینجا بذارمش
آخرین نوشته این وبلاگ قبل از رفتنم بود
..
انگار دستی بهترین سالهای زندگی مرا برید و انداخت دور
انگار کات شده ام! از بهترین سال های عمرم کات شده ام
.
.
.
.
تمام هفته گذشته، داشتم فکر می کردم به این که فقط یک نشانه کافی است.یک نشانه تا من بمانم. کنار همه چیزهایی که این سال ها با تردید به آن ها نگریسته ام بمانم. تمام هفته گذشته، دستم را برای یافتن یک نشانه دراز کردم.
.
امروز دست من به دیوار سیاه کشیده شد.
فقط باید آن جا بوده باشی تا بفهمی چه می گویم. فقط باید آن جا، گوشه نشسته باشی تا بفهمی این بغض چگونه دارد خفه ام می کند. بغضی که بی وقفه شده و تمامی ندارد انگار.
.
سهم من از این سال های اندکی که گذرانده ام زیاد نبوده. خاطره زیادی با خودم جمع نکرده ام از آن سال ها. اما دلم می خواست همان اندک باقی می ماند. دلم می خواست وقتی بعد از بیست و پنج سال به خاطراتم بر میگشتم چیزی از گوشه قلبم بدود خودش را برساند پشت پلک هایم، اما من لبخند بزنم و بگویمش آن جا بماند. خاطرات را دوره کنم. با چنگی که به دل کشیده می شود از دل تنگی.
.
انگار کات شده ام.
انگار دستی مرا کند و گفت برو!
انگار باد شده ام.
.
.
چه قدر تنهایم روزی که بازگردم و ببینم هیچ چیز از من، از روزگار من، از خاطرات من باقی نمانده است.
.
.
.
فقط آرزو می کنم هیچ کس، هیچ کس، هیچ کس، در هیچ لحظه ای از زندگی اش معنای واقعی جمله" دود شد رفت هوا" را نفهمد