Wednesday, November 16, 2005
وقتی که خدا بچه بود تنها بود و از تنهايی بدش می آمد. تصميم گرفت وقتی که بزرگ شد دنيايی خلق کند که در آن هيچ کس تنها نباشد، حتی خودش. هر چقدر خدا بزرگتر شد تنهاتر و تنهاتر شد، و عاقبت يک روز که بزرگترين و داناترين و تواناترين شد از فرط خشم دنيايی را آفريد از جنس خودش؛ دنيايی که تمام مخلوقاتش هر چقدر بزرگتر شوند تنهاتر و تنهاتر و تنهاتر شوند، حتی اگر پيش هم بنشينند و بگويند و بخندند
.
خداوند هيچوقت عاشق نشد، و برای همين هم آنرا خلق نکرد. انسان عشق را آفريد تا با تنهايی بجنگد. عشق از جنس انسان بود، ظريف و حساس و موقت. انسان يک روز عاشق شد، دو روز بعد در عشق شکست خورد و از آن روز به بعد هر روز تنها تر و تنها تر شد؛
.