Monday, November 14, 2005
چقدر خوشم مي آيد از درخت... از وقتي كه كوچك بودم، درختان را دوست داشته ام... همان وقت ها بود که از بالای درختی افتادم... به شدت زخمی شدم... درخت گردویی بود، با برگ های بزرگ... بهارها، می رفتم بالایش... برای پر کردن کاسه ای که به خواهش، از مادرم می گرفتم... از گردو... به همین سادگی، یک علاقه ایجاد می شود... به همین سادگی، آن علاقه ایجاد شد... بعد از اینکه از آن افتادم، بیشتر به او علاقه مند شدم... قوی بود، می دانی... احساس می کردم خیلی قوی است... طعم قدرتش را چشیده بودم... و کدام کودک است که قدرت را دوست نداشته باشد ؟ به او احترام می گذاشتم... دوستش داشتم...
.
چقدر دلم تنگ شده برای دوست داشتن کودکانه، برای دوست داشته شدن کودکانه... خالص... ناب... بی ریا...ساده... به آنچه دوست می دارند، نیاز دارند، نیازشان را کتمان نمی کنند، اما به خاطر آن نیاز، دوستش نمی دارند... دوستش می دارند، چون دوستش می دارند... همین. برای دوست داشتن شان، دلیل دیگری ندارند... برای دوست داشته شدنشان، دلیل دیگری نمی آورند...
.
زیبا بود... و مهربان...
گذشت... خیلی چیزها گذشت... از آن خانه آمدیم به خانه ای دیگر... سالها پیش... و سالهاست كه يك درخت، از بهترین دوستان من است - اگر دوستی داشته باشم -... اول دو تا بودند... بعد يكي خشكيد، تاب نياورد. مجبور شدند قطعش كنند...
.
هميشه همين است، اگر بپوسي، اگر بگذاري بپوسانندت، آنوقت است كه بي ارزش مي شوي. آنوقت است كه خودت نيستي. آنوقت راحت مي شكني، هر وقت بخواهند نابودت مي كنند... و مجبور خواهی بود چیزی شبیه زندگی را، چیزی فقط شبیه زندگی را، گدايي كني. براي دو روز بيشتر ماندن، در كثافتي كه دورت را گرفته، تو را دفن کرده، درونت را خورده... براي گذران دو روز نكبت بار ديگر...برای...آن را كه قطع كردند، هنوز كوچك بودم و به اندازه كافي مغرور، كه به خاطر فروفتادن درختي، بگريم. اما درخت پوسيده بالاخره فراموش شد... مثل هر چيز پوسيده ديگري.
.
از آن روز من و درخت ديگر، بيشتر به هم علاقمند شديم... یک درخت بید... مجنون مجنون...چه زیبا می شد وقت هایی که باد در آغوش برگ هایش می رقصید...
وقت هایی که طوفان خمش می کرد، به خودم می گفتم، درخت من قوی است... می بینی! این، درخت توست... زیبا، قوی... ببین، خم می شود، تا مرز شکستگی می رود، تا مرز شکستگی می برندش... اما نمی شکند...نمی شکند، نمی شکند...
برف که می آمد، سنگینی اش را تحمل می کرد و زیبایی اش را به من هدیه می داد... مهربان بود...
اوايل با او حرف مي زدم... صبح ها، سلامی می دادمش... به راحتي از ساده ترين و شايد بي اهميت ترين احساساتم برايش مي گفتم. اشك هايم را مي شنيد... خنده هايم را مي خنديد...
بعدها، ديدم كه لازم نيست برايش بگويم... فقط به هم نگاه مي كرديم...
.
واژه هايي كه چشم ها مي گويند، از واژه هايي كه زبان مي گويد بيشترند... شايد خیلی چیزها را نتوان گفت، اما بتوان آنها را با نگاهي فهماند. شاید خیلی چیزها را نتوان شنید، اما در نگاهی بتوان دید... حتی اگر، آن نگاه، ساده نباشد...
.
سالها می گذرد... می گویند بزرگ شده ام... آنقدر بزرگ که وقتی می گویم درختی را دوست می دارم، می توانند به من بخندند... آنقدر بزرگ که احساساتی بودنم، معادل حماقتم باشد... آنقدر بزرگ که وقتی آنچه معقولش می پندارند را، به خاطر آنچه محبوبش می دانم ترک می کنم، مستحق سرزنشم... بزرگ شده ام! بزرگ! آنقدر بزرگ که عیب است اگر دلتنگ کودکی ام شده باشم...
.
چه عجیب است، آدمیزاد... وقتی کودک است، در آرزوی بزرگی است... وقتی بزرگ می شود، در حسرت کودکی
.
مدتهاست درختم را ندیده ام... مدت هاست به او سلام نکرده ام... مدت هاست نگاهش نکرده ام... مدتهاست که ننوازیده ام شاخه هایش را... مدتهاست که با او نرقصیده ام...
می خواهم نگاهش کنم... تا طلوع... فقط نگاهش کنم... فقط نگاهش کنم... تا طلوع...
آنجاست... روبرویم... ایستاده، مثل همیشه مهربان...صادق... عریان... می گویند هوا سرد است، پس کنار درخت نباید ایستاد، نباید رقصید... خواهم ایستاد... خواهم رقصید... تا طلوع...