Sunday, November 06, 2005
زوزه باد پاييزي ... ترانه يه آدم تنها
.
میگن دلتنگي هاي آدما رو باد مثل ترانه مي خونه ، ميگن زوزه مي كشه و مياد و مي پيچه تو گردن و گوشهات و هي مي خونه ، هي مي خونه . ميگن تو كه راه ميري ، تو كه قدم مي زني رو برگاي سوخته پاييز ، باد مياد رو شونه ات مي شينه ، عينهو قاصدك واست خبر مياره ، مي پيچه توي سرت ، كلاهت ، آستينت و بعد كه حسابي ديوونه ات كرد همين طور ساده و راحت مي لغزه رو زمين ، بين برگ زرد ها و قل مي خوره و پر مي زنه و گم ميشه و ميره .
.
ميگن تو شال گردنت رو مي كشي روي صورتت انگار مي خواي بوي اونو نگه داري تو دماغت ، تو دهنت ، لبهات ، گلوت ، اما نميشه ... بوش مثل اون يه قطره از چايي كه ته فنجون مونده عمرش كوتاهه ... يا بايد همين الان مزه مزه اش كني يا بي خيالش بشي ... آخه سرد ميشه ، گم ميشه ، بعد بيخيال ميشه و ميره ... ميره و مي پيچه دور شونه يكي ديگه ، يكي ديگه رو ديوونه مي كنه ، خل مي كنه ، بعد سرمازده و خسته ، ول ميكنه وسط اسفالت ... يكي ديگه رو مثل خودم ، مثل خودت ...
.
دست مي كنم تو موهام مي بينم دستم خيس ميشه ، ميگم پس اين بلا رو سر ابر سياه آسمون هم آوردي ... مي بيني داره مي باره ، عر مي زنه ، گريه مي كنه ... باد لعنتي ، چطور تونستي ...؟ دستم رو مي گذارم روي پوست خشك درخت مي بينم وا ميره زير گرماي دستم ، عين تن داغ نرم ميشه و مي ريزه ... ميگم بازم باد لعنتي؟ مي بينم باد رو كه مي پيچه توي شاخه هاش ، رو شونه هاش مي چرخه ، ديوونه اش مي كنه ...
.
ميگن پاييزه که آدما رو عاشق مي كنه ، آدما رو ديوونه مي كنه ، هيچكي از باد نمي گه ... اون سوزي كه تو هواست ... لباس گرمات چقدر مي چسبه به پوستت ، شالت رو مي كشي روي صورتت ، مي گذاري سوز بياد و گوش هات و چشم هات رو بسوزونه ... قدم مي زني وسط اسفالت تو يه كوچه خالي ، پاتو مي گذاري تو چاله هاي خيس ، مي گذاري صداي نفس كشيدنت با صداي خش خش له شدن برگاي خشك هم رنگ بشه ... با خودت ميگي باد داره يه ترانه مي خونه ، ترانه دلتنگي يه آدم تنها رو ، مي گذاري بياد بپيچه روي شونه ات ...