Saturday, August 20, 2005
گام معلق لکلک
مرز یعنی وسوسهء گذشتن، گذشتن یعنی پیشامد بازنگشتن. بازنگشتن یعنی از دست دادن ، بر جای گذاشتن و اینچنین است که بر سر هر مرز گامی سرشار آشفتگی و پریشانی معلق می ماند. فاصلهء بین عملی زیستن و تجریدی بودن به مبهمی مرز میان خیال و واقعیت است . اما مرزی هست و مرز نشینان ناگزیر از گذار.
ای بسا تخم خیال که به عمل بر آید، لاجرم آنان که در این سوی مانده اند عقیم ماندگانند بی بذر خیال و آنان که در آن سوی محصور ماندگان در چنبرهء تجرد نابارور خویشتن.
دو درد هست و یکی دلهره. درد تجریدی ماندن یعنی همان داستان نحوی و کشتیبان پس بگفت کل عمرت بر فناست زانکه کشتی غرق این گردابهاست
و درد تنها عملی زیستن یعنی سر فرو بردن به گنداب ابتذال.
ولی دلهرهء رفتن و باز نگشتن کوله بار همیشگی مرز نشینان است . روانمان پریشان این آشفتگی ، سرایمان نابسامان این آسیمگی