Thursday, August 18, 2005
گاهی شناخت این‌که به پایان دوره‌ای رسیده‌ای آسان نیست. ادامه می‌دهی، می‌کشانی و می‌کشی، سرت را گرم می‌کنی، اعتنا نمی‌کنی، اما در بطن خودت می‌دانی که مدتهاست به آنجا رسیده‌ای.
اما
..بعضی وقتا دلت برای جاهای قدیمی زندگیت تنگ می شه مخصوصا جاهای که باهاشون خاطره داری.زندگی کرد یو زندگی آدما رو دیدی خب کنار گذاشتن این جاهام همچون کار سادهای نست
اینجا رو نتونستم بزارمش کنار ...چون تنها جایی که فقط برا خودمه...شاید اینم یکی از دلایل وابستگی من به اینجا باشه.
تنها چیزی که می دونم اینه که برا رفتن باید هزار دلیل داشت نه برا اینکه فقط کسی یو قانع کنی بیشتر برا اینکه خودتم قانع بشی..بعضی وقتا لازمه آدم قبل کسی اول خودشو راضی کنه...اما برای برگشتن ...نمی دونم؟
بگذریم.......
********************
یک حرفت را برای همیشه آویزه گوشم کردم. "خودت را وارد بازی های کوچک آنها مکن. تو بزرگ باش". یادت هست که کی این را به من گفتی؟ باور داری که همین جمله، امروز مرا ساخته؟ امروز مرا، که اینگونه لبریزم از زندگی
از آن روز 3 سال و نیم می گذرد و هنوز حرفهایت را به یاد دارم . همیشه آدمهایی هستند که در زندگی دیگری نقش به سزایی را ایفا می کنند و تو یکی از آنها بودی در زندگی من. حرفهایت گنجینه ای ست که برایم مانده و انگاری تنها دوستی ست که همیشه می ماند.
ممنونم