Thursday, July 27, 2006
زندگی بازی عجیبی دارد. شوخی هم ندارد هیچ. یک اتفاق را آنقدر برایت پیش می آورد تا تو بالغ وار با آن برخورد کنی. بعد اجازه می دهد به کلاس بالاتر بروی. ناظم مدرسه را می ماند این زندگانی که هیچ شوخی سرش نمی شود. جالبی اش این جاست که گول هم نمی خورد. برگه دکتر تقلبی را هم می فهمد. حالا بیا هی ناله کن. مگر گوشش بدهکار این حرفهاست؟؟؟ اشک تمساح را هم می شناسد. فایده ندارد. باید بالغ وار برخورد کنی تا باورش شود. خیلی می فهمد و بیشتر از هر کسی هم دوستت دارد. برای همین هم هست که برایت گاه گاه مشکلات بزرگ می آفریند. آخر می دانید. هر چند وقت یک بار چند اتفاق بزرگ را با هم برایم پیش می آورد تا ببیند درسهایم را خوب بلدم یا نه؟ مطمین که شد جایزه اش را هم می دهد. خلاصه کلام اینکه من بسیار دوستش می دارم. . اما قدرش را می دانم. خوب هم می دانم. به همین خاطر است که دیگر نمی خواهم هیچ لحظه اش را از دست بدهم.
Sunday, July 16, 2006
میدونی مامان، کادو و نامه رو بی خیال. اما کاش قدرتو میدونستم... الان که چین و چروکهای دستتو نگاه میکنم. الان که میبینم گاهی از رفتنت حرف میزنی. دلم میخواد جون بدم. اگه یه روزی تو نباشی من میمیرم. میفهمی؟ میمیرم! شاید فیزیکی نمیرم ولی بعد از تو دیگه لبی به خنده باز نمیشه. بعضی وقتها دلم میخواد بهت بگم چرا منو دنیا آوردی اما حالا که دنیا آوردی حق نداری حرف مرگ و رفتن بزنی. بعضی وقتها دلم میخواد بیام بغلت. ما از اون بچه ها نبودیم هیچ وقت. هیچ وقت فرصت نشد خودمونو واسه مامان بابا لوس کنیم. وقت نبود. یا بود خجالت کشیدیم. یا چه میدونم هرچی که بود با اینکه پرم کردی اما ازت خالیم. با اینکه هنوزم داد میزنم غر میزنم و بداخلاقی میکنم اما تو به حکم قانون مادر بودنت منو میبخشی. انگار چون میدونم میبخشی هیچ وقت ازت نترسیدم. خنده داره بخدا، اما هرسه تامون اگه مامان بابای 10 تا بچه هم بشیم بازم همیشه مامانمونو میخواهیم. برامون خیلی زحمت کشیدیها... خیلی چیزها یادمون دادی. یجورایی هرچی داریم از تو داریم ولی فکر آرامش رو از سرت بیرون کن. با بیرحمی تمام هم اینو میگم ها. الانم اینجا نیستی. دلخوشیم اینه که شاید بیایی اینجا تو لونه ام بخونی چی نوشتم برات. هیچ کس نفهمه تو میفهمی. هیچ کس ندونه تو میدونی من درست یکی هستم عین خودت. روز زن و مادر و همه اینها دلخوش کنکهای مردمه ... وگرنه کی برای پسرش این همه شبا بیدار می موند که حالش بهتر بشه اونروزا از شرم ملافه میکشیدم رو صورتم. اما یواشکی نگاهت میکردم... اصلا خم به ابروتم نمی آوردی. کی میفهمه؟ هیچ کس؟ بخدا خودم هم نمیفهمم. اونوقت توقع داری من بگردم واست کادو پیدا کنم که مثلا گوشه ای از زحمتهات جبران بشه؟ چقدر ابلهیم... ابله