Sunday, June 25, 2006
برای پدر
امروز برای من روز دیگریست. امروز نه آفتاب تند تیز اینجا پوستمو سوزوند.نه آدمای بد حالمو گرفتن... نه خاطرهای گذشته بالا اومد و بیخ گلوم لونه کرد... اصلا هیچ چیز نتونست احساس منو عوض کنه... احساس زندگیمو... امروز به پدر فکر میکردم.به پدرم... زندگیمو از اول دوباره دوره کردم از اول خوندمش ... تو تک تک جاهاش اسمش بود و چه خوشنام. به خودم بالیدم که چنین کسی تو زندگیم بوده .. شاید بتونم بگم بهترین موجود زندگیم... پدرم... برای من مثل دوست بود. همیشه چیزی برای یاد دادن داشت .
از چهره قوی مصممش بود که یاد گرفتم تو سختیها محکم باشم .
از آرامشش بود که یاد گرفتم تو سختیها صبر کنم.
از خند ه هاش بود که یاد گرفتم هر سختیی پایانی داره .
امروز برای من روز دیگریست. امروز روز تولد پدر است ... روز تولد پدرم... اولین باریست که روز تولدش در کنارش نیستم... و عجب حسرت نبودنش رو می خرم
می دانی پدر .اگه بخوام عزیزترین موجود خدا رو معرفی کنم تو رو معرفی می کنم.
دوستت دارم پدر
Saturday, June 17, 2006
یک نفر را تنها گیر آورده‌اند. دستش را می‌بندند، تا می‌خورد، کتکش می‌زنند. فریاد می‌زند. کسی نمی‌شنود. کسی نمی‌فهمد اصلا. پرویز پرستویی رو به جمعیت می کند:”غربت باید یه چیزی مثل این باشه“.
.
حسرت می‌خورم. به حال پرستویی یا هر کسی که هیچ‌وقت ندانسته”غربت” یعنی چه. من اما حالا می‌دانم. حداقل غربت خودم را می‌دانم که چه شکلی هست و چگونه می‌گذرد. می‌دانی آخر؟ غربت من با غربت تو با غربت او فرق می‌کند. غربت من شکل لبخندهای مصنوعی است و شکل یک فرار بزرگ و بی‌پایان. غربت تو شکل تنهایی است و شکل انتظارهای بی‌آخر. غربت او شکل انکار است. انکار خودش و من و ما و وطن و….مزه زهر می‌دهد. غربت همه‌مان را می‌گویم.
Thursday, June 01, 2006
سالهايی هست برای بوسيدن. برای عاشق شدن، خنديدن، آينده را در چشمان ديگری ديدن، زير برف رقصيدن، در مستی عشق ورزيدن
.
سالهايی هست برای پوسيدن. برای وقت کُشتن، از تنهايی غول ساختن، نفرت از غول را نوشتن، درهای ارتباط را بستن، ديوار را شکستن. نرفتن، نگفتن، در سکوت نشستن.
.
سالهايی هست برای پوست انداختن. از بيرون ترک خوردن، از درون رُشد کردن. فشار آوردن، هُل دادن، سوختن و ساختن، دوام آوردن، آرام شدن.
.