Thursday, January 26, 2006
من اگرامشب ننويسم دلم مي تركد.
.
يادمه اولين چيزي كه نوشتم روي يه كاغذ چك نويس امتحانيم بود..فقط يه كلمه بود...بعد اون يه كلمه شد دو تا..بعد چند تا...بعد يه جمله...جمله ها سطر تشكيل دادن و سطرها دست نوشت هاي روزانم و...نوشتن برام خيلي جالب بود...خيلي ..دنياي درونيم وقتي كه خيلي بزرگ مي شد و تودلم جا نمي گرفت....شروع مي كردم به نوشتن...يادمه همين دنياي درونيم بود كه تو تاريكي نجاتم داد..بعد ها با اسم هاي مستعار .جاهاي مستعار مينوشتم...ترس از انتقاد نداشتم و همين بود كه باعث شد با ادبيات خودم ..باچيزي كه تو فكرو دلم راهمو انتخاب كنم...جاي جمله ها كلمه ها رو عوض ميكردم با معاني كه بدست مي آوردم بازي مي كردم
شايد اينجا بهترين جايي بود براي گفتن حرفام...چون مثل هميشه ناشناخته بودم...ولي بازم دنيايا مجازي با دنياي حقيقي قاطي شدوآدما از دنياي مجازي پريدن داخل زندگي حقيقيم...
سخت ترين قسمت ماجرا اومدن آدما به غار تنهاييم بود..جايي كه هيچ وقت دوست نداشتم كسي بهش راه پيدا كنه...دوست داشتم همين طور بكر و وحشي ذست نخورده باقي بمونه
شروع كردن غار تنهايمو با معياراي خودشون تجزيه تحليل كردن...ولي چون زميني نبود..با هيچ معياري قابل بررسي نبود..با هيچ معياري
فكر كردن با ويران كردنش ميتونن بفهمن توش چيه....شروع كردن به ويران كردنش..به خراب كردنش
.
.
ديدي؟ توش هيچ چي نبود هيچ چي...حالا خيالت راحت شد...حالا مطمئن شدي؟..پس بذار من برم...برم جايي كه كسي نخواد منو با معياراش بسنجه..جايي كه كسي نخواد بدونه توم چيه...بذاره هر وقت خودم خواستم برم..هر وقتم خواستم برگردم....حرف بزنم.حرف
نزنم..دادبكشم..بخندم..
.
.
تو فکر کردی پشت تمام اين حرف ها و حديث ها چه هست برايم؟ چه می ماند برايم؟
تو فکر کردی روح خراش خراش شده ام ترميم می شود؟
تو فکر کردی از ياد دلم می رود؟
زخم می زنی و هيچ نمی فهمی همه اين ها که می گويی، همه اين ها که می کنی يعنی زخم.
من از سختی، از مبارزه، فراری نيستم.
از فرسودگی چرا.
و من اين روزها فقط فرسوده ام. همين. فرسوده
و فرسودگی روحم را می خورد. ذره ذره و با درد.
دل من سختی را می پذيرد. دل من سختی را تاب می آورد.
فرسودگی را نه.
تو هيچ به فکر دلم بودي؟
.
.
در دل تو هم همان چيزي ميگذرد كه در دل من هست...با اندكي تغيير....ولي همان است شك نكن..يادت باشدوقتي كه پر شدي..وقتي كه خيلي خيلي پر شدي...يه راهي داشته باشي براي خالي كردن.دلت...وگرنه ميتركد حتما مي تركد
.
.
.
رفتن هميشه سخته
مخصوصا اگه انتخاب خودت نباشه
مخصوصا اگه فرار باشه
تاوان شو چند بار پس دادم بس نبود
.
.
كولي وار باز بايد بساط خودمو شبانه جمع كنم و راه بيفتم...راه بيفتم برم به سمت طلوع خورشيد...صبحگاه وقتي كه برخواستي اثري از من نخواهي ديد....شايد برايت مهم نباشد.اصلا مهم نباشد..شايد به همان روز مرگي هاي خودت برسي...ولي يادت باشد ديشب يكي از ترس تو رفت كه بسادگي مورد قضاوت شكنجه وارش قرار دادي...
.
.
راستي اولين كلمه اي كه نوشتم بهت مي گم شايد طول بكشه كه بهش برسي..ولي اميد وارم براي بدست آوردنش مثل من اين همه بهت
سختي وارد نشه
اميد
.
.
وآخر اينكه هر پاياني ميتونه آغاز يه شروع ديگه باشه...مثل آغاز يه خدا حافظي...خدا نگهدار
پنجشنبه 6 بهمن 1384
Monday, January 23, 2006
زمستان امسال سنگين است. و چشم ديدن خوشی های کوچک و موقتی آدم را هم ندارد. بخيل است. به بخيلی بچه های شاگرد اولی که يه کم چاق هستند( لابد از بس می نشينند يک جا و درس می خوانند و مادرشان برایشان آجيل مغز کرده مقوی می آورد تا بخورند و جان بگيرند و بيشتر بخوانند.) و چشم ديدن نمره هژده نوزده کس ديگری را ندارند. و از بخل سرخ می شوند. و چشمهايشان تنگ است.
.
.
.
زمستان امسال طولانی شده است. و دی دارد می شود بهمن. اما هنوز مثل اول دی است. يا آخر های آذر. و دلهره سرمای نيامده را دارد، هنوز. و اين که خدا کند که امسال زمستان سبکی باشد. دارد به وسط هايش می رسد انگار هنوز نيامده و دلهره اش کش می آيد.
.
.
.
زمستان امسال همه اش دارد می بارد. وقتی هم که نمی بارد همه جا را شبنم يخ زده گرفته است.
.
.
زمستان امسال بوی ته چين مرغ و باقالی پلو با دارچين و قورمه سبزی نمی دهد. حتی عصر های آخرين روزهای هفته. که فردايش تعطيل است و قرار است که همه جا را خوشی بوی غذا و لختی بعد از آن بگيرد.( به فتح لام.)
.
.
زمستان امسال بوی نرگس نمی آيد. حتی در خواب. از چهار راه و پارک که رد شديد، بويش کنيد. نذر بوی نرگس دارم، هر سال. شما که می توانيد به جای من ادا کنيد.
.
.
زمستان امسال بوی نقل و آدم برفی و چسب اوهو و آتش و باران و جوراب پشمی و پفک نمکی نمی دهد.
.
.
زمستان امسال آمده است و ماسيده است به ديوار های اينجا. و آنجا. و از بس حرص بدهد تا باسن آدم را پاره کند، بالاخره.
.
.
زمستان امسال آدم وقتی از مداد و کاغذ و اينها دور است کلی حرف دارد که توی نامه بنويسد، وقتی می نشيند پشت اين وامانده، اسم خودش را هم يادش می رود. زمستان امسال فصل نامه های ننوشته است. حرفه های نگفته. خفه خون های گرفته شده. و غرولند های شنيده شده يا شنيده نشده و حدس زده شده.

.
آفتاب در آمد .آسمان آبی شد. تقلبی است. نه گرما دارد. نه ماندنيست. زمستان امسال فصل باز شدن مشت خورشيد است.
Wednesday, January 18, 2006
دوباره نقطه سر خط؛ نه این‌که کاملا سر خط، می‌شود همان‌طور بمانی ته خط! و خب این دلبخواهی‌ست. به هیچ‌‌‌کس هم ربطی ندارد. اگر نخواستی ویرگول هم گزینه خوبی‌ست و می‌دانی که هرجایی. هر کاری بخواهد می‌کند: فاصله می‌اندازد بین کلمات ـ آدم‌ها، معنی عوض می‌کند، به کثافت می‌کشاند؛ و اصلا خوب می‌کند هر کاری که می‌کند.
این وسط نقطه‌ویرگول را گذاشته‌اند برای بی‌عرضه‌ها؛ راحت باش و استفاده‌اش کن. فقط کمی مواظب ذهنیت مردم باش. این درست که آن‌قدرها هرجایی نیستی و آنچنان هم در قید سر و ته خط ـ که هیچ‌کدام جذابیتی ندارند، پس می‌ماند بی‌دست‌وپایی و البته بی‌تجربه بودن‌ات. همین است که دلربایت می‌کند و البته خانه را هم خالی.
می‌خواهی علامت‌سؤال شو و کز کن گوشه‌ای و بمان منتظر سرنوشتی یا این‌که دریده شو و در چشمان دیگران علامت‌تعجب.
...
دل‌م برایت می‌سوزد اما: هیچ‌وقت مثل خودت نمی‌مانی و نمی‌توانی.
Sunday, January 15, 2006
سر در گم .
کافی بود کسی ببيند ،
آسان بود ،
شايد آسان تر از بوئيدن يک گل .
اما همه دلباختهء تصوير بودند ،
هيچ کس نديد ، هيچ کس .

.
.
زمستون که مياد ، يه عالمه برف با خودش مياره ... برف سفيد ، که وقتی اون بالاست ، چه سبکه و تميز ، که وقتی مياد پايين ، انگار خسته می شه و خيس ... سردت می شه ، دستات يخ می کنن ، نوک دماغت قرمز می شه ، رو صورتت بلور های برف تبديل به قطره می شن و قِل می خورن و ميان پايين ... عيب نداره ... يه خورده پنجره رو ببند ، يه پولوور بزرگ ِ بزرگ پشمی بپوش ، از اونا که آدم توش گم می شه ، بشين جلوی شومينه ، يه فنجون چای داغ هم بذار جلوت ، و از پشت پنجره نگاه کن به بلور های برف که چه خوشحالن ... يادت باشه زمستون فقط يه مقدمه ست ، مقدمه ای برای بهار ... بهار که بياد ، باز سبز می شی و سبک و آفتابی